راستش درست نمیدانم وقتی انسان خود را تسلیم تخیلات زادهی ذهن خود میکند، حقایق را جور دیگری میبیند؛ یا این حقیقت است که در این مواقع چهرهی پنهانی خود را آشکار میکند. تا پیش از این فکر میکردم شکوفهی زهرآگین این تخیلات در گوشههای نمناک و تاریک ِخانههای بزرگ و خالی با همراهی موسیقی باروک جوانه میزند و رشد میکند. در حالی که در اشتباه بودم. همهچیز در دل همین زندگی روزمره است که اتفاق میافتد.
سگهای وارداتی
نه نمی تواند، مسئله، مسئله احساس است، توضیح فایده ای ندارد. احساس یا وجود دارد یا وجود ندارد.
افسون
سعید صیرفی زاده در سال ۱۳۴۷ از پدری ایرانی به نام محمود صیرفی زاده و مادری آمریکایی به نام مارتا هریس در بروکلین نیویورک به دنیا آمد.داستان های کوتاه، مقالات و اشعار صیرفی زاده در روزنامه ها و مجلاتی هم چون نیویورکر، پاریس ریویو، نیویورک تایمز، گرانتا و مک سوئینیز منتشر شده است. زندگینامه یک تروریست، نیویورک در حال خونریزی است، رؤیای طولانی تابستان برخی از نمایشنامه های وی هستند که در تالارهای مختلف شهر نیویورک به صحنه رفته اند.او در سال ۲۰۱۰ به خاطر کتاب «زمانی که تخته اسکیت ها رایگان خواهند شد» برندهٔ جایزهٔ وایتینگ شد. در سال...
آزاتوث
هاوارد فیلیپس لاوکرفت، ترجمه محمدهادی فروزش نیا؛ وقتی گَردِ زمان بر تنِ جهان نشست و حیرت از اذهان آدمیان رخت بربست؛ وقتی شهرهای خاکستری، برجهای بلند و شوم و کریه خود را زیر آسمانهایی دودآلود برافراشتند، برجهایی که در سایهسارشان کسی را توان اندیشیدن به خورشید یا مرغزارهای گلگونِ بهاری نبود؛ وقتی دانش، جامه جمال از تن جهان بیرون آورد و شاعران دیگر از اشباح معوجی که تنها با دیدگانی کم سو و کژبین میشد بر ایشان نظر انداخت نسرودند؛ وقتی همه اینها به کناری افکنده شد و آرزوهای کودکانه برای همیشه بر بادرفت، مردی بود که در جستجوی اماکنی...
سکوت
داستان «سکوت» اولین داستان لئانید آندرییف است که از روسی به فارسی ترجمه میشود. پیشازاین، داستان «لازاروس» از همین نویسنده را در بخش داستان پروژه پوئتیکا منتشر کردیم. در عنوان داستان لازاروس نام نویسنده لئونید درجشده است. خانم آرزو آشتیجو مترجم زبان روسی، در مورد ضبط صحیح نام این نویسنده توضیح دادند که در زبان روسی تلفظ درست نام او لئانید است. در یکشب مهتابی ماه می، آن هنگام که بلبلها آواز سر داده بودند، همسرِ پدر ایگناتی وارد دفتر او شد. چهرهاش نشانی از رنج داشت و چراغی کوچک در دستانش میلرزید. به همسرش نزدیک شد، به شانه او...
دیالکتیک
زیدی اسمیت، ترجمه ناصر فرزین فر؛ زن خطاب به دخترش اعلام کرد: «من مایلم با همه حیوانات روابط حسنه داشته باشم.» نشسته بودند توی ساحل ماسهای در سوپوت و نگاهشان به دریای سرد بود. پسر بزرگتر رفته بود سراغ دستگاههای بازیهای ویدئویی. دوقلوها توی آب بودند. دختر داد زد: «ولی حالا که نداری! اصلاً هم نداری!»
لازاروس
لازاروس، لئونید آندرییف، ترجمه محمدهادی فروزشنیا؛ در انجیل یوحنا میخوانیم که عیسی مردهای به نام لازاروس (عازر یا ایلعازر) اهل بتانی (بیت عنیا) را به خواست خواهرانش ماری و مارتا بار دیگر زنده گرداند و لازاروس بهفرمان عیسی با کفن از قبر خارج شد. این داستان شرح خیالی وقایع پس از زنده شدن دوباره لازاروس…
حکایت اندوهبار، برای زمستان اکیداً توصیه میشود
موریل اسپارکه، ترجمه بهار احمدیفرد؛ نقل جزئیات بیشتر درباره عمه مکگرگور فایدهای به حالمان ندارد، به ما چه که بدانیم سرکار علیه در لباس آبی ملوانی چگونه به نظر میرسید یا چشم، دماغ و دهانش چطور بین رگهای صورت شکسته و پیر و ظریفش پخش شده بودند. همانطور که سلوین گفته، چهره هر طور که باشد زیر خاک فاسد خواهد شد و لباس آبی ملوانی به پرستارش خواهد رسید.
کبوتر ایرانی
خسرو دوامی (۱۳۳۶ تهران) از سال ۱۳۶۱ ساکن لسآنجلس است. داستانها، ترجمهها و مقالات متعددی از خسرو دوامی در نشریههای داخل و خارج از ایران منتشر شده است. دوامی مدتی جنگ ادبی «کتاب نیما» را منتشر میکرد. مجموعه قصه «هتل مارکوپولو» برنده جایزه مهرگان ادب شد. مجموعه داستان کوتاه «پرسه» و «پنجره» و رمان کوتاه «آنجل لیدیز» از آثار منتشر شده اوست.
دفترچه جلدقرمز | ناصر زراعتی
۱۲ اردیبهشتِ ۱۳۹۰ [۲ ماهِ مِهِ ۲۰۱۲] گوتنبرگِ سوئد پیش از پُست کردن آن دفترچه جلدقرمز برایِ صاحبِ اصلیاش، بااجازه او، از تمامِ صفحههایِ آن فتوکُپی گرفتم. دفترچه از آن دفترچههایِ جلدمُقواییِ قدیمی بود که در دهه سی رایج بوده؛ در اندازههایِ مختلف. قطعِ وزیریشان را در اواخرِ آن دهه و اوایلِ دهه بعد، ما…
چهار داستان
والتر بنیامین، ترجمه حسام حسین زاده؛روزی عاشقی که رهاشده بود به این فکر افتاد که زندگیاش را دقیقاً در همانجایی پایان دهد که بیش از همه از آن لذت برده بود، و بنابراین، نزدیک رستوران، خود را از [بالای] صخره به درون درّه پرت کرد. این عاشقِ مبتکر، مقلّدانی یافت و خیلی طول نکشید که این قسمتِ صخرهای به همان اندازه که [به مکانی رمانتیک] مشهور بود، به جایگاه جمجمهها مشهور شد.
قصه کوتاه سریالها
رادی دویل، ترجمه پگاه جهاندار؛ «تو کِی «کشتار» را دیدی؟» «ندیدم.» «به نظر میآمد دیدی.» «آره، خب، ندیدم. ولی اینجور که همه میگویند درخشان است.» سام از آنوقت «کشتار» را تماشا کرد، فصل یک و دو و سه؛ و واقعاً هم درخشان بود. «پُل» را هم دید؛ و «عشق/نفرت» را، هر چهار فصل و تعداد قابلتوجهی از قسمتهای «وایر»، همهشان عالی بودند.
خورشید، ماه، ستاره
جونو دیاز، ترجمه معین فرخی؛عمراً دلتان نمیخواهد بشنوید اوضاع با مگدا چطور پیش رفت. انگار پنج تا قطار به هم کوبیدند. نامهی کاساندرا را پرت کرد طرفم ـ نخورد بهم، رفت زیر ولوو ـ بعد نشست لبهی پیادهرو و شروع کرد به ننهمنغریبمبازی. خدایا، جیغ میزدها. جیغ. دوستهای پسرم میگویند خودشان اینجور مواقع کلاً میزنند توی خط انکار. کاساندرا کی هست اصلاً؟ من اینقدر حالم گرفته بود که اصلاً هیچ تلاشی نکردم انکار کنم. نشستم کنارش، بازویش را که ورجهوورجه میکرد گرفتم، و کسشرهایی تفت دادم تو این مایهها که باید به حرفهام گوش کنی، مگدا. یا تو متوجه نیستی.