اسطوره کلان روایتی است که از زمان همسرایی‌های اجداد اولیهٔ انسان وجود داشته و در موقعیت‌های گوناگون اجتماعی و سیاسی و فرهنگی همواره بیانگر نگاه و اندیشه‌ای ژرف بوده است. اشاره به اسطوره در ادبیات داستانی به منطق و ساختار روایی متن انسجام می‌بخشد و با پیوند زدن روزگاران گذشته به اکنون، اثر ادبی و هنری را جذاب و ماندگار می‌کند. بدیهی است که اساطیر باستانی درگذر زمان دستخوش تغییر و دگرگونی شوند و به دیدهٔ هر نسل از خوانش متفاوتی برخوردار باشند؛ بنا به‌ضرورت نیاز جامعه هر بار امروزی شوند تا غیر از آشنا کردن مخاطبان جدید با افسانه‌های قدیمی، ماهیت ماورایی و تقدس بخشیده شده‌شان در بازخوانی ملموس شود و درنهایت، کشف و تفکری به‌روز را پایه‌ریزی کنند. گاهی حتی اسطوره‌هایی جدید مانند قهرمان‌های جنگ ستارگان آفریده می‌شوند تا به خدمت همان داستان‌های قدیم گرفته شوند.

بازخوانی اساطیر در رویکردی مدرنیستی (و ساختارگرا) به ادبیات داستانی، با دنبال کردن رد پای قهرمان، سرنوشت قهرمان‌های کلاسیک را با امروزی‌ها پیوند می‌زند و در خوانش پسامدرن (و پساساختارگرا) می‌تواند حتی همپوشانی و یکی شدگی شخصیت‌ها را، بدون تغییر حقیقت معنوی‌شان، موجب شود. به‌عنوان‌مثال صادق هدایت در بازآفرینی اساطیر در «پروین دختر ساسان» و «مازیار» عمدتاً به شکوه ازدست‌رفتهٔ ایران باستان اشاره می‌کند. دیگر داستان نویسان معاصر ایرانی ازجمله اسماعیل فصیح، هرمز شهدادی، براهنی، پارسی پور، گلشیری، معروفی، جعفر مدرس صادقی، محمد محمدعلی، محمدقاسم زاده و دیگران نیز با نگاهی نو به شخصیت‌هایی اسطوره‌ای چون هابیل و قابیل، ابراهیم و اسماعیل و هاجر و سارا، یوسف، فریدون، ضحاک، بیژن و منیژه، مشی و مشیانه، جمشید و جمک، سیاوش و دیگران، نقش و کارکرد معاصر این اساطیر را بازآفرینی کرده‌اند و گاه حتی با ایجاد تغییر ایدئولوژیک، عمق معنوی جدیدی به این شخصیت‌ها بخشیده‌اند.

اما بازخوانی اسطوره در آثار عباس معروفی یادآور کدام خاموشی یا معصومیت ازدست‌رفته است و به کدام افق نو اشاره می‌کند تا پاسخگوی نیاز امروز باشد؟ شخصیت‌های اصلی در رمان‌های «سمفونی مردگان»، «پیکر فرهاد»، «فریدون سه پسر داشت»، «نام تمام مردگان یحیاست» و یا نمایشنامهٔ «دلی بای و آهو» نیز نظر به اساطیر مورداشاره، تغییراتی را از سر گذرانده‌اند. همهٔ آثار یادشده رکود جامعه‌شناختی زندگی‌های امروز را توصیف می‌کند و با تفسیر سنت قدیمی، کلیشه‌های کهنه را به تجربه‌ای امروزی و زنده تبدیل می‌کند. مگر نه این‌که قهرمان با حمایت از اندیشه‌ای نو، همواره در حال تحول از نوعی آگاهی به‌نوعی دیگر است و گاهی بی قصد پیشین، ناگهان خود را در قلمروی تغییر شکل یافته می‌بیند؟ آیدین و اورهان، زن روی جلد قلمدان و پروانه و پسر پادشاه و بچه خیاط و حسین کاظمی، مجید و سعید و اسد، داور و جنگل زرنگیس و کوه نیزوا، همگی شهود و هستی حقیقی نسلی دیگرند که در آثار عباس معروفی به نمایش گذاشته می‌شوند. در این راستا نگارنده به بررسی اجمالی رمان «پیکر فرهاد» (تهران، ققنوس، ۱۳۸۱) می‌پردازد. این رمان طی سال‌ها مورد تحسین بسیاری از منتقدان و علاقه‌مندان طیف ادبیات قرار گرفت و به زبان‌های مختلف (ازجمله زبان آلمانی) ترجمه شد و در سال ۲۰۰۲ جایزهٔ سال بنیاد ادبی آرنولد تسویگ را از آن خود کرد.

عباس معروفی در رمان «پیکر فرهاد» با برقراری رابطه‌ای بینامتنی با «بوف کور» و «شیرین و فرهاد»، مکالمه‌ای را با هدایت و نظامی پیش می‌برد و پرتو کشف خویش را از هدایت و نظامی به عرصهٔ نمایش می‌گذارد. او خود در مؤخره‌ای بر رمان، از حس ارتباط عمیقی بین این دو می‌نویسد؛ ارتباطی که جز در ناخودآگاه او، هرگز شکل عینی و بروز بیرونی نداشته و تعریف شدنی نبوده است: “هدایت چه ربطی به نظامی داشت؟ آیا به خاطر سیلان ذهنی دو هنرمند بود که ورای تاریخ سیاسی مثل ابری ناتمام بر فراز آسمان می‌ایستادند و مدام می‌باریدند؟ آیا برای مینیاتورها بود؟ آیا چیزی در کودکی‌ام دریافته بودم که حالا خاطرم نبود؟ برای گنبدها، رنگ‌ها، پری‌وار زیستن آدم‌ها؟ چرا احساس می‌کردم افسانه‌ای را که مادربزرگم در هفت‌سالگی برایم گفته بود به این دو هنرمند مربوط می‌شود؟…” (پیکر فرهاد، ص ۱۴۲)

راوی داستان، زن روی جلد قلمدان داستان «بوف کور» است. ناگفته‌های این زن اثیری که حالا از تابلو نقاشی بیرون آمده و دنبال معشوق خود (همان نقاش پرده‌ها و راوی اصلی بوف کور) می‌گردد، به قول مؤلف، تجربه‌ای است در لحن «بوف کور» که به‌یک‌باره بر او نازل‌شده و به جنون شباهت دارد. جنونی که روح مؤلف را آهسته‌آهسته می‌جود، شبیه زخم‌هایی که روح راوی «بوف کور» را در انزوا می‌خورد و می‌تراشید. زن راوی که در کودکی‌ها بازی خسرو، شیرین، فرهاد/بچه خیاط، پسر پادشاه، دختر پادشاه را می‌کرده، در بخش دیگری از داستان در کسوت زنی معتاد و لکاته به نام پروانه (دختر مرتضی کیوان-شاعر و روزنامه‌نگار و فعال سیاسی عضو حزب توده ایران) همپای کافه رفتن‌های صادق هدایت می‌شود و درجایی دیگر مدل نقاشی مردی به نام حسین کاظمی است و در خواب‌های او پرسه می‌زند. شکل روایی پیچیدهٔ این رمان، ضمن حفظ و ابقای فضای تردید و تعلیق و ابهام، در عین گیج کردن خواننده با وهم و متریالی سورئال، از تکنیک روایی بوف کور، شاهکار صادق هدایت نیز پیشی می‌گیرد و دایره‌ها را به‌تمامی باز می‌گذارد. دو بخش موازی داستان در بوف کور (که رمانی باز و مدرن محسوب می‌شود) عاقبت بر هم منطبق شده، مخاطب را با تصاویری قرینه یا آینه‌ای روبه‌رو می‌کند. زن لکاته و اثیری، و مرد راوی و نقاش (و از همین دست عمو و پیرمرد خنزرپنزری و دیگران) افرادی یگانه، تنها با جنبه‌هایی متفاوت از کار درمی‌آیند و مخاطب پس از سردرگمی در تودرتوهای داستان و ابهام‌ها، در پایان به کشف و واقعیتی نسبی دست می‌یابد.

حال‌آنکه تکنیک روایی پیکر فرهاد از این دستور پیروی نمی‌کند. رمان شخصیت‌های متعددی را به شیوه‌ای غریب در هم استحاله می‌نماید و از دادن رأی قطعی، و ارائهٔ فرم و ساختاری روشن یا قابل پیش‌بینی، عامدانه و آگاهانه پرهیز می‌کند. در این رمان، باآنکه نویسنده به‌کلی از متن حذف‌شده و راوی اول‌شخص روایت را پیش می‌برد، پی‌رنگ داستانی بسیار غیرمنسجم است و حتی هر پارهٔ داستان، فاقد زمان و مکانی واحد. راوی، زن اثیری روی قلمدان، آرزو دارد به جستجوی چشم‌هایی که به زندگی‌اش معنا داده‌اند، از پردهٔ نقاشی یا جلد قلمکار بیرون بیاید و به دنبال کسی برود که به‌منظور دریدن نگاه نمی‌کند و با همهٔ آن‌هایی که تلاش می‌کنند لباس را بر تن آدم جر بدهند فرق دارد (ص ۸، ص ۱۲). دراثنای همین روایت، در لحظه وارد داستان بچه خیاط و پسر پادشاه می‌شود، در چشم برهم زدنی به نقش روی قلمدان برمی‌گردد و لحظه‌ای بعد می‌شود دختری سیاه‌پوش در دکان سلمانی.

همو پس از یافتن معشوق، جسد مرد را تکه‌تکه می‌کند و بی‌آنکه او را جایی به خاک بسپارد، با کمک مرد قوزی که اسیرش کرده سوار قطاری به مقصد نامعلوم می‌شود و جستجویش برای یافتن عشق در نظر خواننده نافرجام می‌ماند. اصلاً چرا عاشق باید تا ابد جسد معشوق را با خود و در کنار خود داشته باشد؟ کمی پیش‌تر در بخش دیگری از داستان، این حسین کاظمی است که زن لکاتهٔ مدل نقاشی‌اش را قطعه‌قطعه می‌کند و خواننده در پایان درمی‌یابد که این ماجرا، شرح تابلو نقاش است و لا غیر. تغییر مدام نظرگاه و نمایش مستقیم ذهنیات مشوش و زبان شعرگونه و فقدان منطق و توالی زمانی، مزید بر علت می‌شوند و خواننده نه از کار شخصیت‌ها و منطق داستان سر درمی‌آورد، نه از قصد و نیت مؤلف داستان در خلق فن‌های روایی به کار گرفته‌شده در رمان. و این عیناً قصد و نیت مؤلف است از بازخوانی و بازتولید شخصیت‌های قبلی. یعنی نمایش اوج بی‌ثباتی و تناقض و عدم قطعیت و بلاتکلیفی انسان دورهٔ پست‌مدرن.

شخصیت‌های بازآفرینی شده در این آثر با استفاده از ابزارهای متفاوتی که مؤلف برایشان در نظر گرفته، نقش‌هایی را به عهده می‌گیرند که ابزارهای پیشین آن را نداشته‌اند. اینان ناآگاهانه رهنمود می‌دهند، نه فرمان؛ قهرمان‌هایی هنرمند و عاشق اما قاتل و سردرگم، و بدون رهاورد که در نیمهٔ راه تغییر مسیر می‌دهند و بی هدف و بی مقصد دست به سفری ابدی می‌زنند، یا قهرمان‌هایی که پیاپی از مناظری نقش سرو و نیلوفر می‌زنند که خاشاک است و شن داغ و استخوان دنده‌های اسب (پیکر فرهاد، ص ۲۰).

قهرمانان امروزی دیگر نسبت به نیازهای زمانهٔ خود حساس و دلسوز نیستند و محصول منحصری برای عرضه ندارند، نه پیروزی و نه شکست. مرگشان به دفن هم نمی‌انجامد، پس انتظار رستاخیزی هم از آنان نمی‌رود. مؤلف رمان پیکر فرهاد با اعلام فروپاشی تمدن و اخلاق و منطق و خرد و احساس زمانهٔ خود، بر بلاتکلیفی انسان امروز انگشت می‌گذارد و بی‌پناهی و تناقض درونی و عدم قطعیت انسان مدرن و پست‌مدرن بیگانه با خود را به‌عنوان مسئله طرح می‌کند. این تأثیرات، پیامد تجربیات تلخ و آشوب و بی‌نظمی‌زندگی و میل به قانون‌گریزی و پراکنده‌گویی اذهان قصه گوی امروز است. راویانی که لالایی‌هایشان خواب‌ها را برمی‌آشوبد، و جوامعی که دیگر توانایی تبادل و به اشتراک گذاشتن تجربیات دیرین و مدیریت کردن فردای رو به اضمحلال خود را ندارند.