داشت دعوا می‌شد. مردم شراب را مثل آبجو سر می‌کشیدند و مردی که سام نمی‌شناخت کوبیده بود روی میز و فریاد زده بود: «خانهٔ پوشالی[۱] از بریکینگ بد[۲] و مد من[۳] روی هم بهتر است.»

تمام فصل‌ها!

مرد لیوانی را برگردانده بود.

زنی مشتی بادام‌زمینی به طرفش پرت کرده بود، البته بیشترشان از روی میز قل خورده بودند پایین. گویا از «مد من» یا «بریکینگ بد» طرفداری می‌کرد. سام مطمئن نبود. هیچ‌کدامشان را ندیده بود. زنش، اِمِر[۴] که از اول هم وسط ماجرا بود، سنگ «کشتار[۵]» را به سینه می‌زد، نسخهٔ دانمارکی‌اش. سام «کشتار» را ندیده بود و سر درنمی‌آورد اِمِر چطور سریال را دیده.

پیاده به خانه برگشتند، کمی تلوتلو می‌خوردند.

«تو کِی «کشتار» را دیدی؟»

«ندیدم.»

«به نظر می‌آمد دیدی.»

«آره، خب، ندیدم. ولی این‌جور که همه می‌گویند درخشان است.»

سام از آن‌وقت «کشتار» را تماشا کرد، فصل یک و دو و سه؛ و واقعاً هم درخشان بود. «پُل[۶]» را هم دید؛ و «عشق/نفرت[۷]» را، هر چهار فصل و تعداد قابل‌توجهی از قسمت‌های «وایر[۸]»، همه‌شان عالی بودند.

اما احساس کرده بود خیلی دیر بهشان رسیده، خیلی دیر و خیلی کُند. می‌دانست اگر همان آدم‌ها حالا دوباره دور یک میز جمع می‌شدند، برای سریال‌های دیگری یقه پاره می‌کردند، یا چیز جدیدی که در نت‌فلیکس[۹] آمده بود و او باز سردرگم می‌شد.

«کشتار» را تنهایی دید، وقتی اِمِر سر کار بود. بیشتر فصل اول را یک‌روزه تماشا کرد. مسحورکننده بود. رفته بود یکی از آن پیرهن‌های راه‌راهی را که کارآگاه، سارا لوند[۱۰]، می‌پوشید برای اِمِر بخرد؛ اما درآمد بلوز اصل که از جزایر فارو می‌آمد، سیصد و ده یورو قیمت دارد. ابداً حاضر نبود این‌قدر خرج کند، نه در حال حاضر.

بی‌کار بود. هنوز هم بعد از سه ماه، احساس کسی را داشت که سیلی خورده است. تازه به خیالشان بدِ روزگار را به‌سلامت پشت سر گذاشته بودند، تازه شروع کرده بودند به رادیو گوش دادن و برنامه‌های دل‌خوش‌کنک رادیو را باور کردن– در انتهای راه نور امیدی پیداست. برای شرکت ایرلند[۱۱] خبر خیلی خوبی است- درست در همین زمان، برای گپی خودمانی صدایش کرده بودند.

از فردای روزی که بی‌کار به خانه برگشت، رزومه فرستادن را شروع کرده بود. سراغ یک آژانس کاریابی هم رفته بود. حتی مربعی را تیک زده بود که نشان می‌داد حاضر است به بریتانیا، استرالیا یا کانادا برود. موقتی بود. شاید سفر هیجان‌انگیزی می‌شد. تردید نکرده بود.

اما بی‌نتیجه.

باز هم خیلی کُند بود. خیلی دیر کرده بود. یکی از بانک‌ها تبلیغ می‌کرد که به کسانی که در فکر بازگشت از بریتانیا، استرالیا یا کانادا به وطنشان، ایرلند، بودند وام مسکن می‌دهد.

اوضاعشان روبه‌راه خواهد شد. اِمِر گفته بود و هر دو باهم گفته بودند.

لیوان‌هایشان را به هم زدند و لبخند زدند. کمربندهایشان را سفت‌تر خواهند بست، فقط یک‌خرده. اگر ناچار شدند، برنامه قسط‌های وام مسکنشان را تغییر می‌دهند. شش سال باقی‌مانده را تبدیل به دوازده سال خواهند کرد، یا پانزده سال.

«کم‌تر می‌نوشیم.»

«راه ندارد.»

خندیدند. اِمِر سگ را که روی پایش بود نوازش کرد.

گفت: «و به تو هم یک‌خرده کمتر غذا می‌دهیم، چستر. آخر تو کوچولوی بلاگرفته، چاق‌وچله شدی، مگر نه؟»

سگ چاق نبود. سام هم همین‌طور.

درست وقتی‌که به خیال خودشان در امان بودند. فقط هم آن‌ها نبودند، دیگران هم همین‌طور فکر می‌کردند. کتاب‌های آشپزی نشانه عوض شدن اوضاع بود. هر وقت به خانه کسی می‌رفتند که زیاد هم پیش می‌آمد، جمعه‌شب‌ها و شنبه‌شب‌ها که به خانه آدم‌هایی می‌رفتند که اِمِر سر کار باهاشان آشنا شده بود یا دوستان قدیمی‌ای که هنوز با آن‌ها در ارتباط بود، غذایی بهشان می‌دادند که مثلاً قرار بود در دکه‌های خیابانی شهرهایی پیدا شود که سام با بمباران و فقر مرتبط می‌دانست. غذای دکه‌های خیابانی بیروت، غذای دکه‌های بمبئی. اورشلیم آخری‌اش بود-اتولنگی[۱۲]. کتاب آشپزی همیشه روی پیشخوان آشپزخانه باز بود و قبل از آن‌که اجازه پیدا کنند غذا بخورند باید به ماجراهایی که میزبانشان در جست‌وجوی مواد اولیه از سر گذرانده بود گوش می‌دادند.

نه این که به غذا اعتراضی داشته باشد. خودش هم کمی آشپزی می‌کرد. غذای خیابان‌های دوبلین و هرازگاهی غذای مکزیکی یا خاور دوری. فکر کرده بود به‌هرحال کشور دارد به دوران اوجش برمی‌گردد. اِمِر هم با او هم‌نظر بود. کتاب‌های آشپزی خیابانی، پولی که صرف خریدشان می‌شد و پولی که صرف به کار بستن دستورالعمل‌ها می‌شد، یک خرده متظاهرانه بود. کتاب‌های روی پیشخوان و جعبه‌های دی‌وی‌دی کنار تلویزیون. یک شب هم داستانی سر هم کرد دربارهٔ زوجی در ساوت‌ساید که روباه بریان سرو کرده بودند؛ غذای خیابانی قرون وسطی. قبل از این که کسانی که سر میز بودند بفهمند شوخی می‌کند نزاعی به سبک قرون وسطی در حیاط پشتی و شیوع و با را هم به داستانش اضافه کرده بود.

این آخرین باری بود که خوشمزگی می‌کرد.

چند هفته بعدازاین که عذرش را خواسته بودند چیزی در او شکست، یا خم شد.

در یک مهمانی شام درجایی دیگر، یک نفر که کنارش نشسته بود، یک نفر که نمی‌شناخت، پرسیده بود چه کار می‌کند و او نتوانسته بود جواب بدهد. حتی یک کلمه.

دفعه بعدی که اِمِر گفته بود قرار است جمعه به خانه کسی بروند گفته بود نه.

«چی؟»

اِمِر هنوز نگاهش نکرده بود. تازه از سر کار آمده بود و حواسش به سگ بود.

سام گفت:

«ترجیح می‌دهم نرویم.»

از جوری که حرفش به نظر آمد اکراه داشت؛ صدا و کلماتش، مثل پسربچه‌ای که حرف‌های قلنبه سلنبه می‌زند.

اِمِر پرسید:

«چرا نرویم؟»

کف آشپزخانه نشسته بود و سگ را می‌انداخت روی کاشی‌ها و از این که سگ دوباره برمی‌گشت خوشش می‌آمد. سرش را بلند کرد و سام را نگاه کرد.

سام گفت:

«من نمی…من فقط…»

«چی؟»

«چرا همیشه حرف حرف توست؟»

«وایستا ببینم. چی؟»

حالا بلند شده بود، کتش را درمی‌آورد. پرسید:

«چی گفتی؟ منظورم این است که منظورت چیست؟»

اِمِر لبخند زد.

سام گفت:

«خب، چرا این جوری است؟»

«ببخشید، چه جوری؟»

«از درنیامده اعلام می‌کنی که قرار است خانه فی‌فی برویم.»

«خانهٔ فیونا.»

«عجب. ببخشید؛ اما هیچ وقت از من نمی‌پرسی.»

«چی را بپرسم؟»

«مثلاً این که من دلم می‌خواهد بروم یا این که اصلاً صلاح است برویم.»

«چی شده؟»

«هیچی.»

«یک چیزی شده.»

«هیچی نشده.»

«به خاطر بی‌کاری‌ات است؟»

«نه به خاطر بی‌کاری کوفتی نیست.»

«سام.»

«چیه؟»

«بس کن.»

«چی را بس کنم؟»

«آه، سام، گوش کن.»

دوباره راه افتاد و به آن طرف آشپزخانه رفت. استعداد فوق‌العاده‌ای داشت که وضعیتی بحرانی را به وضعیتی عادی تبدیل کند. کتری را زیر شیر گذاشت.

گفت:

«سام.»

سام گفت:

«برای من بزرگ‌تری نکن.»

«دارم باهات حرف می‌زنم.»

«خیلی خب.»

«من می‌دانم توی چه وضعیتی هستی. هیچی نگو. می‌دانم لابد خیلی سخت است- خیلی خب؟ ولییک کار دیگر پیدا می‌کنی، حالا می‌بینی. تو در خیلی کارها سررشته داری.»

اجازه داد همین طور حرف بزند. اِمِر گفت:

«این وضعیت موقتی است.»

چای کیسه‌ای را توی لیوان دسته‌دار انداخت.

«قبول؟ سام؟»

گفت:

«خیلی خب.»

«تو هم همین جور فکر می‌کنی، من می‌دانم. خودت می‌دانی. این وضعیت موقتی است.»

سام گفت:

«آره.»

اِمِر گفت:

«خب. ما به راهمان ادامه می‌دهیم. مثل همیشه.»

حالا داشت در کتری موکا را باز می‌کرد تا برایش قهوه درست کند. سام چای نمی‌خورد.

سام گفت:

«فکر کنم همین طور باشد؛ اما الان سه ماه شده.»

اِمِر گفت:

«این که چیزی نیست. هر دویمان شنیده‌ایم مردم سال‌ها دنبال کار می‌گردند.»

اما مسئله کار نبود، یا هر کار دیگری، یا این که او چطور وقتش را بگذراند.

«آخر…»

اِمِر گفت:

«چی؟»

لبخند زد. برای سام خیلی جالب بود که چطور می‌تواند این جور لبخند بزند. هیچ وقت لبخندش زورکی یا یخ به نظر نمی‌رسید. اِمِر دوستش داشت. چایش در دستش بود، قهوه سام روی گاز بود.

سام گفت:

«این وعده‌گرفتن‌ها.»

اِمِر جواب داد:

«وعده گرفتن نیست. دعوت رسمی نیست. این‌ها آدم‌های معمولی‌اند- دوست‌اند.»

«آره، ولی دوست‌های تواند. من هیچ‌کس را نمی‌شناسم.»

«چرا می‌شناسی.»

«نه زیاد.»

«این چه حرفی است، سام. دوست‌های هردویمان‌اند»

سام گفت:

«بعضی‌هاشان.»

«همین کافی نیست؟»

کتری قل می‌زد. سام از قفسه لیوانی برداشت. کتری را از روی گاز برداشت.

گفت:

«ممنون.»

«خواهش می‌کنم.»

قهوه را چشید و شستش را به علامت رضایت به‌طرف او بالا برد.

اِمِر گفت:

«چرا نمی‌روی سراغ کارهای داوطلبانه؟»

«چی؟»

اِمِر گفت:

«که یک کاری بکنی. می‌دانی. با مردم آشنا شوی.»

«مردم؟»

«بس کن سام. می‌دانی مردم یعنی چه. این روزها همه کار داوطلبانه می‌کنند.»

سام گفت:

«نمی‌خواهم از این کارهای مزخرف بکنم.»

«چرا نه؟ چه اشکالی دارد؟ من نگرانت هستم، سام. واقعاً نگرانم.»

سام چیزی نگفت، حرفی به ذهنش نمی‌رسید. دلش قهوه نمی‌خواست. احساس می‌کرد دل‌وروده‌اش را می‌سوزاند.

اِمِر گفت:

«به زندگی‌ات سروسامان می‌دهد. سام؟»

سام گفت:

«گوش کن. اِمِر.»

«بگو.»

چه مشتاق به نظر می‌رسید، چقدر آماده برای کمک.

سام لیوان را پرت کرد.

سگ دنبال توپ به عقب دوید، سام جلو افتاد. قدم‌زنان وارد باد و نم باران شد. هوا هنوز تاریک نشده بود. خورشید غده‌ای بود که داشت پشت شهر فرومی‌رفت.

از اِمِر معذرت خواسته بود و گفته بود سگ را برای پیاده‌روی بیرون می‌برد تا هوا به سرش بخورد.

نمی‌توانست به اِمِر نگاه کند. توپِ سگ را پیداکرده بود، کشوی زیر سینک را بسته بود و بیرون رفته بود. دم در داد زده بود خداحافظ اما اِمِر جواب نداده بود.

سگ برگشته بود. توپ را جلوی سام انداخت.

«بارکلا.»

توپ قل خورد و از جاده خارج شد و توی چمن افتاد. سام رفت که توپ را بردارد؛ و آن اتفاق افتاد؛

مرد دوچرخه‌سواری به سام زد؛ اما سام چیزی نفهمید.

تنها چیزی که فهمید درد بود.

وقتی جزئیات اتفاقی که افتاده بود در ذهنش کنار هم قرار گرفت، او دیگر روی زمین افتاده بود. دوچرخه را دید و مردی را که توی جاده کمی آن طرف‌تر پهن زمین شده بود. صدایی شنید، اما نمی‌دانست صدای چیست. کمی طول کشید تا بفهمد آن صدا از خودش بیرون می‌آید. خرخر می‌کرد، نفسش را بیرون می‌داد، درد را عقب می‌راند. حالا صدای سُر خوردن را می‌شنید، صدای ترمز گرفتن را، صدای اعتراض مرد را.

«از سر راه برو کنار!»

حالا صدای نالیدن مرد را شنید و صدای موج را که به آن طرف دیوارهٔ ساحلی می‌کوبید. صدای خودش را شنید. جوری نفس می‌کشید که انگار ساعت‌ها دویده باشد. به‌زور نفسش را بیرون می‌داد. می‌غرید. نمی‌دانست می‌تواند تکان بخورد یا نه.

کس دیگری آن دوروبر نبود. معمولاً این ساعت از روز آدم‌های دیگری هم بودند که سگ‌هایشان را راه می‌بردند، یا می‌دویدند یا بی‌خانمان‌هایی که دنبال پناهگاهی می‌گشتند که شب را در آن سر کنند؛ اما هیچ کس نبود.

یک پایش را تکان داد- می‌توانست تکانش بدهد. به پهلو غلتید. خودش را بالا کشید. ولی، ای خدا! یا عیسی! یا عیسی! عجب دردی! باز سعی کرد. احساس می‌کرد عظیم‌الجثه شده‌است. از میان خیسی و بی‌عدالتی قدبلند کرد، این طور حس می‌کرد، خودش را این طور می‌دید. هیولا شده بود.

مرد نشسته بود، کتفش را می‌چرخاند. دهانش خون می‌آمد. سام خروشان به سمت دوچرخه رفت. بله همین بود، چنین حسی داشت. می‌خروشید، راه نمی‌رفت. خودش فریاد بود. به دوچرخه رسید. بلندش کرد – وزنی نداشت – و از روی دیوار کوتاه پرتش کرد، به دریا انداختش. به مرد نگاه نکرد. مرتیکه عوضی با آن گرمکنش! چیزی به او نگفت و چیزی هم نشنید.

خشم او را به خانه رساند. غیظی کور او را به خانه رساند. کاری نبود که قاعدتاً بتواند از پسش بربیاید. ده دقیقه پیاده راه بود. نفهمید چقدر طول کشید. بعداً هیچ خاطره‌ای از مسیر نداشت. برگشت و به سمت خانه از تپه بالا رفت. هیچ کس را ندید.

به ورودی خانه و بعد به در رسید. توی هال، روی زمین افتاد. دراز کشید. درد تازه بود- هول برش داشته بود. تلاش برای رسیدن به خانه ترس را به تعویق انداخته بود. روی فرش افتاد و دوباره از نو شروع شد.

اِمِر آنجا بود.

چمدانش هم. درست کنار سرش، جایی که روی زمین فرود آمده بود. اِمِر چمدان را هل داد، روی چرخ‌ها کشیدش و از سر راه کنار برد؛ اما هنوز آنجا بود، وقتی اِمِر کنارش زانو زد، چمدان پشت سرش بود.

«چی شده؟»

حالا دوباره داد می‌کشید. سقفی بالای سرش بود. در خانه بسته بود.

«سام؟»

یک بار دیگر داد کشید.

«چه بلایی سرت آمده؟»

«سگ.»

اِمِر دنبال جای گاز گشت. نگاه کرد ببیند جایی خون می‌آید یا نه.

«سگ را جا گذاشتم.»

چیزی که به اِمِر گفت بی‌معنی بود. خودش می‌دانست.

اِمِر کتش را پوشیده بود.

دوباره گفت:

«سگ.»

کلمات دردناک بودند. حرف زدن به‌خودی‌خود دردناک بود. دنبال هر کلمه، ناله‌ای می‌آمد، ضجه‌ای.

اِمِر گفت:

«پیدایش می‌کنم.»

اِمِر فهمید؛ اما همان‌جا که بود، ماند. دست‌هایش را روی سینهٔ سام گذاشت.

«چی شد؟»

«از پشت زد به من.»

«سگ؟»

می‌ترسید درست نفس بکشد. تقلایی که برای نفس کشیدن می‌کرد، دنده‌هایش را می‌لرزاند. دنده‌هایش شکسته بودند. حتماً شکسته بودند.

گفت:

«دوچرخه. دوچرخه‌سوار کثافت.»

«ای خدا!»

«صاف زد به من.»

«ای خدا!»

سام گفت:

«ببخشید.»

خشم رفته بود و درد واقعی از درونش سربرمی‌آورد.

اِمِر پرسید:

«می‌توانی پاهات را تکان بدهی؟»

«فکر کنم.»

یادش نینداخت که همین الان از کنار دریا تا اینجا پیاده آمده. هر کاری اِمِر می‌گفت می‌کرد.

اِمِر گفت:

«خیلی خب. بااحتیاط. پای چپت را تکان بده. بلندش کن.»

سام اطاعت کرد.

اِمِر گفت:

«آرام. عالی‌ست. پایین، آرام. حالا پای راست.»

«سگ.»

«طوری‌اش نمی‌شود. خیلی خب. به‌هرحال ستون فقراتت نشکسته.»

«یا عیسی!»

از دهان نفس می‌کشید. نمی‌توانست دهانش را ببندد.

«دستت را بلند کن.»

سام دست راستش را بلند کرد. امر دستش را روی هوا نگه داشت، کمکش کرد. درد. چیزی داشت پاره می‌شد، پاره شده بود.

«یا عیسی، یا عیسی!»

اِمِر دستش را دوباره پایین آورد و روی فرش گذاشت.

«آن یکی. سام؟»

«چی؟»

«آن یکی دستت.»

بدِ بد بود- اما نه به بدی آن یکی.

اِمِر گفت:

«خوب است. می‌توانی به پهلو دراز بکشی؟»

اِمِر او را به تختخواب برد. آرنجش را گرفته بود و توی پله‌ها یک قدم پایین‌تر می‌آمد. ناچار شد بلوزش را پاره کند تا بتواند از تنش دربیاورد، دستش را نمی‌توانست بلند کند. با قیچی پشت او ایستاد. از پایین تا گردن، بلوز را برید. کنارش آمد، آستین‌ها را از دست‌هایش پایین کشید. تماشا کرد که خودش را تا روی تخت پایین می‌کشد. ناله کرد، نفسش را بیرون داد، نمی‌توانست به پشت دراز بکشد. اِمِر از اتاقی دیگر چند بالش آورد و برگشت. بالش‌ها را کپه کرد تا او بتواند بنشیند و خودش را میان بالش‌ها رها کند.

«ممنون.»

تنها بود. اِمِر رفته بود. صدای پایش را روی پله‌ها شنید. صدای زنگ را شنید. صدای در خانه را شنید- اِمِر در را باز کرد. صدای حرف زدن شنید، صدای یک مرد. راننده تاکسی؟ گفت‌وگویی در کار نبود- خیلی کوتاه بود. در بسته شد. صدای چکمه‌های اِمِر را روی جاده بیرون خانه شنید. صدای چرخ‌های چمدانش را نشنید.

نمی‌توانست تکان بخورد. می‌توانست، اما خیلی بد بود. چند دقیقه دیگر با نفس نفس زدن گذشت. نمی‌دانست چه‌کار باید بکند. زمین‌گیر شده بود و خانه خالی بود. هرگز خوابش نمی‌برد.

اِمِر بیدارش کرد. تاریک بود.

«سام؟»

هنوز کتش را به تن داشت. توی این هوای سرد بیرون مانده بود، سام بویش را حس می‌کرد.

«سلام.»

سام تکان نخورده بود. هنوز نشسته بود و به تمام بالش‌های خانه تکیه داده بود.

اِمِر گفت:

«چستر را پیدا کردم.»

«عالیه.»

حرف زدن، همان یک کلمه که گفته بود، درد را تازه کرد. دم نزد.

«خیلی خب؟»

سام گفت:

«باشه. کجا بود؟»

«آن پایین، همان‌جا که ولش کردی.»

«خیلی خب.»

«حالش خوب بود.»

«خیلی خب.»

«اثری از دوچرخه‌سوار نبود.»

«خیلی خب.»

«یا دوچرخه.»

چیزی نگفت.

اِمِر دوباره رفته بود.

بیدار شد. اِمِر توی تخت نبود. هنوز تاریک بود. هیچ نمی‌دانست ساعت چند است. ساعت مچی‌اش را نمی‌توانست بخواند. نمی‌توانست تکانی بخورد، یا برگردد تا ساعتی را که روی میز، درست پشت سرش بود، ببیند.

وقتی از خانه بیرون می‌رفت، چقدر عصبانی بود. خشم را به همراه سگ توی خیابان کشید و تا کنار دریا برد. یک لیوان خردشده و یک زن گریان را پشت سر جاگذاشته بود.

وقتی داشت بند قلاده سگ را می‌بست، اِمِر گفت:

«من می‌روم.»

سام درحالی‌که گردن سگ را نگاه می‌کرد گفت:

«کسی که جلویت را نگرفته.»

چقدر احمق بود.

حق با اِمِر بود، اوضاعشان روبه‌راه می‌شد. باید می‌شد. اوضاع او باید روبه‌راه می‌شد.

توی خانه هیچ صدایی نمی‌آمد.

باید می‌رفت دستشویی. باید تکان می‌خورد. برگشت، تقریباً به پهلوی راست غلتید. فریادش را نگه داشت، در گلو خفه کرد. نمی‌خواست صدای فریادش را بشنود. پاهایش را از لبه تخت بیرون برد. پای راست زمین را لمس کرد. دوباره چرخید. از تخت پایین آمده بود. روی زانوهایش. مثل بچه کوچولویی که دعا می‌خواند! پشتش را صاف کرد. یا عیسی، یا مسیح! بلند شد.

از اتاق بیرون رفت تا به پاگرد رسید. به دیوار و چارچوب در تکیه داد. از عرض پاگرد گذشت و به دستشویی رفت. ناچار شد خم شود تا درپوش توالت را بلند کند. یا مسیح، یا مسیح! ادرار کرد. سیفون را کشید. دوباره برگشت به پاگرد. هیچ صدایی به‌جز صدای خودش نمی‌شنید، صدای نفسش. شاید اِمِر توی یکی دیگر از اتاق‌ها بود. دوباره به اتاقشان برگشت.

ایستاد. چرخید- تغییر مسیر مثل کاردی به بدنش فرورفت. به‌طرف پله‌ها رفت. مسیر پایین رفتن تا هال، عمیق و تاریک به نظر می‌رسید. هر پله عذابی بود. نه، دردناک بود. فقط دردناک بود. خیلی دردناک.

خودش را به پایین پله‌ها رساند. چمدان اِمِر ناپدیدشده بود، توی هال نبود. به آشپزخانه رفت. روی پیشانی‌اش عرق نشسته بود و موهایش را خیس کرده بود. به‌طرف سینک رفت. بشقاب‌ها و لیوان‌های کثیف را از توی لگن بیرون گذاشت. شیر آب داغ را باز کرد و کمی مایع ظرف‌شویی توی آب ریخت. پارچهٔ نظافت را توی لگن انداخت. شیر آب را بست. لگن را بلند کرد –امتحان کرد. درد در طرف راست بدنش راه باز کرد. دوباره لگن را توی سینک گذاشت. به سینک تکیه داد، نفس تازه کرد. لابد بدتر از این که دیگر نمی‌شد. لگن را بلند کرد و چند قدم تا اجاق گاز برد. لیوان شکسته هنوز آنجا بود. خرد نشده بود. شکسته بود اما در امتداد ترکی قدیمی، دونیم شده بود. پارچهٔ نظافت را چلاند و روی گاز خم شد تا دستش به لکه‌های قهوه برسد؛ اما قبل از آن‌که دستش به دیوار برسد متوقف شد. درد مانع حرکتش می‌شد.

 نردبان را کنار در پشتی خانه پیدا کرد. سگ بیرون توی آلونکش بود. مگر این که امر او را با خود برده باشد. اگر خانه نبود. وسوسه شد بیرون برود و ببیند؛ اما نرفت. نردبان سنگین نبود، اما بدبار بود. نمی‌توانست درست بلندش کند. نردبان را که تا دم گاز می‌برد، محکم به ساق پاهایش ضربه می‌زد. حالا دیگر عرق توی چشم‌هایش بود. سردش هم بود، داشت یخ می‌زد. به ساعت دیواری نگاه کرد. کمی از سه گذشته بود. پایه‌های نردبان را باز کرد. کمی صبر کرد. عرق را از توی چشم‌ها و پیشانی‌اش پاک کرد و توی موهایش سراند. پارچه را برداشت و پایش را روی اولین پله گذاشت؛ و پله بعدی. پله سوم. پشتش را صاف نگه‌داشته بود. سقف را درست بالای سرش احساس می‌کرد. روی گاز زانو زد، روی پنجرهٔ مشبکی که بالای مشعل‌های گاز قرار داشت. درد فرق کرده بود، یک درد معمولی احمقانه، تنبیهش را می‌پذیرفت. با دست چپ به دیوار تکیه داد. درد حالا دوشاخه شده بود. دردی تازه از زیر دندهٔ پایینی به‌طرف راست بدنش می‌زد. هرگز نخواهد توانست پایین بیاید. صبح اِمِر او را همین جوری پیدا خواهد کرد؛ و هر دو خواهند خندید.

اوضاعشان روبه‌راه خواهد شد، وضع آن قدرها هم بد نبود. آینده را با سریال‌ها می‌سنجید. «کشتار» را دوباره تماشا می‌کرد، با او. «پل»، «قلعه». سریال‌های دانمارکی، تمام فصل‌هایشان را. دست کم یک سال طول می‌کشید. به همین زودی با تماشای یک فصل «قلعه»، بعضی کلمات دانمارکی را تشخیص می‌داد. Goddag،kaffe، spin doctor. خودش را به کاری مشغول می‌کرد، کار داوطلبانه، هر کاری که او بگوید. کاری که به آن اهمیت بدهد، خیلی کارها می‌شد کرد. دوچرخه و کوله‌پشتی می‌خرید. عضو باشگاه پیاده‌روی و باشگاه همسرایان می‌شد. بیشتر کتاب می‌خواند. وقتی اِمِر از سر کار به خانه برمی‌گشت شام را حاضر می‌کرد. جمعه‌ها هر جا که می‌خواست برود، او هم دنبالش می‌رفت.

دستش را بلند کرد و پارچه را روی لکه‌ها کشید. راحت پاک می‌شدند. وقتی از خواب بیدار شود دیوار تمیز را می‌بیند، یا وقتی به خانه برگردد. سام چیزی نخواهد گفت. نفس گرفت و دست راستش را دوباره بلند کرد.

سی سال سریال، آن‌ها در عصر طلایی درام‌های تلویزیونی به سر می‌بردند. این را جایی خوانده بود و باور کرده بود.

[۱]House of Cards

[۲] Breaking Bad

[۳] Mad Men

[۴]Emer

[۵]The Killing

[۶]The Bridge

[۷] Love/Hate

[۸] The Wire

[۹]NetFlix یک شرکت آمریکایی که در برخی کشورها (از جمله آمریکا، کانادا و بریتانیا) فیلم و موسیقی را به صورت آنلاین می‌فروشد یا اجاره می‌دهد.

[۱۰]Sarah Lund شخصیت اصلی سریال کشتار

[۱۱]Ireland Inc.

[۱۲]Ottolenghi سرآشپز و نویسنده کتاب‌های آشپزی. تخصصش در آشپزی خاورمیانه است.