خورشید، ماه، ستاره[*]
من آدم بدی نیستم. می‌دانم چطور به نظر می‌آید ـ دفاعی، بی‌ملاحظه ـ اما واقعیت همین است. من یکی‌ام مثل بقیه: ضعیف، پر اشتباه، اما ذاتم خوب است. این حرف‌ها ولی به نظر مگدالنا شروور است. به نظرش من یکی‌ام مثل بقیه‌ی مردهای دومینیکنی: الدنگ، احمق. ببینید، چند ماه پیش، وقتی هنوز مگدالنا دوست‌دخترم بود، وقتی مجبور نبودم حواسم به همه چیز باشد، بهش خیانت کردم و رفتم با یک دافی روی هم ریختم که موهای مدل ویژال‌ویژال دهه‌ی هشتادی داشت. به مگدا چیزی نگفتم البته. می‌دانید که چطوری است. همچین استخوان بوگندویی را باید ببری حیاط پشتی زندگی‌ات چال کنی. مگدا وقتی بو برد که دختره برداشت بهش نامه نوشت. و نامه‌هه هم جزئیات داشت. کس‌شرهایی که عمراً توی مستی هم به دوست‌هات نمی‌گویی.
چیزی که هست این است که آن میزان حماقت چند ماهی بود تمام شده بود. من و مگدا روی دور خوبی بودیم. مثل آن زمستانی که خیانت کردم از هم دور نبودیم. یخ‌بندان بین‌مان تمام شده بود. می‌آمد خانه‌ی من و به جای آن‌که با پسرهای خرفت معاشرت کنیم ـ من سیگار بکشم و او تا خرتناق حوصله‌اش سر برود ـ می‌نشستیم فیلم می‌دیدیم. با ماشین می‌رفتیم این ور و آن ور غذا می‌خوردیم. حتی یک بار توی کراس‌رود خوردیم به یک تئاتر و از مگدا با نمایش‌نامه‌نویس خفن کاکاسیاه تئاتره عکس گرفتم، توی عکس‌ها یک‌جوری لبخند زده که انگار دهن ولنگ‌ووازش دارد از لولا درمی‌آید. دوباره زوج شده بودیم. آخر هفته‌ها می‌رفتیم خانواده‌ی هم را می‌دیدیم. صبح کله‌ی سحر قبل این‌که کسی بیدار شود می‌رفتیم صبحانه می‌خوردیم، توی کتابخانه‌ی نیوبرنزویک، یعنی همان که کارنگی با پول خودش ساخته، کس‌چرخ می‌زدیم. آهنگ خوبی پیدا کرده بودیم. بعد آن نامه‌هه مثل نارنجکِ توی پیشتازان فضا افتاد و همه چیز را منفجر کرد، گذشته، حال، آینده. یک‌هو دوست‌هاش می‌خواهند من را سربه‌نیست کنند. انگار نه انگار دو سال کمکشان کردم مالیات بدهند یا چمن‌هایشان را کوتاه کردم. پدرش که با من مثل هیخو[۱]ی خودش برخورد می‌کرد، پای تلفن بهم می‌گوید احمق، صداش یک‌جوری است که انگار دارد با سیم تلفن خودش را خفه می‌کند. می‌گوید تو لیاقت نداری باهات اسپانیایی حرف بزنم. یکی از دوست‌دخترهاش را توی مجتمع خرید وودبریج دیدم ـ کلاریبل، اکوادوری‌ای که زیست‌شناسی خوانده و چشم‌های چیناتیا[۲]یی دارد ـ و یک‌جوری باهام برخورد کرد انگار بچه‌خوبه‌ی یک بابایی را خورده‌ام.
عمراً دل‌تان نمی‌خواهد بشنوید اوضاع با مگدا چطور پیش رفت. انگار پنج تا قطار به هم کوبیدند. نامه‌ی کاساندرا را پرت کرد طرفم ـ نخورد بهم، رفت زیر ولوو ـ بعد نشست لبه‌ی پیاده‌رو و شروع کرد به ننه‌من‌غریبم‌بازی. خدایا، جیغ می‌زدها. جیغ.
دوست‌های پسرم می‌گویند خودشان این‌جور مواقع کلاً می‌زنند توی خط انکار. کاساندرا کی هست اصلاً؟ من این‌قدر حالم گرفته بود که اصلاً هیچ تلاشی نکردم انکار کنم. نشستم کنارش، بازویش را که ورجه‌وورجه می‌کرد گرفتم، و کس‌شرهایی تفت دادم تو این مایه‌ها که باید به حرف‌هام گوش کنی، مگدا. یا تو متوجه نیستی.
***
بگذارید از مگدا برایتان بگویم. بک برگن‌لاینیِ اصیل است: قدکوتاه با یک دهان گشاد و کفل گنده و موی فرفری تیره‌ای که دست‌های آدم توش گم می‌شوند. پدرش نانوایی دارد و مادرش در خانه‌ی مردم را می‌زند و لباس بچه می‌فروشد. شاید پندخا[۳]ی کسی نباشد ولی روح بخشنده‌ای دارد. کاتولیک. هر یکشنبه من را می‌کشاند کلیسا مراسم انجمن اسپانیایی‌زبان‌ها، و تا یکی از فک‌وفامیلش مریض شود، به خصوص آن کوبایی‌ها، به چندتا راهبه توی پنسیلوانیا نامه می‌نویسد و از خواهرها می‌خواهد برای خانواده‌اش دعا کنند. از آن بچه‌خرخوان‌هاست که همه‌ی کتابخانه‌های شهر می‌شناسندش، از آن معلم‌ها که بچه‌ها براش می‌میرند. همیشه یک سری مزخرفات برایم از روزنامه‌ها می‌بُرید، مزخرفات دومینیکنی. من مثلاً هفته‌ای یک بار می‌دیدمش و بعدش برام یادداشت‌های آبکی می‌فرستاد: تا هیچ‌وقت فراموشم نکنی. هیچ آدمی بدتر از مگدا برای کردن به ذهنتان نمی‌رسد.
خلاصه، سرتان را با اتفاق‌های بعد از فهمیدن ماجرا درد نیاورم. التماس، به پا افتادن، گریه‌زاری. همین‌قدر بگویم که دو هفته بعدش، بعد از مدام رفتن دم خانه‌اش، نامه فرستادن براش، کل شب زنگ زدن بهش، دوباره جمعش کردیم. نه که دوباره با خانواده‌اش غذا بخورم یا دوست‌های دخترش جشن بگیرند. آن کابرونا[۴]ها می‌گفتند نه، خاماس[۵]، فکرش رو هم نکن. حتی مگدا هم بعد از نزدیکیِ دوباره اولش حشری شده بود، اما من شتابِ قبل را با خودم داشتم. وقتی ازم پرسید چرا تنهام نمی‌ذاری؟ بهش حقیقت را گفتم: چون دوستت دارم، مامی. می‌دانم که چه ریدمانی به نظرم می‌آید، اما حقیقت دارد: مگدا قلب من است. نمی‌خواستم ترکم کند؛ نمی‌خواستم دنبال دوست‌دختر بگردم چون یک‌بار گند زدم به این یکی.
قکر نکنید خیلی رِله بود، چون نبود. مگدا کله‌شقی است برای خودش، اولش که شروع کردیم به معاشرت گفت تا یک ماه با هم نباشیم باهام نمی‌خوابد، و هرچقدر هم که سعی کردم یک‌جوری فرو کنم توش، نُنُرخانم از حرفش کوتاه نیامد. حساس هم هست. وقتی ناراحت می‌شود یک‌جوری می‌شود انگار به کاغذ آب زده‌ای. تصورش را هم نمی‌توانید بکنید که چند بار ازم پرسید (به‌خصوص بعد از سکس) که هیچ‌وقت خودت بهم می‌گفتی؟ این و چرا؟ سؤال‌های محبوبش بودند. جواب‌های محبوب من هم آره، و یه اشتباه احمقانه بودند. اصلاً به جواب‌هام فکر نمی‌کردم.
حتی درباره‌ی کاساندرا هم حرف می‌زدیم ـ معمولاً در تاریکی، وقتی هم‌دیگر را نمی‌دیدیم. مگدا ازم پرسید که آیا عاشق کاساندرا بودم و من گفتم نه، نبودم. هنوز هم بهش فکر می‌کنی؟ نه. کردنش حال می‌داد؟ راستش رو بخوای عزیزم، افتضاح بود. این یکی هیچ‌جوره تو کتش نمی‌رود، ولی هر چقدر هم که به نظر احمقانه و غیرواقعی بیاید، باید بگویی‌اش: همین را بگویید.
و بعد از این‌که برگشتیم تا چند وقت همه‌چیز خیلی ردیف بود.
اما فقط تا مدت کمی. آهسته‌آهسته، و نامحسوس، مگدای من تبدیل شد به یک مگدای دیگر. یکی که دیگر شب‌ها پیش من نمی‌ماند یا وقتی ازش می‌خواستم پشتم را نمی‌خارید. آدم متوجه چیزهای شگفت‌انگیزی می‌شود. مثلاً این‌که قبلاً امکان نداشت وقتی با یکی دیگر تلفنی حرف می‌زند به من بگوید بعداً بهم زنگ می‌زند. همیشه اولویت با من بود. دیگر نبود. معلوم است که من همه‌ی این‌ها را از چشم دخترها می‌دیدم، می‌دانستم هنوز دارند پشت سر من صفحه می‌گذارند.
فقط او نبود که مشاوره می‌گرفت. پسرها هم به من می‌گفتند گور باباش، خودت رو سر اون جنده خسته نکن، اما هر چه زور می‌زدم نمی‌توانستم ازش بکشم بیرون. من واقعاً جذب مگدا بودم. می‌خواستم یک جوری دوباره دلش را به دست بیاورم، ولی هیچی دستم را نگرفت. هر فیلمی که می‌رفتیم، هر دوری که با ماشین می‌زدیم، هر دفعه که شب پیش من می‌ماند، همه انگار یک چیز منفی را درباره‌ی من اثبات می‌کردند. فکر می‌کردم دارم ذره‌ذره می‌میرم، اما وقتی به خودش گفتم گفت توهم زده‌ام.
حدود یک ماه بعد، مگدا تغییراتی می‌کند که برای یک سیاهِ متوهم هشدارند. موهاش را کوتاه می‌کند، لوازم آرایش جدید می‌خرد، جمعه‌شب‌ها با دوست‌هاش می‌رود رقص. وقتی ازش می‌خواهم برویم بچرخیم، دیگر مطمئن نیستم حتماً می‌رویم. هر دفعه بارتلبی‌ام می‌کند، می‌گوید نه، ترجیح می‌دم نریم. ازش می‌پرسم این دیگه چه گه‌کاری‌ایه، و او می‌گوید منم دارم سعی می‌کنم همین رو بفهمم.
می‌دانم چه کار داشت می‌کرد. داشت حالی‌ام می‌کرد که جای متزلزلی در زندگی‌اش دارم. انگار خودم حالی‌ام نبود.
بعد ژوئن رسید. ابرهای سفید داغ در آسمان متروک می‌ماندند، ماشین‌ها با شلنگ شسته می‌شدند، بیرون موسیقی پخش می‌شد. همه آماده‌ی تابستان می‌شدند، حتی ما. اول سال برنامه ریخته بودیم برویم سانتو دومینگو، هدیه‌ی سالگردمان، و باید تصمیم می‌گرفتیم که هنوز می‌خواهیم برویم یا نه. چند وقت بود که همه‌ش جلوی چشممان بود، اما من فکر می‌کردم خودبه‌خود رفع و رجوع می‌شود. وقتی نشد، بلیت‌ها را آوردم و ازش پرسیدم چه حسی داری؟
انگار تعهد بزرگیه.
می‌تونست بدتر باشه. خدایی‌ش دیگه این تعطیلاته.
به نظر من فشار می‌آد.
لازم نیست فشار باشه.
نمی‌دانم چرا این‌جوری گیر می‌دهم. هر روز بحثش را وسط می‌کشم، سعی می‌کنم مجبورش کنم پای حرفش بایستد. شاید از وضعیتی که توش بودیم خسته بودم. می‌خواستم نرمَش کنم، می‌خواستم یک چیزی را عوض کنم. یا شاید هم توی سرم این فکر را داشتم که اگر بگوید باشه، بریم، همه‌ی گه‌کاریِ بینمان تمام می‌شود. اگر می‌گفت نه، من نمی‌آم، بعد لااقل می‌دانستم که تمام شده است.
دخترهاش، ریش‌ریش‌کننده‌ترین بدبخت‌های جهان، بهش توصیه کردند سفر را بیاید و بعدش دیگر با من حرف نزند. البته که خودش این را بهم گفت، چون نمی‌توانست در دهنش را ببندد و هر چی توی سرش است بهم نگوید. ازش پرسیدم به این پیشنهاد چه حسی داری؟
شانه بالا انداخت، فکریه به هر حال.
حتی پسرهای من هم می‌گفتند کاکا، داری زیادی شیتیل خرج این مزخرفات می‌کنی، اما من واقعاً فکر می‌کردم که برایمان خوب است. ته قلبم، جایی که پسرها من را نمی‌شناسند، آدم خوش‌بینی‌ام. فکر می‌کردم من و او در جزیره، این از پس درمان چه چیزی برنمی‌آید؟
***
بگذارید اعترافی بکنم: من عاشق سانتودومینگوام. عاشق این‌ام که برگردم خانه و پسرهای بلیزرپوش را ببینم که می‌خواهند استکان‌های کوچک بروگال بدهند دستم. عاشق فرودآمدن هواپیمائم، چرخ‌ها باند را می‌بوسند و همه دست می‌زنند. عاشق این واقعیتم که من تنها سیاهی‌ام که نه به کوبایی‌ها ربط دارد و نه صورتش را پن‌کیک مالیده. عاشق آن زن کله‌قرمزم که دارد می‌رود دخترش را بعد از یازده سال ببیند. کادویی که روی زانویش نگه می‌دارد. زنی زیر گوش همسایه‌اش پچ‌پچ می‌کند می‌ایخا[۶] حالا چندتا تتا[۷] دارد. آخرین باری که دیدمش به زور می‌توانست چند جمله بگوید. حالا برای خودش زنی شده. تصور کنید. عاشق ساک بستن مادرم‌ام، یک مشت آشغال برای فک‌وفامیل و یک چیزی، هدیه‌ای، برای مگدا. هر چی هم که بشه، این رو بهش می‌دی.
اگر این داستان دیگری بود، برایتان از دریا می‌گفتم. این‌که چطور از دیگ‌جن‌ها به آسمان فرستاده می‌شود. این‌که چطور وقتی از فرودگاه به خانه می‌راندم و دریا را آن‌طوری می‌دیدم، آن‌طور شبیه به بریده‌های نقره، می‌فهمیدم که واقعاً برگشته‌ام. از این می‌گفتم که چقدر مادرجنده‌ی فقیر آن‌جا هست. بیشتر از هر وقت دیگری آلبینو[۸] و سیاه‌های چپول و تیگره[۹] دیده می‌شد. و از ترافیک می‌گفتم: کل تاریخچه‌ی اتوموبیل‌های آخر قرن ۲۰ که به هر زمین صافِ کش‌داری حمله می‌کردند، کهکشان ماشین‌های اسقاط، موتورهای اسقاط، کامیون‌های اسقاط یا اتوبوس‌های اسقاط، و همین تعداد تعمیرگاه، که هر خری که آچار داشت راه انداخته بود. از کلبه‌ها برایتان می‌گفتم و شیرآب‌های بی‌آبمان و دورگه‌های روی بیلبورد و این‌که خانه‌ی خانوادگی ما مجهز بود به توالتی که همیشه می‌توانستی روش حساب کنی. برایتان از آبوئلو[۱۰]م می‌گفتم و دست‌های کمپو[۱۱]ش، این‌که چقدر ناراحت است که من همان‌جاها نمی‌مانم، و از خیابانی می‌گفتم که در آن به دنیا آمده‌ام، کاله‌ی ۲۱ام، این‌که هنوز تصمیم نگرفته می‌خواهد زاغه بشود یا نه و این‌که سال‌هاست در همین وضع معلق مانده است.
اما این‌ها مال یک داستان دیگرند، و من برای همین داستان هم به اندازه‌ی کافی بدبختی دارم. این را از من قبول کنید. سانتودومینگو سانتودومینگو است. بگذارید همه وانمود کنیم که می‌دانیم توش چه خبر است.
***
لابد یک چیز توهم‌زایی کشیده بودم، چون دو روز اول فکر می‌کردم با هم ردیف‌ایم. بله، حبس شدن توی خانه‌ی آبوئلوی من آن‌قدر حوصله‌ی مگدا را سر برده بود که داشت اشکش درمی‌آمد. حتی به زبان هم آورد ــ خیلی حوصله‌م سر رفته یونیور ــ اما من بهش گفته بودم مجبوریم برویم دیدن آبوئلو. فکر می‌کردم براش مهم نیست: معمولاً با ویخیتو[۱۲]ها خیلی رله است. ولی این دفعه خیلی حرفی نمی‌زد. توی گرما له‌له می‌زد و پانزده بطری آب خورد. حرفم این است که تا قبل از این‌که روز دوم حتی شروع شود، بیرون پایتخت بودیم و توی یک گواگوا به سمت شهر می‌رفتیم. منظره‌ها خیلی زیبا بودند ـ حتی با این‌که خشک‌سالی بود و کل دشت و حتی خانه‌ها را غبار قرمز پوشانده بود. همچین جایی بودم. به همه‌ی مزخرفاتی که در یک سال اخیر تغییر کرده بود اشاره می‌کردم. پیتزارلی جدید و کیسه‌های پلاستیکی کوچک آب که تیگریتو[۱۳]ها می‌فروختند. و حتی چیزهای تاریخی. این‌جا همان‌جایی است که تروخیو و نیروهایش گاویرو[۱۴]ها را قتل عام کردند، این‌جا همان‌جایی است که رئیس دخترها را می‌بُرد، این‌جا همان‌جایی است که بالاگوئر[۱۵] روحش را به شیطان فروخت. و مگدا یک جوری بود که انگار بهش خوش می‌گذرد. سر تکان می‌داد. یک چیزهایی در جواب می‌گفت. چطور بهتان بگویم؟ فکر می‌کردم اوضاع ردیف است.
حدس می‌زنم اگر به عقب نگاه کنم نشانه‌هایی معلوم باشد. اولاً، مگدا آدم ساکتی نیست. زیاد حرف می‌زند، بوکا[۱۶]ی کثافتی است برای خودش، و ما یک چیزی بینمان داشتیم که من دستم را بلند می‌کردم و می‌گفتم استراحت، و او باید دو دقیقه هیچی نمی‌گفت تا من بتوانم اطلاعاتی که ریخته بود بیرون هضم کنم. یک حال خجالت و تنبیهی پیدا می‌کرد، ولی نه آن‌قدر که وقتی می‌گفتم خب، استراحت بسه، دوباره بلافاصله شروع نکند به حرف‌زدن.
شاید هم حال من خوب بود. انگار بعد از چند هفته برای اولین بار حس می‌کردم خیالم راحت است، یک‌جوری برخورد نمی‌کردم که خیال کنی هر لحظه قرار است یک اتفاقی بیفتد. اذیت می‌شدم که اصرار داشت هر شب به دخترهاش گزارش بدهد ـ انگار آن‌ها توقع داشتند بکشم‌اش یا یک همچین چیزی ـ اما، گندش بزنند، من هنوز فکر می‌کردم از همیشه بهتریم.
توی یک هتل خفن‌قیمتی بودیم نزدیک‌های پوکامایما. توی بالکن ایستاده بودم و خیره بودم به شمال و شهر خاموش که صدای گریه‌اش را شنیدم. فکر کردم یک چیز جدی‌ای پیش آمده، چراغ‌قوه را پیدا کردم و نور را انداختم روی صورتِ از گرما متورمش. حالت خوبه؟
سرش را تکان داد. من نمی‌خوام این‌جا باشم.
یعنی چی؟
چرا نمی‌فهمی؟ من… نمی‌خوام… این‌جا… باشم. این آن مگدایی نبود که می‌شناختم. مگدایی که من می‌شناختم خیلی محتاط بود. حتماً قبل باز کردنِ در، در می‌زد.
نزدیک بود داد بزنم این مسخره‌بازی‌ها چیه. اما نزدم. آخرش رفتم بغلش کردم و نازش را کشیدم و ازش پرسیدم چی شده. کلی گریه کرد و بعد کمی ساکت شد و بعد شروع کرد به حرف‌زدن. آن موقع دیگر برق‌ها آمده بود. معلوم شد که نمی‌خواهد مثل کارگرهای فصلی سفر کند. گفت فکر می‌کردم قراره بریم ساحل.
قراره بریم ساحل. فردا نه، پس‌فردا.
نمی‌شه الان بریم؟
چه کار می‌توانستم بکنم؟ فقط شورت و سوتین تنش بود. منتظرِ من که یک چیزی بگویم. بعدش چی از دهانم درآمد؟ عزیزم، هر کاری تو بخوای می‌کنیم. زنگ زدم به یک هتلی در رومانا، پرسیدم می‌تونیم زودتر بیایم، و فردا صبحش سوار یک گواگوای سریع شدیم و رفتیم پایتخت و بعد رومانا. نه من یک کلمه حرف بهش زدم، نه او به من. به نظر خسته می‌آمد و جوری جهانِ بیرون را تماشا می‌کرد که انگار منتظر است باهاش حرف بزند.
وسط روز سوم تورِ رستگاری در کیس‌کیایمان توی یک بنگله‌ی کولردار داشتیم اچ‌بی‌او نگاه می‌کردیم. درست همان‌جایی بودیم که وقتی می‌آیم سانتو دومینگو دوست دارم باشم. توی یک تفریحگاه کوفتی. مگدا داشت کتاب یک کشیش ترَپیست[۱۷] می‌خواند، فکر کنم حالش بهتر بود، و من لب تخت نشسته بودم، نقشه‌ی بی‌مصرفم را انگشت می‌کردم.
فکر می‌کردم به خاطر همین که هستیم، من لیاقت یک چیز خوب را دارم، یک چیز فیزیکی. من و مگدا توی سکس خیلی راحت بودیم، ولی بعد از به‌هم‌زدن اوضاع عجیب‌غریب شد. اولاً، دیگر مثل قبل منظم نبود. شانس می‌آوردم هفته‌ای یک‌بار می‌شد کاری کنم. باید بهش نخ می‌دادم، خودم شروع می‌کردم، یا اصلاً هم‌دیگر را نمی‌کردیم. و او یک‌جوری بود که انگار اصلاً نمی‌خواهد، و گاهی هم نمی‌خواست و من باید بی‌خیال می‌شدم، ولی یک وقت‌هایی هم که می‌خواست باید به کُسش دست می‌زدم، که این‌طوری ماجرا را کلید می‌زدم، این‌طوری که می‌گفتم چطوره بریم سراغش مامی؟ و او سر می‌چرخاند، که این‌طوری می‌گفت من مغرورتر از اون‌ام که به تمایلات حیوانی تو تن بدم، اما اگه همین‌جوری انگشتتو بکنی توم جلوت رو نمی‌گیرم.
آن روز شروعش بی‌مشکل پیش رفت، اما وسط‌هاش یک‌هو گفت نه، نباید این کارو بکنیم.
می‌خواستم بدانم چرا.
چشمانش را بست، انگار از خودش خجالت بکشد. بی‌خیال شو، و کفلش را زیر من تکان داد، فقط بی‌خیال شو.
***
حتی نمی‌خواهم به‌تان بگویم کجاییم. توی کاسا د کمپو. تفریحگاه فراموش‌کردن حیا. کس‌مغزهای معمولی عاشق این‌جا هستند. بزرگ‌ترین و ثروتمندترین تفریحگاه جزیره است، یعنی یک دژ گنده که با دیوار از بقیه‌ی آدم‌ها جدا شده. گواچیمان[۱۸]ها و بچه‌سوسول‌ها و درخت‌های تزئین‌شده‌ی بلند همه‌جایش هستند. خودش را مثل ایالت‌های آمریکایی جا می‌زند، فرودگاه خودش را دارد، سی‌وشش حفره برای گلف، ساحل‌هایی آن‌قدر سفید که انگار تنشان می‌خارد که له‌شان کنی، و تنها جزیره‌ای که در آن دومینیکنی‌ها حتماً یا پول‌وپله به هم زده‌اند یا دارند روتختی‌هات را عوض می‌کنند. بگذارید فقط همین را بگویم که آبوئلوی من هیچ‌وقت این‌جا نیامده، آبوئلوی شما هم. گارسیاها و کولون‌ها[۱۹] بعد از یک ماه دهن ملت را صاف کردن می‌آیند این‌جا لش کنند و توتومپته[۲۰]ها می‌آیند با همکارهای خارجی‌شان حرف و نظر ردوبدل کنند. سرمایش طولانی است و مطمئن باشید این‌جا باید پاسپورت زاغه‌تان را باطل کنید، اصلاً بحثی سرش نیست.
زود و خوش‌خوشان بیدار شدیم که برویم بوفه، زن‌های خندان با لباس عمه‌ژمیما[۲۱] ازمان پذیرایی کنند. جدی می‌گویم: این خواهرها حتی باید روی سرشان هم دستمال ببندند. مگدا دارد دوتا کارت برای خانواده‌اش خط‌خطی می‌کند. می‌خواهم راجع به دیروز باهاش حرف بزنم، اما وقتی حرفش را پیش می‌کشم خودکارش را می‌گذارد زمین. سایه‌های صورتش چین می‌افتند.
حس می‌کنم داری بهم فشار می‌آری.
می‌پرسم چطوری دارم بهت فشار می‌آرم؟
من فقط می‌خوام گاهی فضای خودمو داشته باشم. هر دفعه که با تواَم حس می‌کنم یه چیزی ازم می‌خوای.
می‌گویم یه زمانی واسه خودت. یعنی چی؟
یعنی مثلاً یه بار تو روز. تو کار خودتو بکنی. منم کار خودمو.
مثلاً کِی؟ الآن؟
لازم نیست الآن باشه. قیافه‌اش توی هم رفته. بیا بریم طرف ساحل.
وقتی داریم کنار زمین گلف راه می‌رویم، می‌گویم حس می‌کنم تو داری کل کشور منو حواله می‌دی.
لوس نشو. دستش را روی زانویم می‌گذارد. من فقط می‌خوام استراحت کنم. اشکالش چیه؟
خورشید می‌درخشد و آبیِ دریا مغز آدم را می‌پکاند. کاسا د کمپو همان‌قدر ساحل دارد که بقیه‌ی کشور مشکل. البته این‌جا آهنگ مِرِنج[۲۲] ندارد، بچه ندارد، هیچ‌کس بهت چیچارونو[۲۳] نمی‌فروشد، و کسریِ ملانین هم مثل چی به چشم می‌خورد. حداقل هر شصت‌هفتاد متر یک بکن اروپایی توی ساحل می‌بینی، مثل یک هیولای ترسناک کم‌رنگ که دریا پسش انداخته. شبیه استادهای فلسفه‌اند، فوکوهای زاغارت، و و گندِ پلکیدن دور دختردومینیکنی‌های کون‌سیاه را درآورده‌اند. جدی می‌گویم، این دخترها حداکثر شانزده‌سالشان است، به نظر من پورو اینگنیو[۲۴]اند. از همین نوع معاشرت‌شان معلوم است برگردند لفت‌بنک دوباره هم را نمی‌بینند.
مگدا آن بیکینی زرده‌ی مسخره‌اش را پوشیده که دخترها بهش گفتند بردارد تا بتواند باهاش شکنجه‌ام کند، و من یک شلوارکِ گشاد کهنه‌ی پاره‌پوره پوشیده‌ام که روش نوشته: «Sandy Hook Forever!» اعتراف می‌کنم، این‌جوری که مگدا نیمه‌لخت می‌چرخد من حس می‌کنم معذب و آسیب‌پذیرم. دستم را روی زانویش می‌گذارم. کاش بهم می‌گفتی دوستم داری.
یونیور، خواهش می‌کنم.
نمی‌شه لااقل بگی خیلی ازم خوشت می‌آد؟
نمی‌شه ولم کنی؟ چه طاعونی هستی.
می‌گذارم خورشید توی شن‌ها بپزدم. غمگین است، من و مگدا کنار هم. اصلاً شبیه زوج‌ها نیستیم. با لبخند مگدا کاکاسیاه‌ها دستش را می‌گیرند که خواستگاری کنند؛ با لبخند من ملت چک می‌کنند کیف پولشان سر جایش باشد. همه‌ی این چند وقت که این‌جا بوده‌ایم، مگدا ستاره بوده. می‌دانید که وقتی کنار یک دختر با رگه‌ی سیاه می‌روید جزیره اوضاع چطوری می‌شود. برادرها از خودبی‌خود می‌شوند. ماچوها توی اتوبوس می‌گویند تو سی ارس بلا، موچاچا[۲۵]. هر دفعه که می‌روم توی آب شنا کنم، یک پیامبر مدیترانه‌ایِ عشق مخش را به کار می‌گیرد. معلوم است که من هم مؤدب نیستم. چرا نمی‌آی اینو بخوری جناب؟ ما اومدیم این‌جا ماه عسل. یک پسره هست از این کَنه‌ها، کنار ما می‌نشیند که موهای دور نوک‌سینه‌اش چشم مگدا را بگیرد، و مگدا به جای این‌که محلش نگذارد شروع می‌کند به حرف‌زدن باهاش و کاشف به عمل می‌آید یارو دومینیکنی است، از ارتفاعات کویسکوئیا، دستیاری توی آکادمی دومینیکنی‌ها که عاشق ملتش است. می‌گوید مدعی‌العموم اون‌هام. من حداقل اونا رو می‌فهمم. فکر می‌کنم شبیه این کاکاسیاه‌هاست که قدیم‌ها ارباب‌ها را می‌فرستادند سراغ بقیه‌ی ما. بعدِ سه دقیقه که یاروئه با مگدا حرف می‌زند، می‌بینم دیگر نمی‌توانم تحملش کنم، و می‌گویم مگدا، با این دیوث حرف نزن.
دستیارِ آکادمی دومینیکنی‌ها شوکه می‌شود. می‌گوید با من که نیستی؟
می‌گویم چرا اتفاقاً، با خودتم.
باورکردنی نیست. مگدا پا می‌شود و با پاهای خشک می‌رود سمت آب. هلال ماهِ شنی به کونش چسبیده. قشنگ دلم شکست.
بچه‌محل دارد کس‌شر تفت می‌دهد، اما من بهش گوش نمی‌کنم. می‌دانم مگدا وقتی دوباره بنشینید چی می‌خواهد بگوید. وقتشه تو سرت به کار خودت گرم باشه، منم سرم به کار خودم.
***
آن شب دور استخر و بار محلی، کلاب کاسیک، چرخ می‌زنم و مگدا توی دید نیست. یک دختر دومینیکنی می‌بینم که از غربِ نیویورک آمده. معلوم است که پروازی بوده. تری‌گوئنا[۲۶]، با موهای زیادی بافته این سمتِ خیابان دیک‌من. اسمش لوسی‌ست. با سه تا دخترِ فک‌وفامیلِ نوجوانش معاشرت می‌کند. وقتی رب‌دوشامبرش را باز می‌کند که توی استخر شیرجه بزند، تار عنکبوتِ زخم را روی شکمش می‌بینم.
دو تا یاروی دیگر هم توی بار می‌بینم که کنیاک می‌خورند. خودشان را معاون رئیس‌جمهور و باربارو[۲۷]، محافظ او، معرفی می‌کنند. لابد ردپای افتضاحِ تازه روی صورتم است. یک جوری به حرف‌هام گوش می‌کنند انگار پلیس‌اند و من دارم یک قتل را برایشان تعریف می‌کنم. دل‌داری‌ام می‌دهند. هوا هزار درجه است و پشه‌ها یک‌جوری وزوز می‌کنند انگار زمین بهشان به ارث رسیده، ولی آن دوتا گربه کت‌وشلوار گران پوشیده‌اند و بارباروئه حتی یک کراوات بنفش هم زده. یک جا یک سربازی می‌خواسته گردنش را از هم باز کند و حالا زخمش را می‌پوشاند. می‌گوید من آدم آرومی هستم.
می‌روم که به اتاق زنگ بزنم. مگدا نیست. از پذیرش می‌پرسم. پیغامی نیست. برمی‌گردم به بار و لبخند می‌زنم.
معاون رئیس‌جمهور برادر جوانی است، نزدیک‌های چهل‌سالگی، و به‌نسبت چوپاباریو[۲۸]ها آدم باحالی‌ست. بهم توصیه می‌کند که یک زن دیگر پیدا کنم. یه خوشگل و سیاه. به کاساندرا فکر می‌کنم.
معاون رئیس‌جمهور دستش و شاتِ بارچلو[۲۹] را جوری تکان می‌دهد که آدم فکر می‌کند دارد فیلم علمی‌تخیلی می‌بیند.
معاون رئیس‌جمهور می‌گوید حسادت بهترین راه برای دوباره استارت‌زدنِ یه رابطه‌س. من اینو وقتی فهمیدم که تو سیراکیوز دانشجو بودم. با یه زن دیگه برقص، با یه زن دیگه مِرِنج برقص، بعد ببین که چطور زیدت می‌آد حرکتی می‌زنه.
منظورت اینه که می‌آد خشونت به خرج می‌ده.
زده‌تت؟
اولش که بهش گفتم. صاف یه کف‌گرگی بهم زد.
باربارو می‌پرسد لاکن چرا بهش گفتی هرمانو[۳۰]؟ چرا نزدی زیرش؟
رفیق یه نامه بهش رسیده بود. شاهد داشت.
معاون رئیس‌جمهور لبخندِ فوق‌العاده‌ای می‌زند، می‌فهمم که چرا معاون رئیس‌جمهور است. بعداً که برگردم خانه، برای مادرم همه‌ی این افتضاح را تعریف خواهم کرد و او بهم خواهد گفت که یارو معاون چی است.
می‌گوید دخترا وقتی می‌زننت که براشون مهم باشی.
باربارو زیر لب می‌گوید آمین. آمین.
***
همه‌ی دوست‌های مگدا می‌گویند من خیانت کردم چون دومینیکنی‌ام، که ما مردهای دومینیکنی سگ‌ایم و نمی‌شود رویمان حساب باز کرد. فکر نکنم من بتوانم جای همه‌ی مردهای دومینیکنی حرف بزنم، ولی بعید می‌دانم آن‌ها هم بتوانند. از دیدِ من مسأله ژن نبود؛ دلیل داشت. علّی معلولی.
واقعیت این است که هیچ رابطه‌ای در جهان نیست که به گیروگور نخورد. من و مگدا هم خوردیم.
من توی بروکلین زندگی می‌کردم و او با رفقاش توی جرسی. هر روز با هم تلفنی حرف می‌زدیم و آخر هفته‌ها هم‌دیگر را می‌دیدیم. معمولاً من می‌رفتم آن‌جا. ما جرسی‌نشینِ واقعی هم بودیم: پاساژ، خانواده، فیلم، کلی تلویزیون. بعد یک سال که با هم بودیم، در چنین جایی بودیم. رابطه‌ی ما خورشید و ماه و ستاره نبود، ولی کس‌شر هم نبود. به‌خصوص شنبه‌صبح‌ها که نبود، وقتی توی آپارتمان من او برایمان قهوه‌ی کمپویی درست می‌کرد، وقتی قهوه را از توی یک جوراب‌طوری رد می‌کرد. شب قبلش به مامان باباش می‌گفت خانه‌ی کلاریبل می‌ماند؛ اما آن‌ها هم حتماً می‌دانستند کجاست، ولی هیچ‌وقت گیر نمی‌دادند. من دیر می‌خوابیدم و او چیزی می‌خواند و پشتم را با طرح کمان‌های نرمی می‌خاراند، و وقتی می‌خواستم بلند شوم این‌قدر بوسش می‌کردم که تهش بگوید یونیور، خدایا، داری حشری‌م می‌کنی.
ناراضی نبودم و مثل بقیه‌ی کاکاسیاه‌ها دنبال کون ملت راه نمی‌افتادم. خب بله، حواسم به بقیه‌ی زن‌ها بود، گاهی وقتی می‌رفتم بیرون باهاشان می‌رقصیدم، اما شماره یا هر کوفتِ دیگری پیش خودم نگه نمی‌داشتم.
ولی باز این‌طوری هم نیست که یکی را یک بار توی هفته ببینی آرام نشوی، چون می‌شوی. چیزی نمی‌فهمی مگر وقتی که دافِ جدیدی با کون گنده و دهنِ قشنگ می‌آید سر کارت و در جا ازت خوشش می‌آید، به سینه‌ات دست می‌زند و غرِ مورنو[۳۱]یی را می‌زند که همیشه مثل حمال‌ها باهاش تا می‌کند و می‌گوید سیاه‌ها دخترهای اسپانیایی را نمی‌فهمند.
کاساندرا. شرط‌بندی‌های فوتبالی را راست‌وریس می‌کرد و پای تلفن جدول حل می‌کرد و عاشق دامن جین بود. ناهارها برنامه می‌کردیم و یک سری حرفِ عین هم به هم می‌زدیم. بهش می‌گفتم مورنویش را ول کند، او به من می‌گفت یک دوست‌دختری پیدا کنم که بتوانم بکنمش. یک خبطی کرده بودم توی هفته‌ی اولی که شناختمش بهش گفتم سکس با مگدا هیچ‌وقت توی اوج نبوده.
کاساندرا گفت وای خدا، چه ناراحت شدم. روپرت حداقل کیر درجه‌یکی داره.
شب اولی که آن کار را کردیم ــ و خوب هم بود، الکی جَو نمی‌داد ــ این‌قدر حس بدی داشتم که خوابم نبرد، هرچند از آن خواهرها بود که بدنشان چفتِ تو می‌شود. همه‌ش فکر می‌کردم مگدا فهمیده، سر همین از همان تخت بهش زنگ زدم و پرسیدم حالش خوب است.
گفت صدات یه جوریه.
یادم می‌آید کاساندرا شکاف داغ کُسش را به پاهام چسباند و من گفتم فقط دلم برات تنگ شده.
***
یک روز آفتابی عالی کاراییبیِ دیگر، و مگدا تا به حال فقط گفته لوسیون رو بده. امشب توی شهرک مهمانی است. همه‌ی مهمان‌ها دعوت‌اند. باید نیمه‌رسمی بپوشیم ولی من لباس و توان ندارم که چیزی بپوشم. ولی مگدا جفتش را دارد. یک شلوارِ نخ‌طلایی پوشیده و یک نیم‌تنه که حلقه‌ی شکمش را هم نشان دهد. موهایش درخشان‌اند و مثل شب تاریک، و یادم هست اولین باری که فر موهایش را بوس کردم ازش پرسیدم ستاره‌هاش کوشن؟ و گفت یه کم پایین‌ترن پاپا.
در نهایت جفتمان روبه‌روی آینه ایستاده‌ایم. من با شلوار پارچه‌ای و پیراهن چروک. مگدا دارد ماتیک می‌زند؛ همیشه معتقد بودم جهان رنگ قرمز را فقط برای دخترهای لاتین درست کرده.
می‌گوید خوب شدیم.
درست است. خوش‌بینی‌ام دارد برمی‌گردد. امشب شبِ آشتی است. دست‌هام را دورش می‌اندازم، اما او بی‌پلک‌زدن بمبش را منفجر می‌کند: می‌گوید امشب به فضایی برای خودش نیاز دارد.
دست‌هام را می‌اندازم.
می‌گوید می‌دونم حالت گرفته می‌شه.
خیلی پتیاره‌ای، خودت می‌دونی.
من که نخواستم بیام این‌جا. تو منو آوردی.
اگه نمی‌خواستی بیای چرا تخمشو نداشتی از اول بگی؟
و همین‌جوری می‌گوییم و می‌گوییم تا آخرش می‌گویم گندش بزنن، و می‌روم بیرون. حس می‌کنم تعادلِ درست‌حسابی ندارم و هیچ نمی‌دانم بعدش قرار است چی پیش بیاید. این‌جا آخرِ بازی است و به جای این‌که از همه‌ی بندها رها شوم، به جای أن‌که پونگاندومه ماس چیوو که اون چیوو کومو[۳۲]، برای خودم غصه می‌خورم، اون پاریگوایو سین سوئرته[۳۳] همه‌ش دارم فکر می‌کنم من آدم بدی نیستم، من آدم بدی نیستم.
کلابِ کاسیک تا خرخره پر شده. دنبال آن دختره لوسی می‌گردم. به جایش معاون و باربارو را پیدا می‌کنم. تهِ تهِ بار دارند کنیاک می‌خورند و بحثشان شده که توی لیگ برتر بیسبال پنجاه‌وشیش‌تا دومینیکنی هست یا پنجاه‌وهفت‌تا. برام جا باز می‌کنند و می‌زنند روی شانه‌ام.
می‌گویم این‌جا داره منو می‌کُشه.
چقدر شور می‌کنی قضیه رو. معاون توی کتش دنبال کلیدهاش می‌گردد. از آن کفش‌ایتالیایی‌های چرمی پوشیده که شبیه دمپایی بندی است. می‌خوای با ما بیای؟
می‌گویم آره. چرا نخوام؟
دوست دارم بهت محل تولدِ ملتمون رو نشون بدم.
قبل این‌که برویم نگاهی به جمعیت می‌اندازم. لوسی رسیده. پیراهن یک‌سره‌ی مشکی پوشیده. با هیجان لبخند می‌زند، دستش را بالا می‌برد، و ردِ موی مشکی را زیر بغلش می‌بینم. چندتا نشانِ قشنگ روی لباسش زده و پشه‌ها دست‌های قشنگش را نیش می‌زنند. فکر می‌کنم باید بمانم، اما پاهایم من را می‌برند بیرونِ کلاب.
توی بی‌ام‌دابلیوی سیاهِ سیاستمدار کپه می‌شویم. من و باربارو پشت نشسته‌ایم؛ معاون جلو پشت فرمان. کاسا د کمپو و دیوانگیِ لا رومانا را پشت سر می‌گذاریم، و کمی بعد همه چیز بوی نی‌شکرِ فرآوری‌شده می‌دهد. جاده تاریک است ــ حتی یک چراغِ کوفتی هم نیست ــ و در نورهای ماشین ما هم حشرات مثل بلایای تو انجیل هجوم می‌آوردند. کنیاک را دست به دست می‌کنیم. من‌ام و معاون رئیس‌جمهور، چه بساطی.
دارد حرف می‌زند ــ درباره‌ی دورانش در شمالِ نیویورک ــ مثل باربارو. کتِ محافظ مچاله شده و دست‌هاش وقت سیگارکشیدن می‌لرزند. جدی جدی یک محافظ واقعی کنار من است. دارد برام از بچگی‌اش توی سن‌خوان، لبِ مرز هاییتی، تعریف می‌کند. کشورِ لیبوریو[۳۴]. می‌گوید من می‌خواستم مهندسشم. می‌خواستم واسه پوئبلو[۳۵] مدرسه و بیمارستان بسازم. گوشم به حرف‌هاش نیست؛ به مگدا فکر می‌کنم، این‌که دیگر هیچ‌وقت چوچولش را مزه نخواهم کرد.
و بعد از ماشین آمده‌ایم بیرون، از سربالایی و بینِ بوته‌ها و گینه و بامبو بالا می‌رویم و پشه‌ها جوری گازمان می‌زنند که انگار غذای مخصوص روزیم. باربارو یک چراغ‌قوه‌ی گنده دارد که تاریکی را می‌کُشد. معاون رئیس‌جمهور فحش می‌دهد، بوته‌ها را له می‌کند، می‌گوید یه جایی همین جاها بود. همینه دیگه، وقتی همه‌ش تو دفترم‌ام همین می‌شه. تازه آن موقع بود که فهمیدم دستِ باربارو یک مسلسلِ واقعی گنده است و دست‌هاش دیگر نمی‌لرزند. نه به من نگاه می‌کند، نه به معاون ــ دارد گوش می‌دهد. نترسیده‌ام، ولی همه چیز یک کم زیادی عجیب‌غریب شده.
یک‌جور که انگار دارم سر حرف باز می‌کنم، می‌پرسم این چه تفنگیه؟
پی-۹۰.
چه کوفتی هست؟
یه چیز کهنه که نو شده.
دارم فکر می‌کنم عالی شد، فیلسوف به تورم خورده.
معاون فریاد می‌زند من این‌جام.
خودم را به بالا می‌کشانم و می‌بینم که بالای حفره‌ی روی زمینی ایستاده. زمین سرخ است. بوکسیت. و حفره سیاه‌تر از همه‌ی ماست.
معاون رئیس‌جمهور با صدایی رسا و با احترام می‌گوید این غار جگوا[۳۶]ست. محل تولد تاینو[۳۷]ها.
ابرو بالا می‌اندازم. فکر می‌کردم مال آمریکای جنوبی باشن.
افسانه‌شو دارم می‌گم.
باربارو نور را توی حفره می‌اندازد اما چیز بیشتری معلوم نمی‌شود.
معاون رئیس‌جمهور ازم می‌پرسد می‌خوای تو رو ببینی؟
لابد گفته‌ام آره که باربارو چراغ قوه را بهم می‌دهد و دوتایی قوزکم را می‌گیرند و سروته‌ام می‌کنند توی حفره. همه‌ی سکه‌هام از جیبم پرواز می‌کنند. بندیسیون.[۳۸] چیز زیادی نمی‌بینم، فقط یک چندتایی رنگِ عجیب روی دیوارهای ساییده، و معاون رئیس‌جمهور دارد صدایم می‌کند که قشنگه، نه؟
این‌جا جای خوبی است برای بصیرت پیدا کردن، برای کسی که می‌خواهد آدمِ بهتری شود. لابد معاون خودِ آینده‌اش را معلق در این تاریکی می‌بیند که با بولدوزر از روی فقیرهای کلبه‌نشین رد می‌شود، مثل باربارو ــ یک خانه‌ی سیمانی برای مادرش می‌خرد، بهش یاد می‌دهد چطور با کولر کار کند ــ اما، من، فقط خاطره‌ی اولین باری که من و مگدا حرف زدیم. توی راجرز بودیم. منتظر اتوبوس‌های E در خیابان جورج، و او بنفش پوشیده بود. همه‌جور بنفش.
و همان‌جاست که می‌فهمم تمام شده. همین که به اولش فکر کنی، آخرش است.
گریه می‌کنم و به بالا می‌کِشندم، و معاون رئیس‌جمهور عصبانی می‌گوید خدایا، نباید این‌قدر نُنُربازی درآری.
***
احتمالاً یکی از جادوهای کوفتی جزیره بود: پایانی که توی غار دیدم واقعیت پیدا کرد. فردای آن روز برگشتیم آمریکا. پنج ماه بعد نامه‌ای از دوست‌دختر سابقم گرفتم. یک نفر جدید پیدا کرده بودم ولی دست‌خط مگدا هنوز تک‌تک مولکول‌های هوای ریه‌ام را می‌ترکاند.
معلوم شد که او هم یک نفر دیگر پیدا کرده. پسر خیلی خوبی که تازگی دیده. مثل من دومینیکنی. نوشته بود این یکی دوستم دارد.
ولی دارم جلوجلو تعریف می‌کنم. باید تمامش کنم تا بفهمید چه کس‌مغزی بودم.
آن شب وقتی به بنگله برگشتم، مگدا منتظرم بود. وسایلش را جمع کرده بود، قیافه‌اش جوری بود که انگار زار زده.
گفت من فردا برمی‌گردم خونه.
کنارش نشستم. دستش را گرفتم. گفتم می‌تونه درست شه، فقط کافیه تلاش کنیم.
________________________________________
[*]

________________________________________[۱] Hiju
[۲] Chinita
[۳] Pendeja
[۴] Cabrona
[۵] Jamás
[۶] M’ija
[۷] Teta
[۸] Albino
[۹] Tígueres
[۱۰] Abuelo
[۱۱] Campo
[۱۲] Viejito
[۱۳] Tiguerito
[۱۴] Gavillero
[۱۵] Balaguer
[۱۶] Boca
[۱۷] Trappist
[۱۸] Guachimanes
[۱۹] Garcías, Colóns
[۲۰] Tutumpeto
[۲۱] Aunt Jemima
[۲۲] merengue
[۲۳] chicharrones
[۲۴] puro ingenio
[۲۵] Tú sí eres bella, muchacha
[۲۶] Trigueña
[۲۷] Bárbaro
[۲۸] Chupabarrio
[۲۹] Barceló
[۳۰] Hermano
[۳۱] Moreno
[۳۲] pongándome más chivo que un chivo
[۳۳] como un parigüayo sin suerte
[۳۴] Liborio
[۳۵] Pueblo
[۳۶] Jagua
[۳۷] Taínos
[۳۸] Bendiciones