مردی در جوار گورستانی منزل داشت. اسم مرد، سلوین مک‌گرگور بود و نازنین‌ترین عزبِ تمام دوران است که مرتکب معصیت باده‌نوشی شده است.

«سلوبن، اینجا چه جای زندگی کردن است؟»

«جان من، تا نرفتی بیا یک جرعه بزن توشه راهت.»

«اوه، سلوین!»

«نامه فردا می‌رسد، فردا مقرری‌ام می‌رسد.»

«همین‌الان، سلوین مک‌گرگور!»

«همیشه اول برج می‌رسد، اول برج می‌رسد همیشه.»

«مک‌گرگور تو عجیب‌الخلقه هستی، کم بریز.»

«به‌سلامتی جاده، بزن توشه راهت، خیالت نباشد.»

«مک، من راه افتادم. چه جای بدی زندگی می‌کنی، چه قبرستانی، نزدیک یک کلیسای قدیمی با سیم‌خاردار. آدمی پیدا می‌شود که بخواهد به حریم تو تجاوز کند؟»

«به‌سلامت، به‌سلامتی!»

«بفرمایید آقای مک‌گرگور. باید یک ولگرد مفلوک زواردررفته باشم که شب را در خانه تو بگذرانم. سیم‌های خاردار را نمی‌فهمم یعنی نمی‌توانم بفهمم.»

«مایه، سر برج می‌رسد.»

«تا سر برج من دیگر رفته‌ام سلوین، هوا دارد تاریک می‌شود.»

بدین منوال سیزده سال گذشت و سلوین بیست‌وپنج‌ساله به سی‌وهشت‌سالگی رسید. بیست‌وپنج‌ساله بود که به دلیل عجز جسمانی عذرش را از ارتش خواستند. سی‌وهشت‌ساله بود و در کلبه‌ای در باغ متروک کشیشی زندگی می‌کرد. آنجا در جوار قبرستان سر برج به سر برج، پاکتی از ادینبورگ به دستش می‌رسید و سلوین همان روز حواله را نقد می‌کرد.

«عصر بخیر آقای مک‌گرگور.»

«بفرمایید یک جرعه بنوشید، هردوی شما، بفرمایید.»

«آقا مک‌گرگور، عاجزانه استدعا می‌کنم، آیا در کنسرت پیانو خواهید نواخت؟»

«عجب، اما کنسرت اواسط ماه است.»

«مک یک قطعه برای ما می‌نوازی؟»

«اواسط ماه من در مرحله تأمل خواهم بود.»

«برای من کافی است، خب، یک مقدار کم…. کافی است، آقای مک…»

«به‌سلامتی!»

«پس یک آهنگ برای شما کنار می‌گذاریم، سلوین.»

«نه عجبا!»

«آقای سلوین، مالیخولیایی می‌شوی. چه جایی زندگی می‌کنی!»

«به‌سلامتی بخت‌بلند شما!»

همیشه وسط برج، مقرری سلوین ته می‌کشید. آن‌وقت بدون مشروب می‌ماند و در را به روی احدی باز نمی‌کرد؛ ولو برایش شام آورده باشند. با هرچه داشت سر می‌کرد، شلغم و گاهی تکه نان و غذاهایی که دم در کلبه برایش می‌گذاشتند. در روز بیست‌وپنجم ماه در را می‌گشود و تا اول ماه کمی پول قرض می‌کرد، مهمان می‌پذیرفت و بطری‌اش را تعارف می‌کرد.

اما در آن ده روز خاموش، مابین وسط برج تا روز بیست‌وپنجم، سلوین مک‌گرگور پشت پنجره می‌نشست و توی بحر قبرها می‌رفت.

عمه سلوین ساکن ملکی استیجاری در محله ورندِر ادینبورگ بود. آن عمارت زمانی در تملک اعیان و اشراف بود. هرچند نمای عمارت دیگر ازریخت‌افتاده بود اما پشت دیوارها مال‌ومنال هنگفتی قایم بود.

بیست سال بود عمه سلوین می‌گفت محله ورندر در شرف تخریب است. اما اگر هرکس دیگری می‌آمد و می‌گفت: «این محله در شرف تخریب است.» پاسخ عمه این بود: «نه، طبق ملاحظات من چنین نیست.»

عطف به این حقیقت که مادرِ سلوین از اهالی ولز بود، عمه برج به برج، برای سلوین مقرری می‌فرستاد. آخر بر سلوین حرجی نبود که مادرش از اهالی ولز، خل‌وچل و دور از جان تنبل بود. ذات آدم هرچه باشد، همان است که هست.

نقل جزئیات بیشتر درباره عمه مک‌گرگور فایده‌ای به حالمان ندارد، به ما چه که بدانیم سرکار علیه در لباس آبی ملوانی چگونه به نظر می‌رسید یا چشم، دماغ و دهانش چطور بین رگ‌های صورت شکسته و پیر و ظریفش پخش شده بودند. همان‌طور که سلوین گفته، چهره هر طور که باشد زیر خاک فاسد خواهد شد و لباس آبی ملوانی به پرستارش خواهد رسید.

خب، زن مُرد. خوب است بدانید چند ماهی پیش از فوتش، آن بالا توی کلبه، جنب قبرستان، با سلوین دیدار کرد. پیراهن قهوه‌ای پوشیده بود، چون لباس آبی ملوانی‌اش خیلی عزیز بود. این‌طوری عازم کلبه سلوین مک‌گرگور شد. در آن زمان سلوین در مرحله تأمل نبود و درها باز بود.

«آه عمه مک‌گرگور! یک جرعه کوچک عمه، زود باش، یک قطره. حالا شد دختر خوب.»

زن گفت: «اوه سلوین تو بدترین هستی.»

«بدتر از چه؟» هرچند سلوین می‌دانست منظور عمه باده‌نوشی است.

«بدتر از چه؟ بگو بدتر از که؟ چه کسی؟»

سلوین بنا کرد به آواز خواندن. عمه هم به خنده افتاد. دوشیزه مک‌گرگور برابر سلوین واقعاً قلب رئوفی داشت.

خب، او مُرد و برای سلوین یک پاکت به ارث گذاشت. سلوین در یک روز تلخ و سرد رهسپار مراسم تدفین شد. روزی تلخ و سرد بود و سلوین علی‌القاعده، بغلی‌اش را همراه داشت. باید بدانید سلوین به رستاخیز اعتقاد داشت. خودتان حساب‌کتاب کنید: سلوین از احتیاط، به خاطر سوز سرد قبرستان، بغلی را همراه برد. هیچ‌رقم بی‌حرمتی متوجه عمه مک‌گرگور نبود. هرچند در مراسم تلوتلو خورد و پچ‌پچ‌هایی درباره‌اش به گوش رسید.

«بازگشت همه به خاک است…»

«امکان ندارد برادرزاده دوشیزه مک‌گرگور باشد! قطعاً این‌طور نیست!»

«صاحب‌عزاست، پسر برادرش است. به خاطر خدا چه‌کار می‌کند؟»

سلوین مشتی خاک برداشت. اما بعد لبخندزنان ایستاد و به مشتش خیره ماند. تابوت و کلی آدم منتظر بودند. وقتی شهردار با سر اشاره کرد که خاک را روی تابوت بریزد، سلوین خاک را از روی شانه چپش به سمت عقب پاشید. همان عادتی بود که در خانه برای نمک پاشیدن داشت. بعد برگشت و لبخند گل‌وگشادی نثار عزاداران کرد. مثل آنکه بخواهد بگوید: «به‌سلامتی» یا «نوش» یا چیزی شبیه این.

«دوشیزه مک‌گرگور بی‌نوا. تنها قوم‌وخویشش، روح زن بینوا.»

اندک زمانی بعد، سلوین از طرف وکلای عمه، نامه‌ای درباره وصیت عمه‌اش دریافت کرد. می‌شود گفت نامه پیچیده‌ای بود و برای همین سلوین در پاسخ نوشت: «بعد از بیست و پنجم ماه به دیدن من بیایید.» خودش هم تا بیست و پنجم به تأمل مشغول شد. در روز بیست‌وششم، وکیلی با چهره شاداب و پالتویی تیره رسید دم در کلبه سلوین. سلوین اندیشید چه وکیل کوچولوی نازی و امیدوار بود پول نقد همراه داشته باشد.

سلوین همان‌طور که لیوان دوم را بیرون می‌آورد گفت: «خانه خودتان است.»

مرد گفت: «مچکرم»

سلوین گفت: «به امید روزهای خوب.»

و آخرسر، وکیل به سلوین گفت: «از شرط وصیت‌نامه دوشیزه مک‌گرگور اطلاع دارید؟»

سلوین اظهار کرد: «چیزهایی از آن کاغذ ملتفت شدم اما آن موقع خیلی درگیر کار بودم.»

لذا حضرت آقا وصیت‌نامه را به صدای بلند قرائت کرد و وقتی به «… به فرزند برادرم، سلوین مک‌گرگور….» رسید مکث کرد و به سلوین چشم دوخت «… به‌شرط آنکه،» مرد ادامه داد «سلوین به سلامتی‌اش عنایت داشته باشد.»

سلوین گفت: «عمه باز شروع کرده!» و لیوان‌ها را از نو پر کرد «زن نازنینی بود آقای -؟»

مرد گفت: «بران، شریکم آقای هارپر وکیل دوم است. با هارپر کنار می‌آیید. چه موقع از اینجا نقل‌مکان خواهید کرد؟»

سلوین گفت: «ام… وقتی عمرم را بدهم به شما.»

«آقای مک‌گرگور این منزل برای سلامت شما مناسب نیست. وصیت‌نامه می‌گوید _»

سلوین گفت: «گور بابای وصیت‌نامه» و آرام روی شانه آقای بران زد، آقای بران نتوانست از همدلی با او امتناع کند، سرش از ویسکی گرم بود و آهنگ زیبای ولزی تلفظ «I» وقتی سلوین گفت: «گور بابا وصیت‌نامه» در آقای بران مؤثر افتاد.

سلوین اضافه کرد: «من به خاطر کارم باید اینجا باشم.»

«کارتان چیست آقای مک‌گرور؟»

«تأمل در باب فساد.»

«آقای مک‌گرگور شغل سالمی ندارید. دوست ندارم مته به خشخاش بگذارم ولیکن آقای هارپر، شریکم، مسئولیتش را به‌عنوان وکیل با جان‌ودل انجام می‌دهد. دوشیزه مک‌گرگور یکی از موکلان قدیمی ما بودند و همیشه نگران وضع سلامت شما بودند.»

سلوین گفت: «بفرمایید بنوشید!»

«به‌سلامتی آقای مک، به‌سلامتی شما.»

سلوین اشاره کرد: «می‌توانید به هارپر بگویید که مرا سالم و مشغول کار دیدید.»

«کمی لاغر هستید آقای مک‌گرگور. اینجا هم زیاد بهداشتی به نظر نمی‌آید.»

سلوین آهنگی برای مرد گذاشت و برایش آوازی خواند: «مادر، مادر، بسترم را آماده کن. بستری نرم و کوچک.»

آواز که تمام شد، وکیل گفت: «احسنت، آهنگ زیرخاکی بود.»

سلوین گفت: «نوازنده هستم. لازم نیست کار دیگرم را به هارپر بگویید.»

«دارید مرا به فساد می‌کشانید. درست نیست. شما نگفتید فساد پیشه شما است؟»

سلوین توضیح داد: «نه، نه. کار من تأمل در باب فساد است که مطلقاً با فساد کردن تفاوت دارد. اتفاقاً خیلی والاست. لیوانتان را بالا بیاورید.»

آقای بران گفت: «به هرچه می‌خواهید برسید. مرا به فساد نمی‌کشانید. خیالتان راحت.»

سلوین اظهار کرد: «یا من شما را به فساد می‌کشانم یا شما مرا.» و به توضیح مقصود خود ادامه داد، آن‌قدر بحث کردند که زمان از دستشان دررفت و درباره واژه فساد سردرگم شدند و به‌جایش از واژه فاد استفاده کردند.

آقای بران گفت: «چه کسی، چه کسی را فاد می‌کند؟ فاد کیست؟»

آخرش طوری شد که سلوین از زور سرفه نمی‌توانست بخندد و از زور خنده نمی‌توانست سرفه کند… وقتی حالش جا آمد بطری را بلند کرد و عمیقاً به این مسئله پرداخت که فادها شکل فاسد شده فساد هستند.

بلند آواز خواند: «هاهاها، هی هی هی، یا من تو را فاد کنم یا تو مرا فاد کنی.»

آقای بران گفت: «به امید زندگی کوتاه و خوش!»

خب، سلوین کسی بود که دیگری را به فساد کشاند. مبلغ مقرری ماهانه افزایش یافته بود و به‌طور مرتب سر هر برج به دستش می‌رسید. سرتاسر زمستان به عادت مألوف زندگی کرد، درها به معنای مهمان‌نوازی بیست و پنجم برج گشوده می‌شد و پانزدهم بسته. و در این فاصله، سلوین پای پنجره به تأمل درباره گور مردگان مشغول می‌شد.

بهار سال بعد سلوین از دنیا رفت. یک تصویر ایکس ری دو سال پیش گرفته بود و همان زمان گفته بود: «آه، گور پدر سینه‌ام، کلی کار روی سرم ریخته. به‌سلامتی!»

آقای بران به شریکش گفت: «هیچ‌وقت چیزی از وضع سینه‌اش به من نگفته بود. اگر از آن خبر داشتم به منزلی نوساز و گرم می‌فرستادمش، پرستاری برایش می‌گرفتم و او را به پزشک حاذقی می‌سپردم.»

آقای هارپر گفت: «این نوازنده‌ها خیلی خود را وقف کار می‌کنند، آدم باید از آن‌ها تجلیل کند.»

آقای بران با کج‌خلقی گفت: «آدم باید؟ آدم باید؟» زیرا خودش نمی‌توانست از سلوین تصور مثبتی در ذهن بسازد. سلوین، همان‌که آن‌قدر پست بود که واقعاً مرد درحالی‌که کمابیش توافق شده بود فقط تأمل کند.

آقای هارپر با آهنگی خیال‌انگیز گفت: «یک قصه اندوهناک، مک‌گرگور در زندگی خود یک قهرمان بود.»

«اوه واقعاً؟ واقعاً؟» در آن لحظه آقای بران، بیشتر از دست شریک احمقش رنجیده بود تا آن مرحوم. هرچند، اخیراً که گذار آقای بران اتفاقی به حوالی منزل سلوین افتاد، حتی آقای بران هم نتوانست مانع خطور این فکر به ذهنش شود که «سلوین، راه و رسم خاص خودت را داشتی!» و وقتی دید گورستان را با خاک یکسان کرده‌اند تا برای بچه‌ها زمین‌بازی بسازند، مدتی دراز درباره فاسدشدن جسد سلوین تأمل کرد.