دو ژستِ مواجهه با امر صدمت‌بار 

امیرحسین نیک‌زاد

۲۶ اسفند ۱۳۹۸

ادبِ قدیمِ فارسی در سنتِ خود شکل‌هایی را برای مواجهه با امرِ صدمت‌بار تمهید کرده‌است. در آشوبِ صدمه‌هایی که از سر می‌گذرانیم، فراخوانی این شکل‌ها می‌تواند به ما یاری رساند تا شیوه‌های مواجهه کنونی با امر صدمت‌بار را برای خود فهم‌پذیرتر سازیم. با چنین غرضی‌ست که در این آسیمه‌حالی، دیوانِ کهن را می‌گشاییم تا در تعلیقِ حروفِ آن، نَسْخِ دیوانِ حاضر را بجوییم.

اگرچه رخ‌دادِ صدمت‌بار یگانه‌برانگیزاننده بدیهه‌سُرایی نبوده‌است، و شاعران گاه آناتِ فرخنده را نیز دست‌مایه بدیهه‌سرایی خود قرار داده‌اند، باز می‌توان دید که شعرِ ارتجالیْ خود را هم‌چون شکلِ ادبیِ نوعی مواجهه با امرِ صدمت‌بار در سنتِ ادبی تثبیت کرده‌است. این مسئله که در این شکل از مواجهه با امرِ صدمت‌بار، نه خودِ بدیهه‌سرا بل‌که دیگری است که صدمه را تجربه می‌کند، افزون‌براین‌که در فهمِ سیاستِ بدیهه مسئله‌ای پراهمیت است، بدیهه‌سرایی را به‌شکلی از مداخله درمانی شبیه می‌کند. طرحِ کلی وضعیت از این قرار است که رخ‌دادیْ ممدوح یا سلطان را رنجور کرده‌است. بدیهه‌سرا به‌خدمت می‌آید تا با مصادره رخ‌داد در یک چارچوبِ تصویریِ تازه، از تلخیِ صدمتِ واقعه بکاهد. نیروی حُسنِ تعلیل اوقاتِ سلطان را حلاوت می‌بخشد، و ناگفته نماند که بدیهه‌سرا نیز از صله خوش‌خدمتی محروم نمی‌ماند.

برای تشریحِ بیش‌ترِ منطق بدیهه به دو حکایت از «چهار مقاله نظامی‌عروضی رجوع کنیم. حکایتِ سوم از مقالتِ دومِ کتاب به‌شرح حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز، و مداخله بدیهه‌سرایانه عنصری می‌پردازد. چنین است حکایت که «شبی در مجلسِ عشرت – بعد از آن‌که شراب در [سلطان] اثر کرده‌بود و عشق در او عمل نموده – به زلفِ ایاز نگریست. عنبری دید بر روی ماه غلتان، سنبلی دید بر چهره آفتاب پیچان، حلقه‌حلقه چون زره، بندبند چون زنجیر، در هر حلقه‌ای هزار دل، در هر بندی هزار جان. عشق عنانِ خویشتن‌داری از دستِ صبرِ او بربود و عاشق‌وار در خود کشید». این‌جاست که عتابِ محتسب بر شیداییِ محمود حد می‌زند و گفتار شریعت چنین گریبانِ سلطان را می‌گیرد: «هان محمود! عشق را با فسق میامیز». پس از خطابِ محستب دیگر این امرِ نمادین است که از زبانِ سلطان فرمان می‌راند. محمود «کارد برکشید و به‌دست ایاز داد که بگیر و زلفین خویش را ببُر! ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد، و گفت: «از کجا ببرم؟» گفت: از «نیمه». ایاز زلف دو تو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان به‌جای آورد، و هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد». محمود «از غایتِ مستی در خواب رفت. و چون نسیم سحرگاهی بر او وزید بر تختِ پادشاهی از خواب درآمد، آن‌چه کرده بود یادش آمد، ایاز را بخواند، و آن زلفینِ بریده بدید. سپاهِ پشیمانی بر دل او تاختن آورد، و خمار عربده بر دماغِ او مستولی گشت، می‌خفت و می‌خاست، و از مقرّبان و مرتّبان کس را زهره آن نبود که پرسیدی که سبب چیست؟» در این گره از حکایت است که حاجبِ بزرگ عنصری را فرامی‌خواند تا نزد سلطان برود و خوش‌طبعیِ سلطان را چاره‌ای بجوید. محمود با دیدنِ عنصری به او می‌گوید: «ای عنصری! این ساعت از تو می‌اندیشیدم، می‌بینی که چه افتاده‌است ما را؟ در این معنی چیزی بگوی که لایقِ حال باشد». و حال نوبتِ عنصری است تا منطقِ بدیهه را به‌کار اندازد و به نیروی حسنِ تعلیل رخ‌داد را در چارچوب تصویری تازه‌ای مصادره کند:

«کی عیبِ سرِ زلفِ بت از کاستن است؟

چه جای به‌غم نشستن و خاستن است؟

جای طرب و نشاط و می‌خواستن است

کآراستنِ سرو ز پیراستن است»

با شنیدنِ این دو بیت حالِ سلطان دگرگون می‌شود. دهانِ عنصری را سه‌بار از جواهر می‌انبارد. مطربان را بازفرامی‌خواند و روز را تا به شب به‌این دو بیت بار دیگر دورِ شراب می‌پیمایند و سلطان از خاطر می‌برد که همین شراب‌خواری شبِ دوش بوده‌است که صدمت از یادبرده را سبب چیده‌است.

پیش‌ازآن‌که منطقِ بدیهه را به‌بحث بگذاریم حکایتِ مختصرِ دیگری را از «چهار مقاله» مرور کنیم. حکایتِ ششم به‌شرح نردباختنِ امیر الب‌ارسلان سلجوقی می‌پردازد. دراثنای بازی «امیر سه مهره در شش‌گاه داشت و [حریف] سه مهره در یک‌گاه، و ضربْ امیر را بود. احتیاط‌ها کرد و بینداخت تا سه‌شش زند، سه‌یک برآمد! عظیم طیره شد و از طبع برفت، و جای آن بود، و آن غضب به‌درجه‌ای کشید که هر ساعت دست به‌تیغ می‌کرد و ندیمان چون برگ بر درخت همی‌لرزیدند که پادشاه بود و کودک بود و مقمور به‌چنان زخمی. ابوبکر ازرقی برخاست و به‌نزدیک مطربان شد، و این دو بیتی بازخواند (ازرقی گوید):

گر شاه سه‌شش خواست سه‌یک زخم افتاد

تا ظن نبری که کعبتین داد نداد

آن زخم که کرد رأی شاهنشه یاد

در خدمتِ شاه روی بر خاک فتاد»

باری، شاه شش طلب کرده‌بود و تاس‌ها هر سه یک آمدند. جوابِ ازرقی چنین است که پادشاها کودکا آن‌چه طلب کرده‌بودی در خدمتِ تو حاضر است و چهره بر خاک کشیده؛ سجده امیر را شش‌ها پیشانی بر خاک نهاده‌اند و لابد باید اضافه کنیم که یک‌ها این یادگارانِ تازیانه‌های سلطانی بر پشتِ هر تاس که می‌چرخد به‌ناچار رو سوی امیر گرفته‌اند. با امحاء عارضه در این چارچوبِ تصویریِ تازه، «امیر طغان‌شاه بدین دوبیتی چنان با نشاط آمد و خوش طبع گشت که چشم‌های ازرقی را بوسه داد، و زر خواست پانصد دینار، و در دهان او می‌کرد تا یک دُرست مانده بود، و به‌نشاط‌اندر آمد، و بخشش کرد. سبب آن همه یک دوبیتی بود!»

حکایات در زمینه‌ای از مناسبات مادی رقم می‌خورند که فرمانِ ظل‌الله را مگر به‌فرمانِ الله بتوان نسخ کرد. ظل‌الله تاس می‌ریزد و حدوث را تاب نمی‌آورد و شمشیر می‌کشد. ایاز این کانونِ شیئ‌وارِ میل‌ورزیِ ظل‌الله چاره‌ای جز به‌جاآوردنِ امرِ سلطانی ندارد و عجیب نیست که شعر نیز او را هم‌چون گیاهی تصویر کند که باید آراست و پیراست. نیز شاعر که پیشاپیش جای‌گاه او را مناسباتِ دیوانیِ مدح‌وصلت وضع‌کرده‌است، بیتِ نگفته خود را رهنِ سیم‌وزری کرده‌است که عطایش از جانبِ ظل‌الله خواهد بود.

ظل‌الله صدمتی را تجربه می‌کند که شاعر باید به‌رفعِ آن خدمت گزارد. اما ظل‌الله نیز می‌داند که این صدمت نیروی آن را ندارد تا هم‌چون بحران بپاید. هم‌ازاین‌روست که محمود از عنصری می‌خواهد که «چیزی لایق حال» بگوید چرا که خود پیشاپیش می‌داند که خدشه‌ای با آینده نیست. موی چیده ایاز بازخواهد رُست و گیاهِ محبوبِ سلطان را بار دیگر پُربرگ خواهد کرد. سلطان تاس را دوباره برخواهد گرفت، بازخواهدریخت و حدوثِ ناخواسته را دیگربار تسلیمِ فرمانِ مکرر خود خواهد کرد. اما همین صدمتِ زودگذر و نپاینده خود اشاره به‌بحرانی نارسیده دارد. خود این امر که ظل‌الله از کرده خود پشیمان می‌شود یا تاس به‌فرمانِ او فرودنمی‌آید خللی است که بدیهه‌سرا چابک‌دستانه به استقبال آن می‌رود.

بدیهه‌سرا غنیمت‌دانِ لحظه‌ای است که بی‌مداخله او نیز می‌گذرد. بدیهه گذر از بحران را وساطت نمی‌کند، چراکه غائله‌ای که بدیهه به‌استقبال آن می‌رود هرچند اشاره به بحران دارد، اما خود یارای آن را ندارد تا هم‌چون بحران بپاید. بدیهه واسطه‌ای‌ست که با آن مدح‌وصلت دادوستدِ خود را به‌جریان می‌اندازند تا مناسباتِ مادیِ ازپیش‌موجود استواری و خدشه‌ناپذیری خود را بار دیگر اعاده کند. سیاستِ بدیهه چنین است که از پسِ غائله‌ای برمی‌آید که رفعِ آن در خود آن غائله مندرج است. الب‌ارسلان سلجوقی را تصور کنیم که بداقبالی خود را شمشیر از نیام کشیده‌است و می‌رود تا حریف را و ندیمانِ خود را به‌جبران صدمتی که دیده‌است ضربتی زند. احتمالاً در غیابِ بدیهه ازرقی سازوکارِ دیگری از مناسبات دیوانی فعال می‌شود و مگرنه‌این‌که شمشیر کشیدن و خون‌ریختن خود یکی از چنین مناسباتی برای جبرانِ خسارتِ ظل‌الله است؟ پس بدیهه شکلِ بوطیقایی تقویمِ مناسباتِ پیشین است و عجیب نیست که سلطان محمود با شنیدنِ بدیهه عنصری این مناسبات را در شکلِ نزدیک‌وبلافصلِ آن تکرار کند، مطرب بخواهد و دور شرابی دیگر بپیماید. امیرِ سلجوقی نیز چه با بدیهه‌شنیدن و چه با خون‌ریختن باز مُقامر خواهد خواست و تاسی دوباره خواهد ریخت.

نیروی حُسنِ تعلیل، شکلِ بوطیقاییِ نیرویی‌ست که از هم‌هویتیِ خیالین (Imaginary Identification) درمقامِ سازوکارِ روان‌کاوانه عملِ بدیهه حاصل می‌شود. سلطان در آیینه تشبیه‌های مُرکبِ بدیهه باردیگر در سیمای سلطانیِ خود می‌نگرد تا تصویر خدشه‌برنداشته خود (Ego) را دیگربار بنا نهد. تشبیهْ ایاز را به گیاهی بدل می‌سازد که از کوتاهی مویش نباید رنجید چراکه آراستنِ گیاه را چاره‌ای جز هرس‌کردنِ شاخ‌وبرگ‌های اضافی آن نیست؛ و تاس‌ها را به خاک‌سارانِ درگاهِ سلطانی بدل می‌کند که در پیش‌گاه سلطان چاره‌ای جز پیشانی برخاک ساییدن ندارند. بدیهه تک‌تکِ اجزاء برسازنده وضعیتِ صدمت‌بار را به جفتِ خیالینِ آن‌ها عرضه می‌کند تا از این راه جفتِ خیالینِ ظل‌الله را اعاده کند. بی‌سبب نیست که تمهیدِ بوطیقایی مسلط بر شکلِ بدیهه تشبیه است و بی‌سبب نیست که امیرسلجوقی در شعفِ خودشیفته‌واری (Narcissistic) که بدیهه برمی‌انگیزد چشم‌های ازرقی را بوسه داده‌است، چرا که چشم‌های ازرقی توانسته‌اند تاس‌های بدآمده را جوری که لازم است ببینند. امیرسلجوقی از روی پلک‌های ازرقی بر تصویرِ وارون چهره خود بوسه زده‌است.

اما اگر امرِ صدمت‌بار پشت‌وانه مادی وضعیتی را که بدیهه در آن عمل می‌کند سست کند، اگر صدمه نیروی آن را داشته باشد تا هم‌چون بحران بپاید، و اگر مناسباتِ مادیِ مدح‌وصله که نسبتِ میانِ شاعر و سلطان را برقرار می‌دارد از دست شده باشد، آن‌گاه منطقِ بدیهه از کار می‌افتد و بدیهه‌سرایی دیگر بداهتِ بوطیقایی خود را از دست می‌دهد. در وهله‌ای گذرا در این ازکارافتادگی است که حبسیه به‌منزله منطقِ سرایشی دیگر رخ می‌دهد. برخلافِ بدیهه‌سرا، حبسیه‌سرا صدمه را خود تجربه می‌کند. حبسیه‌سرا از مناسباتِ دیوانی که پیش‌تر نسبت میان شاعر و سلطان را تنظیم می‌کرده‌است بیرون می‌افتد، و محبوسِ زندانی می‌شود که رهایی از آن چندان که می‌توان دید ممکن نیست. نظامی‌عروضی در حکایتِ هفتمِ خود درباره حبسیه‌های مسعود سعد سلمان می‌نویسد: «وقت باشد که من از اشعار او همی‌خوانم، موی بر اندام من بر پای خیزد، و جای آن بود که آب از چشم من برود. جمله این اشعار بر آن پادشاه خواندند و او بشنید که بر هیچ موضع گرم نشد، و از دنیا برفت و آن آزادمرد را در زندان بگذاشت». پس برخلافِ بدیهه که واسطه گذر از غائله‌ای گذراست، حبسیه در وهله‌ای رخ می‌دهد که حتی با وساطت او نیز نمی‌گذرد.

ژیژک در ابژه والای ایدئولوژی می‌نویسد: «تعریفِ نهایی لکان از پایان فرایند روان‌کاوانه هم‌هویتی با عارضه (Symptom) است. تحلیلْ زمانی به پایان خود می‌رسد که بیمار بتواند در حیثِ واقعِ عارضه خود یگانه‌پشت‌وانه هستیِ خود را بازشناسد. حکمِ فرویدیِ wo es war, sol lich warden [آن‌جا که آن بود، باید که من بشوم] را باید چنین قرائت کنیم، تو، سوژه، باید با جایی که عارضه‌ات پیشاپیش آن‌جا بوده‌است هم‌هویت شوی؛ در یک‌تاییِ «آسیب‌شناختیِ» آن باید عنصری را بازشناسی که به هستیِ تو قوام می‌بخشد». در این صورت‌بندی حبسیه مابه‌ازای بوطیقاییِ این آخرین مرحله از فرایند روان‌کاوانه است که در آن شاعر با جایی هم‌هویتی می‌کند که عارضه او پیشاپیش آن‌جا بوده‌است. این هم‌هویتی در حبسیه‌های مسعود سعد جلوه‌ای چشم‌گیر یافته‌است؛ حبسیه‌هایی که در آن‌ها، حصارِ نای که مسعود سعد محبوس آن است، با نای مسعودِ سعد که حبسیه از آن جاری می‌شود یگانه گشته‌است؛ و طاقت‌ونایی اگر با وی می‌ماند آورده همین یگانگی است. تلاقی این سه معنا در واژه نای، هم به‌منزله محلِ استقرار عارضه، هم به‌منزله مجرای به‌بیان‌درآوردنِ عارضه و هم‌هویتی با آن، و هم به‌منزله تاب آوردن به‌واسطه بازیابی عنصری قوام‌بخش در عارضه، حبسیه‌های مسعود سعد را به شاخص‌ترین جلوه از منطقِ حبسیه تبدیل کرده‌است:

«نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای

پستی گرفت همت من زین بلندجای

آرد هوای نای مرا ناله‌های زار

جز ناله‌های زار چه آرد هوای نای؟

گردون به درد و رنج مرا کشته‌بود اگر

پیوند عمر من نشدی نظمِ جان‌فزای»

یا

«چون نای بی‌نوایم ازین نای بی‌نوا

شادی ندید هیچ‌کس از نای بی‌نوا»

حبسیه چاره تاب آوردنِ صدمتی‌ست که می‌پاید، عارضه‌ای که نمی‌توان آن را رفع کرد و چاره‌ای جز هم‌هویتی با آن نیست. مسعودِ سعد نای سرایشِ خود را با نایی که او را محصورِ خود کرده‌است یگانه می‌کند، تا عسرتِ استخوان‌فرسای زندان را به نظمِ جان‌فزای خود چاره کند.

برخلافِ بدیهه که بر پاشنه تشبیه می‌چرخد، در حبسیه هم‌چنانی‌که در این نمونه‌بیت‌های مسعود سعد می‌بینیم تمهیدِ مسلط بوطیقایی ایهام است. به‌حرکت‌درآوردنِ دال در زمینه‌های معنایی متفاوتِ آن با به‌بیان‌درآوردنِ وضعیتْ آن را فهم‌پذیر می‌سازد. ایهام‌های متداخل لغات «نای» و «نوا» در جفت‌مصرع‌هایی که در آن‌ها کلماتِ مشترک کارگزار معانی متفاوت‌اند این هم‌هویتیِ نمادین (Symbolic Identification) را بوطیقایی کرده‌است. با چنین تمهیدی است که حبسیه‌سرا گامی دیگر برمی‌دارد و با هم‌هویتی با عارضه خود (Identification with the Symptom)، خود را به سوژه وضعیتی که به آن دچار است بدل می‌سازد. باری، زمینه مادی سیاستِ حبسیه را فراموش نکنیم؛ حبسیه در تن‌سپردگی به منطقِ زندان، در اثنایی‌که فرار از زندان یا درهم‌کوبیدنِ دیوارهای آن به‌عنوان مقدمه‌ای برای برقرارساختنِ مناسباتِ تازه هنوز فراهم نیست، چاره‌ای‌ست که با آن می‌توان بحران را تاب آورد و این تاب‌آوری خود مقدمه تمهیدِ اقدامی در بزنگاهِ موعود است. اگر از سنتِ روان‌کاوی لکان به‌سمتِ سنتِ روان‌شناسی ویگوتسکی اشاره‌وار عزیمت کنیم، می‌توانیم بگوییم که حبسیه گفتارِ خودمدارِ (Egocentric Speech) انسانِ در بند است.

غرض این است که سیاستِ مضمر در بدیهه و حبسیه را به‌منزله دو شکل مواجهه با امر صدمت‌بار، به‌منزله دو ژستِ سیاسی فراخوانی کنیم. سیاستِ بدیهه درپسِ ژست چابک‌دستانه خود این حقیقت را پنهان کرده‌است که خود در زمینه استقرار مناسبات حاضر امکان عمل‌کردن دارد. بحرانْ سیاستِ بدیهه را از کار می‌اندازد و تهی‌مایگی آن را آشکار می‌کند، چندان‌که حتی برای کارگزاران و نگه‌بانان نظم موجود آن مایه را ندارد تا به‌کارِ به‌تعویق‌انداختنِ بحران بیاید. هرچه بحران بیش‌تر در وضعیت تنش افکند بداهه‌کار نیز قافیه را بیش‌ازپیش می‌بازد. در گذار از بحران، در وهله‌ای که امکانات مادی برای عملِ نهایی هنوز فراهم نیست، در وهله‌ای که هنوز نیروی مادی برای پس‌نشاندنِ قاطعانه بحران تمهید نشده‌است، سیاستِ حبسیه با ژستِ شکیبا و تاب‌آورِ خود پیونددهِ نظمی‌ست که نیروی نهاییِ رهایی‌ازبحران موقوف به آن است. برخلافِ بدیهه که با هم‌هویتیِ خیالین می‌کوشد تا شکاف‌های رخ‌نموده در غائله را به‌حیله بپوشاند و سیمای خلل‌نایافته خود (Ego) را اعاده کند، حبسیه با هم‌هویتیِ نمادینْ جای‌گاهِ سلب‌شده سوژه را در وضعیتی که به‌بیان‌درمی‌آورد بازشناسی می‌کند و با هم‌هویتی با عارضه، سوژه را حولِ بحران متشکل می‌کند.

افزوده‌ای برای این ایام:

صدمه‌ای را که این روزها گروهی را خانه‌نشین و گروهی را به‌امرِ ناگزیرِ معاش روانه خیابان‌های ترس‌زده کرده‌است، چگونه باید درک کرد؛ هم‌چون غائله‌ای که خواهد گذشت یا هم‌چون بحرانی که می‌پاید؟ حتی اگر این صدمه را درنهایت غائله‌ای گذرا بپنداریم، بحرانی که این غائله به آن اشاره دارد پایستنی است. چه در حبسِ خودخواسته مانده‌باشیم و چه در حبسِ ناخواسته تمهیدِ معاش، نمی‌شاید تا بداهه‌کارِ اعاده سیمای خلل‌یافته سرمایه‌داری در غائله‌ای که به‌پاشده‌است گردیم. در قرنطینه نیز باید سوژه حبسیه‌نویسِ بحران بود و به‌میانجیِ آن بحران را تا تحقق زمینه‌های مادی رفعِ آن تاب آورد. گفتارهای بداهه‌کارْ که با هم‌هویت‌ساختنِ خیالیِ ساختارِ خدمت‌رسانیِ بهداشتی-درمانیِ سرمایه‌دارانه با تصویرِ کاذبی از پیکار و رزمیدن با شرّی فراگیر، دست‌به‌کارِ رفعِ کاذبِ غائله‌اند، خود بخشی از غائله موجودند. غرض نفیِ مساعیِ شجاعانه کارگزارانِ بهداشت‌ودرمان در این ایام صدمت‌بار نیست. اما چندان‌که می‌دانیم این کارگزاران نیز هرلحظه با تاب‌وتعبی دست‌درگریبان‌اند که تابه‌آن‌جاکه معروضِ مداخله انسانی‌ست، خود محصولِ شکلِ سرمایه‌دارانه ارائه خدماتِ سلامت است.

علی‌رضا زالی، «فرمانده عملیات» مدیریت کرونا در کلان‌شهر تهران گفته‌است: «تقابل با کرونا مانند یک جنگ تمام‌عیار فرسایشی است». پیش‌ازاو ایرج حریرچی در پیامی از قرنطینه با مشتِ گره‌کرده شعارِ «کرونا را شکست می‌دهیم» را به اسمِ‌رمز عملیات علیه کرونا تبدیل کرده‌بود. گفتارِ بداهه‌کار جُفت‌های خیالین دیگری نیز آفرید. پزشکان و پرستاران را هم‌چون رزمندگانی در خط مقدم تصویر کرد که دست‌شان از «مهمات» تهی است و به‌یغمای جانِ خویش، خطّ مقدم نبردی نابرابر را علیه «ویروس»، این خصمِ مرموز و مرزگذر در دو سوی حیات و ممات، حفظ می‌کنند. این‌که چنین غائله‌ای در این مدت کوتاه توانسته‌است دست‌کم تا حدودی پیوندهای جمعی را تقویت کند و افراد را در جای‌گاه‌های طبقاتی و اجتماعی متفاوت به‌طور خیالی با یک‌دیگر هم‌هویت کند، گویای توانشی‌ست که پیشاپیش با افراد بوده‌است. این توانش را باید شناسایی کرد و در ساختارِ دیگری از هم‌هویتی به‌کار انداخت. ایرج حریرچی با اطمینان می‌گوید که کرونا را شکست خواهیم داد. با زدودنِ سویه‌های بداهه‌کارِ گفتار او، باید در این اطمینان با او شریک باشیم که کرونا توانایی آن را ندارد تا زنگ پایان تاریخ را به‌صدا درآورد. غائله کرونا با تمام نابه‌سامانی‌ها در شیوه اداره آن، پس از چند ماه، فروکش خواهد کرد. محتمل است که تا چند سال روند بیماری‌زایی آن ادامه یابد اما به‌قطع هم‌گام با آن شاهد مداخلاتِ مؤثرتر در اداره بالینی بیماری خواهیم بود.

ژیژک این گمانه را مطرح کرده‌است که همه‌گیریِ جهانیِ ویروس کرونا ضربه‌ای را به پیکر سرمایه‌داری جهانی وارد کرده‌است که این نظام را در گام‌های بعدی زمین‌گیر خواهد کرد. اگر این غائله به برآمدنِ نوع دیگری از هم‌هویتی حولِ بحرانی بیانجامد که غائله نیز اشاره به آن دارد می‌توان چنین گمانه‌ای را جدی گرفت. اما فراموش نکنیم که سرمایه‌داری در هر غائله‌ای بنابه غریزه خود عمل می‌کند. شنیده‌ایم که مسئله انحصار واکسن کرونا این روزها درآستانه آن است که در سطح تنشی ملی میان دولت آلمان و دولت امریکا اقامه شود. بهتر است که برای ویروس، برای ساختارهای سرمایه‌دارانه و برای خودمان هویت‌های خیالی نتراشیم.

آن‌روی سکه گفتارِ بداهه‌کار ما را در هم‌هویتی خیالی با صدمت‌خوردگانْ تسلیمِ هراس‌هایی می‌کند که هرچند نخست گریزناپذیر است اما باید کوشید تا از آن‌ها بکاهیم. باید هم‌زمان که سهمِ فردی خود را در شکستنِ زنجیره‌های انتقال بیماری ادا می‌کنیم، وضعیت را بار دیگر در زمینه‌های مادی آن برای خود به‌بیان‌درآوریم. این غائله بیش‌از هر چیز اشاره به بحرانی دارد که پیش‌از آن بوده‌است و پس‌از آن نیز بدونِ برآمدنِ نیرویی مادی برای رفعِ آن تا اطلاع ثانوی ماندنی است. غائله کنونی جای‌گاه‌هایی را به‌چشمِ عموم آشکارتر کرده‌است که نه با آن بل‌که پیش‌ازآن سلب شده‌بودند. عارضه نه‌جایی درون این غائله، بل‌که در پسِ غائله فعلی قرار دارد. باید با آن عارضه هم‌هویت شد و به سوژه متشکل آن بدل گشت. با یا بدونِ شماری از ما این غائله نیز خواهد گذشت و آن‌چه پس‌ازآن صباحی می‌مانَد بحرانی‌ست که پایستنی است.

در ساعات نگارش این متن خبرآمد که دکتر فریبرز رئیس‌دانا درگذشته‌است. این نوشته را به یاد ارج‌مند او تقدیم می‌کنم.