خسرو دوامی (۱۳۳۶ تهران) از سال ۱۳۶۱ ساکن لس‌آنجلس است. داستان‌ها، ترجمه‌ها و مقالات متعددی از خسرو دوامی در نشریه‏های داخل و خارج از ایران منتشر شده است. دوامی مدتی جنگ ادبی «کتاب نیما» را منتشر می‌کرد. مجموعه قصه «هتل مارکوپولو» برنده جایزه مهرگان ادب شد. مجموعه داستان کوتاه «پرسه» و «پنجره» و رمان کوتاه «آنجل لیدیز» از آثار منتشر شده اوست.

گمانم ده سالم بود. یکی از روزهای گرم تیر ماه، خاله نرگس- که مهربانترین عضو خانواده‌ام بود- با یک جعبه کفش در خانه‌مان ظاهر شد. مادرم خانه نبود. خاله نرگس توی حیاط که آمد، جعبه کفش را از لای چادرش بیرون آورد و جلوی من گرفت.

گفت: ببین چی برات آوردم؟

دور جعبه را چسب زده بود. چند تا سوراخ بزرگ و کوچک هم روی دیواره هاش بود.

پرسیدم: جوجه است؟

گفت: نه!

خرگوش؟

گفت: نه!

کرم ابریشم؟

هنوز چشمهای ذوق زده خاله نرگس را در خاطر دارم. جعبه را داد دستم. گفت: چرا بازش نمی‌کنی؟

آن روزها پدر و مادرم با هم دعوا و مرافعه داشتند و کارشان به جدایی کشیده بود. من و مادر و سه خواهرم در طبقه پایین خانه زندگی می‌کردیم، پدربزرگ ومادر بزرگم در طبقه بالا. من بچهٔ بزرگتر خانواده و به گمان مادرم عقل رس‌تر از بقیه بودم. مادرم سخت دل نازک شده بود. هفته‌ای دو سه بار دست مرا می‌گرفت و به خانهٔ خاله‌ام می‌برد. توی اتوبوس بی وقفه از پدرم گلایه می‌کرد. جلوی خانهٔ خاله که می‌رسیدیم، اختیارش را از دست می‌داد و می‌زد زیر گریه. خاله همانطور که ما را داخل خانه می‌برد، دستی هم به سر و روی من می‌کشید و سعی می‌کرد مادرم را آرام کند. اما با هر دلداریِ او، هق هق مادرم بلندتر می‌شد.

 چسب‌ها را که باز کردم و درِ جعبه را که برداشتم، چشمم به قشنگترین موجودی افتاد که در عمرم دیده بودم. کبوتری کز کرده، با سری سفید، و بالهای قهوه‌ای سوخته. کبوتر را که از جعبه بیرون آوردم، اول چند پر سفید را لا به لای بالهایش دیدم و بعد پنجه‌هایی که پُر از پَرهای قهوه‌ای بود. حالا دیگر رنگ چشمهای کبوتر را از خاطر برده‌ام. توی دستهایم می‌لرزید. آرام – آرام انگشتهایم را کشیدم روی سرش.

خاله نرگس گفت: ببین پاهاش چه خوشگله؟ به این می گن، کبوتر پاپَر ایرانی. هر جایی نمی شه پیداش کرد. خیلی گشتم تا این رنگی شو پیدا کردم!

هنوز هم نمی‌دانم که ترکیب کبوترِ ایرانی ساخته خود خاله نرگس بود یا از جایی شنیده بود. از همان لحظه که انگشتهایم را روی سر و پنجه‌های کبوتر کشیدم و گرمای سینه‌اش را روی صورتم حس کردم، تبدیل به عزیزترین دوستم شد.

گمانم، خاله نرگس غمگین‌ترین زن خانواده‌مان هم بود. از شوهر اولش- به دلیلی که هیچ گاه بر من روشن نشد- طلاق گرفته بود. مرد اجازه نمی‌داد خاله تنها پسرشان را ببیند. گهگاه دور از چشم شوهر دوم و بچه‌هایش، خاله نرگس مرا جلوی خانه‌ای بزرگ می‌برد. خودش توی کوچه، پشت درختی پنهان می‌شد. من زنگ خانه رامی زدم و پسرک، به هوای بازی از خانه بیرون می‌آمد. خاله گریه کنان پسرک را بغل می‌کرد و اسباب بازی یا لباسی را به او می‌داد. در راه بازگشت هم بی وقفه اشک می‌ریخت. عبدالله خان، شوهر دوم خاله نرگس، سرگرد بازنشسته ارتش، مردی مالیخولیایی بود. خودش را سرهنگ جا می‌زد. توی عوالم خودش بود. چند ماه از سال را با همه قهر می‌کرد و جایی آفتابی نمی‌شد. بعدها شنیدم که مرد، تصور می‌کرده کسانی در تعقیبش هستند.

خاله گفت: نگران پریدنش نباش. دادم بالش را کشیدن. تا وقتی که جَلد بشه، بال هاش هم در می یاد.

فصل تعطیلی مدرسه‌ها بود. گوشهٔ حیاط خانه، باغچهٔ کوچکی درست کرده بودم که توی آن ریحان و تره وشاهی می‌کاشتم. روزها سبد سبزی را پر می‌کردم و برای مادر بزرگم می‌بردم. او هم اغلب، کاسه‌ای آش، یا ظرفی پر از شیرینی خانگی، روانه‌ام می‌کرد. در آن سالها، علیرضا رهبرنیا، نزدیک‌ترین دوستم بود. علیرضا و برادرهای بزرگترش محمود و احمد، همسایه‌های دیوار به دیوارمان بودند. آن‌ها پدر مستبد و بداخلاقی داشتند که اغلب، پسرها را به باد کتک می‌گرفت. مادرش معصومه خانم، دوست مادرم بود. هفته‌ای یکی دو روز صبح، می‌آمد خانه ما. یکدم چای می‌خورد و با مادرم پچ و پچ می‌کرد. بعداز ظهرها هم با چند زن چادربه سر، جلوی خانه‌شان می‌نشستند و پچ و پچ می‌کردند. مادربزرگم اسمش را گذاشته بود کدخدای محل. معصومه خانم به سحر و جادو جنبل اعتقاد داشت. پدرم از معصومه خانم و سایر زنهای همسایه متنفر بود. اسمشان را گذاشته بود، زن فضولا. یکی دو بار با ماشین جلویشان ویراژی داده بود وگل و لای کوچه را پاشیده بود توی بساطشان. آن روزها، من و علیرضا از پشت دیوار خانه هامان، با سوت یکدیگر را صدا می‌زدیم. برای هر برنامه‌ای سوت خاصی داشتیم. برای خیابان گردی، برای بازی، حتی برای وقتهایی که هوا پس بود و یکی‌مان نمی‌توانست از خانه بیرون بزند. علیرضا یکی دو سال از من بزرگتر بود، ولی همکلاسی بودیم. روی یک نیمکت می‌نشستیم. گمانم یک سال در جا زده بود. اغلب توی حیاط مدرسه تنها می نشست. موهایی قرمز داشت با گوش‌هایی گرد و بزرگ. بچه‌های دیگر دستش می‌انداختند. گوشش را می‌کشیدند و فرار می‌کردند. اسمش را گذاشته بودند، مو اَنی. من صداش می‌زدم، جِیسِن مَک کورد.

 

بقیهٔ روزهای تابستان آن سال، با کبوتر ایرانی‌ام گذشت. روزهای اول، کبوتر را توی جعبه‌ای گوشهٔ آشپزخانه جا دادیم. من صبح‌ها قبل از همه بیدار می‌شدم. کبوتر را توی حیاط خانه می‌بردم. کبوتر لا به لای سبزی‌های باغچه می‌چرخید. با پاهای پُر پَرَش روی زمین می‌خرامید و دانه بر می‌داشت. خواهرهایم اجازه داشتند فقط یکبار در روز کبوترم را ناز و نوازش کنند. با آمدن کبوتر، رابطهٔ من و علیرضا هم نزدیکتر شد. علیرضا خودش را کبوتر بازی ماهر می‌دانست. گویا یکی دو سال پیشتر، برادرهاش، دور از چشم پدر، دو سه کبوتر را در گوشه‌ای از بام خانه پنهان کرده بودند. آقای رهبرنیا که از ماجرا آگاه می‌شود، برای عبرت، کبوترها را در حضور بچه‌ها، سلاخی می‌کند و بعد، برادرها به ترتیب، کتک مفصلی می‌خورند.

بالهای کبوتر که بلندتر شد و روی دیوار خانه‌مان که پرید، انگار به ما هم دنیایی داده بودند.

علیرضا گفت: بسپارش به جیسن مک کورد. طوری تربیتش می‌کنم که هیچ کفتری به گردش هم نرسه. اونقدر می ره بالا که نقطه بشه. میره لای ابرا. چرخ می زنه و چرخ می زنه، کبوترای دیگه رو دور خودش جمع می کنه و بعد با خودش می کششون پایین.

 یک روزبا قفس چوبی کوچکی به خانه‌مان آمد. گفت: مال کفترهای داداشم بوده. دادش به ما. وقتشه ببریمش روی پشت بوم.

از آن روز به بعد، کبوتر من خانهٔ تازه‌ای گوشهٔ بام خانه پیدا کرد. صبح‌ها آقای رهبرنیا که از خانه بیرون می‌رفت، علیرضا و مادرش می‌آمدند خانه ما. پچ و پچ مادرها که شروع می‌شد، ما می‌رفتیم روی بام. یکی دو ساعت کبوتر را تر و خشک می‌کردیم و پرواز می‌دادیم، بعد به خانه علیرضا می‌رفتیم. یک روز خاله نرگس و بچه‌ها و عبدالله خان به خانه‌مان آمدند. همه را روی بام بردم. کبوتر را پرواز دادم، خاله و بچه‌هایش ذوق کرده بودند. کف دست بچه‌ها ارزن ریختم. بچه‌ها یکی یکی دستهایشان را دراز می‌کردند. کبوتر روی آسمان چرخی می‌زد و روی دست آنها پایین می‌آمد. عبدالله خان روی لبهٔ بام نشسته بود و به پایین نگاه می‌کرد.

 آن تابستان، برادر بزرگ علیرضا، محمود پنهان از چشم پدر، آپاراتی درست کرده بود. صبح‌ها به بچه‌های محل بلیطی می فروخت و فیلمی نصفه – نیمه را در زیر زمین خانه نمایش می‌داد. فیلم‌ها کهنه و پر از وصله – پینه بود. اغلب، اواسط کارفیلم پاره می‌شد و نمایش نیمه کاره می‌ماند. محمود از پشت آپارات جلوی پرده می‌آمد از حضار کوچک عذرخواهی می‌کرد و و بقیهٔ فیلم و فرجام کار هنرپیشه اصلی آن را با آب و تاب برای بچه‌ها تعریف می‌کرد. محمود و بچه‌های دیگر که دنبال کارشان می‌رفتند، نوبت به بازی من و علیرضا می‌رسید. هر دو عاشق هنرپیشه‌های فیلمهای تلویزیونی بودیم. ان روزها خانه‌ها کم کم داشتند تلویزیون دار می‌شدند. من و علیرضا سریالی را دوست داشتیم که اسمش از خاطرم رفته است. قهرمان سریال مردی بود مو طلایی، با قدی بلند و صورتی آفتابسوخته، که به جرم گناهی ناکرده، از ارتش آمریکا رانده شده بود. اسم مرد جیسن مک کورد بود. شاید نقشش را جک پالانس بازی می‌کرد، شاید هم جیمز گابورن. جیسن مک کورد لباسی نظامی بر تن داشت، بی نشان و درجه‌ای. به جای اسلحه مصادره شده‌اش، کاردی تیز و بُرنده را با خود حمل می‌کرد. انونس فیلم با این جملات شروع می‌شد:

 متهم شده، محکوم شده، از صف مردان خارج شده، مردی به نام جیسن مک کورد.

 سایهٔ مردی از دوربین دور می‌شد، مرد به ناگاه به طرف دوربین چرخی می‌زد، پای راستش را کمی جلوتر از پای چپ می‌گذاشت، روی پنجهٔ پا خم می‌شد، کارد را نشانه می‌گرفت و بطرف دوربین پرتاب می‌کرد. علیرضا عاشق این صحنه بود. خنجری پلاستیکی داشت. جلوی آینهٔ دیواری می‌ایستاد. خنجر را لای کمربندش جا می‌داد. بعد دست به خنجر، آرام آرام، از آینه دور می‌شد، من صدایم را خش دار می‌کردم و می‌خواندم:

متهم شده، محکوم شده، از صف مردان خارج شده، مردی به نام جیسن مک کورد.

علیرضا پای راستش را کمی جلوتر از پای چپ می‌گذاشت، روی پاشنهٔ دو پا خم می‌شد و کارد را به سوی آینه پرتاب می‌کرد. بعد دوباره با ریتمی متفاوت همین صحنه را تکرار می‌کردیم.

یک روز من داشتم انونس خوانی می‌کردم. علیرضا، کلاهی کابویی بر سر گذاشته بود. همانطور که می‌خواندم و او آینه را نشانه گرفته بود، یکباره در جا خشکش زد. پدرش پردهٔ اتاق زیرزمین را کنار زده بود و با نگاهی پر خشم – که هیچ گاه از خاطرم نبردم – به ما نگاه می‌کرد. آقای رهبرنیا دوقدم جلوتر آمد. هر دو به او سلام گفتیم. دستهای بزرگش را دراز کرد و با اشاره، کارد پلاستیکی را از علیرضا گرفت. نگاهی به کارد انداخت، با یک انگشتش لبهٔ کارد را خم کرد و با انگشت دیگرش به من اشاره کرد که بیرون بروم.

 بیرون خانه معصومه خانم و دوتا زنهای همسایه نشسته بودند و پچ پچ می‌کردند. معصومه خانم سرش را بالا گرفت و با خشم به من نگاه کرد. زبانم بند آمده بود. دویدم به طرف خانه خودمان. بی آنکه با کسی حرف بزنم از پله‌های خانه‌مان بالا رفتم. ترس برم داشته بود. می‌لرزیدم. یکسر رفتم روی پشت بام. در قفس کبوترم را باز کردم و پرش دادم. کبوتر پرید، چرخی زد و آنطرفتر روی لبهٔ بام نشست. روی بام دراز کشیدم و برای کبوتر ارزن ریختم. آرام جلو خزیدم، نیم تنه‌ام را بالا آوردم، از هرهٔ بام خم شدم و شش دانگ حواسم را دادم توی حیاط همسایه. برای چند دقیقه خبری نشد. کبوتر آمد پایین. بعد توی ایوان آقای رهبرنیا را دیدم، با زیرپیراهنی رکابی و طنابی در دست. پشت سرش علیرضا کنار ستون ایستاده بود. می‌خواستم داد بزنم. نفسم بیرون نمی‌آمد. آقای رهبرنیا با طناب علیرضا را به ستون بست. کمربندش را باز کرد. کمربند را دور مچ دستش پیچید. دستش را بالا برد و قلاب کمر توی هوا چرخید. من یک دستم را روی زمین کشیدم. کبوتر را گرفتم وپرنده را بین تن و دستم حائل کردم.

بقیه تابستان آن سال، علیرضا دیگر به خانه ما نیامد. و دیگر، از پشت دیوار جواب سوت‌هایم را نداد.

مدرسه‌ها که باز شدند برنامه روزهای من هم تغییر کرد. صبح قبل از رفتن به مدرسه، به دو، روی بام می‌رفتم و کبوتر را تر و خشک می‌کردم. توی مدرسه از فکر کبوترم خارج نمی‌شدم. وسط‌های روز دلم برایش تنگ می‌شد. زنگ تعطیلی را که می‌زدند به سرعت به طرف خانه می‌دویدم. رسیده – نرسیده روی پشت بام می‌رفتم و کبوتر را پرواز می‌دادم. کبوترم هیچوقت پرواز دور و بلندی نکرد و به قول علیرضا، نقطه نشد و کبوترهای دیگر را به دنبال خودش نکشید. اغلب کوتاه می‌پرید و روی بام خانه پایین می‌آمد، یا روی سیم برق می نشست. من به همین پروازهای کوتاه او هم قانع و دلخوش بودم. عصرهایم با کبوتر می‌گذشت. در پشت بام را که باز می‌کردم صدایش بلند می‌شد. قفس را که باز می‌کردم، خرامان خرامان بیرون می‌آمد. برایش دانه می‌ریختم. حرف می‌زدم و جوابم را می‌داد. بچه‌های فامیل باورشان شده بود که من زبان کبوتر ایرانی‌ام را می دانم.. بوی مرا تشخیص می‌داد. روی زمین که می‌نشستم، دورم می‌چرخید. انگشتم روی زمین دایره می‌کشیدم. کبوترم همراه با حرکت انگشتم دور خودش می‌چرخید.

گمانم آبان ماه آن سال پدرم به خانه بازگشت. دو سه شب اول با مادرم حرف نمی‌زد و طبقه بالا، توی اتاق پدربزرگ و مادربزرگم می‌خوابید. شب اول از من درباره درس و مشقم پرسید. شب بعد دیکته‌ام را پدرم گفت و نمرهٔ بیستی به من داد و آفرینی در دفترم نوشت. اولین بار بود که در دیکته بیست می‌گرفتم. از فردای روزی که پدرم برگشت، جلسات پچ پچه مادرم و معصومه خانم طولانی‌تر شد. روز بعد معصومه خانم در حضور مادرم مرا صدا زد و دو سه جمله عربی به من باد داد که شب جلوی پدرم بخوانم. همین کار را کردم و پدرم هاج و واج به من نگاه کرد. فردای انروز مرا واداشت که تکه‌ای از موی پدرم را قیچی کنم و برایش ببرم. بعد هم گردی خاکستری را توی پارچ پر از شربت نارنج ریخت و به من داد که آن را بالای سر پدرم بگذارم. یکی – دو بار مادرم غذایی خوشمزه پخت و من و خواهرهایم دیس‌های غذا و مخلفات را به طبقهٔ بالا بردیم و و پدرم بی هیچ درنگی ما را باغذاهای دست نخورده به طبقهٔ پایین برگرداند. معصومه خانم مستأصل و ناامید شده بود.

 اولین خبر دلگیر پاییز آن سال خودکشی عبدالله خان بود. بعدها که بزرگتر شدیم، شنیدیم که او جلوی خاله خودش را از پنجره طبقه سوم پرت کرده پایین. مادرم خبر مرگ شوهر خاله‌ام را یکی دو روز از ما پنهان می‌کرد. ما از وضعیت غیر عادی خانه و از گریه‌های خاله و رفت و آمد و پچ پچه زن‌های فامیل حس می‌کردیم اتفاق بدی افتاده. پدرم به خانه باز گشته بود صدای شیون مادر و مادر بزرگ و زنهای فامیل یک لحظه قطع نمی‌شد. من خوشحال بودم که مادرم دیگر پاپی درس و مشقم نمی‌شود و کاری به کار من ندارد. چند روز بعد، صبح یک روز جمعه پدرم را با پیژاما دیدیم که از اتاق خواب بیرون آمد و لبخند زنان پای بساط صبحانه‌ای که مادرم چیده بود نشست. گرچه دلیل بازگشت پدرم بر ما روشن نبود اما همه‌مان ذوق زده و خوشحال بودبم.

هفتهٔ بعد از مدرسه که برگشتم، دیدم مادرم شال و کلاه کرده که من و بقیهٔ بچه‌ها را به خانه خاله‌ام ببرد. هر چه اصرار کردم بمانم، مادرم قبول نکرد. خواستم بروم روی پشت بام که دستم را گرفت و گفت: خیالت راحت باشه. من براش آب و دونه گذاشتم. تو برو دست و صورتت را بشور که بریم. دیرمون شده.

سرخیابان تاکسی گرفتیم. بین راه، از راننده خواست جلوی اغذیه فروشی واهیک توقف کند. راننده که ایستاد مادرم از کیفش اسکناسی بیرون آورد.

 گفت: به موسیو بگو، هشت تا ساندویچ کالباس بی سیر بده با هشت تا کانادا. زود هم برگرد که دیرمون شده.

 اولین بار بود که مادرم وظیفه به این مهمی را به من محول می‌کرد.

خانهٔ خاله ماتمکده‌ای بیش نبود. بچه‌های خاله بی آنکه حرفی بزنند روی مبل نشسته بودند. مادرم کنار خاله‌ام نشست و بناگاه بغض هردوشان ترکید. من و خواهرهایم هاج و واج و سرگردان کنار بچه‌های خاله‌ام نشسته بودیم. گریهٔ مادر و خاله که تمام شد، سفره‌ای را پهن کردند ومادرم ساندویچ‌ها و نوشابه‌ها را بین ما تقسیم کرد. ما با ولع و بچه‌های خاله با اکراه، ساندویچ‌ها را خوردیم. بعد از شام بچه‌ها را دور خودم جمع کردم. فکر کردم کاری کنم که بچه‌ها را بخندانم. از عادتهای کبوترم حرف زدم. بعد شروع کردم ادایش را در آوردن. روی زمین چهار دست و پا دور بچه‌ها می‌چرخیدم. سرم را بالا می‌آوردم و بغ بغو می‌کردم و با کله به پاهایشان می‌زدم. بچه‌ها فرار می‌کردند و گوشه و کنار اتاق پنهان می‌شدند. حالاهمه می خندیند حتی خاله و مادرم.

خانه که برگشتیم پدرم با پیژاما و زیر پیراهنی رکابی جلوی تلویزیون خوابیده بود. کاسهٔ خیار شور و یک بطری نیمه خالی هم جلویش بود. صدای خُرخُرش همه ما را به خنده انداخته بود. مادرم اصرار کرد که برویم بخوابیم. انوقتها من توی یک اتاق می‌خوابیدم و خواهرهایم توی اتاقی دیگر. من خوابم نمی‌برد. به آشپزخانه رفتم. تکه‌ای نان برداشتم. کلید در بام را از روی یخچال برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. کلید را در قفل در پشت بام انداختم. در تِقی کرد و باز شد. مهتاب بود و ماه مثل نورافکنی بزرگ نورش را روی بام انداخته بود.

 

 از پله‌ها که پایین آمدم غمگین‌ترین بچه دنیا بودم. تمام گوشه و کنار پشت بام را گشته بودم. کبوترم گم شده بود. به همین سادگی. قفسش باز بود با کاسه‌ای آب نیم خورده و کپه‌ای ارزن روی زمین. همهٔ سیم‌های برق و هر جای پشت بام را بارها و بارها نگاه کردم. خبری نبود. ساعتی روی آسمان را نگاه کردم که جز کورسوی ستاره‌ها و چند لکه ابر، چیزی در آن نبود. پایین پله‌ها بغظم ترکید. دو باره گریه کنان روی بام رفتم و همه جا را گشتم. دلم می‌خواستم داد بزنم و علیرضا را بیدار کنم. فکر کردم شاید او بتواند کبوترم را پیدا کند. توی حیاط رفتم. پایین دیوار مشترکمان سوت زدم. می‌دانستم بی فایده است. باغچه را گوشه به گوشه گشتم. فکر کردم در آن موقعیت مادرم تنها کسی ست که می‌تواند به من کمک کند. جلوی اتاقش رفتم. دستگیره را چرخاندم و گوشهٔ در را باز کردم. پنجرهٔ روبه رو باز بود و باد پردهٔ توری را توی اتاق هل می‌داد. روی تخت پدرم با زیرپیراهنی رکابی به پهلو دراز کشیده بود. دست‌هایش را زیز سر حائل کرده بود و به مادرم نگاه می‌کرد. مادرم از پشت میز آرایشش بلند شد با شانه‌های لخت و پیراهنی کوتاه و موهایی که یک طرف شانه سرانده بود. چراغ خواب را روشن کرد. چراغ اتاق را خاموش کرد. می‌خواستم صدایش بزنم. صدایم در نیامد. پدرم غلتی زد و رو به پنجره دراز کشید. مادرم جلوی پدرم روی تخت به پهلو دراز کشید و پتو را روی جفتشان سُراند. من در را بستم و آنقدر پشت در گریه کردم که خوابم برد.

 یکباره زندگی‌ام خالی شده بود و از دست هیچکس هم کاری بر نمی‌آمد. نه از علیرضا، نه از مادر و پدرم، ونه از کس دیگری. یکی دو ماه، هر گوشه‌ای را سرک کشیدم. هر روز از مدرسه که برمی گشتم، کیف و وسایلم را گذاشته نگذاشته، روی بام خانه می‌رفتم. روزها توی کلاس از پنجره نگاهم به آسمان بود. غروب‌ها روی بام می‌رفتم. صدایش توی گوشم می‌پیچید. کف بام را پر از آب و دانه کرده بودم. در قفس کبوترم را باز گذاشته بودم. توی آسمان و روی سیمهای برق دنبالش می‌گشتم. هیچکس نمی‌توانست به من کمکی کند. از همهٔ آدمهای اطرافم دلزده شده بودم. از مادرم که فقط به رنجهای خودش فکر می‌کرد، از پدرم که توی دنیای خودش بود، از علیرضا که تنهایم گذاشته بود، از آقای رهبرنیا با آن خلق و خوی گُهش، از معصومه خانم و زنهای فضول و پچ پچ کنِ توی کوچه، و از خاله‌ام که روز اول کبوتر را برایم آورده بود

 یک روز خاله‌ام تنهایی آمد جلوی خانه‌مان. گمانم مادرم رفته بود خرید. دستی روی سرم کشید. گفت: پسر جون! مادرت می گه خیلی به هم ریخته‌ای. این جوراتفاقها برای همه می افته. آدم باید یه جوری باهاش کنار بیاد. اینطوری جلو بره، از درس هات عقب می افتی‌ها؟ می خوای برات یک کبوتر ایرانی یه دیگه بگیرم؟ خودت را هم می‌برم. خوب می‌گردیم، یک دونه شبیه همون قبلی را پیدا می‌کنیم.

 جوابش را ندادم. گفت: می خوای بریم دم خونه همسایه‌ها پرس و جو کنیم، بلکه یکی پیداش کرده باشه؟

پیشنهاد بدی به نظرم نیامد. راه افتادیم توی کوچه. زنگ خانه‌ها را می‌زدیم. اغلب پوز خندی می‌زدند و متلکی بار خاله‌ام می‌کردند. بعضی‌ها هم آب پاکی روی دستمان می‌ریختند و چیزی می‌گفتند که نا امیدترم می‌کرد. رفتیم جلوی خانهٔ آقای رهبرنیا. در زدیم. محمود در را باز کرد. خاله درباره کبوتر من پرسید. احمد، برادر بزرگتر سرش را بیرون آورد. داشتند می‌گفتند خبری ندارند که آقای رهبرنیا با نگاه بی تفاوتش جلوی در آمد. پسرها رفتند توی خانه. خاله‌ام با آرامش ماجرا را شرح داد. آقای رهبرنیا غرشی کرد و زیر لب چیزی گفت که هیچکدام نفهمیدیم. بعد، پشتش را به ما کرد و با پشت کفش، در را محکم به روی‌مان بست.

فردای آنروز طرفهای غروب زنگ خانه‌مان به صدا در آمد. در را که باز کردم، آقای رهبرنیا جلوی در بود با دوچرخه‌ای سبز رنگ در دست. پشت سرش علیرضا ایستاده بود، او هم با دوچرخه‌ای به همان رنگ. علیرضا با دیدن من زنگ دوچرخه‌اش را به صدا در آورد. سلام گفتم.

 آقای رهبرنیا، جلوی دوچرخه را هل داد توی حیاط خانه و با یک دست زین دوچرخه راگرفت.

گفت: اینم کادوی من برای تو! لنگه‌اش را هم برای علیرضا گرفتم.

آمدم، چیزی بگویم، چشمم به علیرضا افتاد. چشم‌هایش برق می‌زدند. لبه‌اش با خنده‌ای در پهنای صورتش باز شده بود. سرش را تکان داد.

آقای رهبرنیا گفت: بگیر پسر جون، چرخ سواری کن. کفتر بازی کار لاتها و چاقوکشهای چاله میدونه.

من دسته چرخ را گرفتم. آمدم چیزی بگویم. گفت: فقط حواستون باشه با چرخ توی خیابون نرین ها!

دوچرخه‌ها من و علیرضا را دوباره به هم نزدیک کرد. جمعه‌ها با دوچرخه‌هایمان توی کوچه‌های اطراف پرسه می‌زدیم. کم کم همه چیز به روال سابق برمی گشت. بعد از چند ماه سر در گمی، سرانجام پذیرفتم که کبوترم گم شده و دیگر برنمی گردد و کاری هم از من ساخته نیست. نمی‌دانم پیشنهاد کدامیک از بچه‌های خانواده بود که برایش تشییع جنازه و خاکسپاری بگذاریم. به علیرضا گفتم. به نظرش فکر خوبی آمد.

گفت: اینجوری روحش روی پشت بوم و دیوارای خونه سرگردون نمی مونه

پسر خاله‌ام به دلیل حضور در مراسم تدفین پدرش، آداب کار را کم و بیش می‌دانست. هنوز جعبه کفشی که روز اول، خاله نرگس کبوتر را در آن گذاشته بود، توی انبارمان بود. چند پر کبوتر را لا به لای سبزی‌ها و روی بام پیدا کردم و توی جعبه گذاشتم. با تکه‌ای مقوا، چیزی شییه برانکارد درست کردیم. من بودم و علیرضا و برادر و خواهرهایم. بچه‌های خاله نرگس در تشییع جنازه کبوترم حضور داشتند. مادرم و خاله بیرون از خانه بودند.

علیرضا گفت: جیسن مک کورد باید با صلیبش جلوی همه راه بره!

 قبول کردم. علیرضا با میخ و تخته صلیبی درست کرد و روی دوشش گذاشت. من پشت سرش بودم. پسرها برانکارد را حمل می‌کردند و دخترها هم پشت سرشان. دور حیاط خانه لا الا ه الالله گویان راه افتادیم.

به روایت خواهرم، من عمامهٔ دست ساز سفیدی هم روی سر گذاشته بودم و سه پسر بچه پشت من سینه می‌زدند. خواهرها و دختر خاله‌ام هم چادر به سر، در هیئت سوگوارانی کوچک، حیاط را دور زدیم. جلوی گودال کوچکی که خودم در باغچه کنده بودم، ایستادیم. تابوت را بر زمین گذاشتیم.

من آمدم حرفی بزنم که دیدم پنجرهٔ طبقهٔ بالا باز شد ومادر بزرگ با لحن و زبانی که قبلاً از او نشنیده بودم، گفت:

-گُه به گور پدر، دست بردار از این کارها. شگون نداره، مرگ و میر توی خونه می یاد.

من تا آنروز کلامی به جز مهربانی از مادر بزرگ نشنیده بودم. خواهرهایم داشتند غش و ریسه می‌رفتند. وقت را نمی‌شد تلف کرد. من و علیرضا جعبه را توی گودال گذاشتیم. می‌خواستیم خاک بریزیم که دیدیم ورودی حیاط باز شد و مادر بزرگ چادر به کمر با جارویی در دست توی حیاط پرید. بچه‌های دیگر ریسه زنان تار و مار شدند. مادر بزرگ نگاهی غضبناک به علیرضا انداخت.

 گفت: همهٔ این اتیش ها از زیرسر تو بلند می شه. با این ریخت و قیافه‌ات. برو، دیگه تو این خونه پیدات نشه.

علی رضا بی آنکه چیزی بگوید، آرام آرام از کنار ما گذشت و از خانه بیرون رفت. مادر بزرگ به جعبه کفش نگاهی کرد و بعد دوباره مثل اینکه آتش توی جانش افتاده باشد، خم شد و جعبه را از توی گودال بیرون کشید. در جعبه باز شد و پرهای سفید و قهوه‌ای بین زمین و آسمان معلق شدند. مادر بزرگ با غیظ جعبه را تکه تکه کرد. تکه‌ها را زیر پا له کرد و دوباره توی گودال ریخت و با جارو گودال را از خاک پر کرد. من به درختی تکیه دادم و مادربزرگ رفت و روی هرهٔ حوض نشست و ما اشکهایش را دیدیم که از گونه‌های چروکیده‌اش فرو ریخت پایین.

 

 تابستان سال بعد، هنوز علیرضا رهبرنیا تنها دوستم بود. روزهایمان با هم می‌گذشت. باغچه‌ام خشک شده بود. عشقم را به سبزی کاری ازدست داده بودم. پدرم دوباره قهر کرده بود. بهد از ظهرهای جمعه برای یکی دو ساعتی پیدایش می‌شد. اغلب هم با جعبه‌ای شیرینی در دست. یکراست می‌رفت طبقه بالا، پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم. صدایمان می‌زدند و ما به دیدن پدرم می‌رفتیم.

بعداز ظهرهایمان به پرسه زنی در خرابه‌ها و تپه‌های اطراف خانه‌مان می‌گذشت. توی حیاط خانه، پیت‌های نفت را با صابون می‌شستیم، کمی روغن و نمک، چند سیب زمینی و بسته‌ای کبریت برمی داشتم و روی تپه‌های اطراف می‌رفتیم. تا آتش را روشن کنیم و جلز و ولز روغن و سیب زمینی‌ها بلند شود، بچه‌های دیگر هم سر رسیده بودند.

گمانم یکی از روزهای آخر شهریور بود. برگریزان پاییز بود. سیب زمینی سرخ کرده‌ها را که خوردیم، هوس سیگار کردم. دیده بودم بزرگترها هر وقت توی فکر می‌روند، سیگاری دود می‌کنند و سری در هوا تکان می‌دهند و بعد اشکی در چشمهایشان حلقه می زند و به حرکت مواج دود توی هوا خیره می‌شوند. من دوباره به یاد کبوتر گمشده‌ام افتاده بودم. گفتم، حالا سیگار می چسبه. برگ‌های خشک را جمع کردیم و با سنگی کوبیدیم. علیرضا صفحهٔ کاغذی را از جیب بیرون آورد و با برگهای خشک و خرد چنار سیگاری پیچید. سیگار را روشن کرد. پُک اول را که زد به سرفه افتاد. چشم‌هایش را پاک کرد، سیگار بزرگ و کج و معوج را جلویم گرفت و گفت: بکش! یه حال خوبی داره!

اولین پک را که زدم دود توی چشمهایم رفت و اشکم درآمد.

 گفت: بلد نیستی بکشی، خراب می‌کنی!

سیگار را گرفت. دو باره روشنش کرد و دوباره به سرفه افتاد.

 گفتم: جیسن بسه، دهنت بوی گند سیگار می گیره، از بابات کتک می‌خوری ها!

دستی لای موهای قرمزش کشید. سیگار را روی زمین انداخت. پایش را روی سیگار گذاشت و گفت: بریم.

آنروز یکی دو ساعت روی تپه‌های اطراف خانه راه رفتیم. بعد از ظهر گذارمان به یک ساختمان مخروبه کاه گلی افتاد. قبلاً یکی دوباره از آن مخروبه گذرکرده بودیم. یکبار هم علیرضا تنها پنجرهٔ مخروبه را با سنگ هدف گرفته بود و شیشهٔ آن را شکسته بود. زیر دیوار مخروبه که رسیدیم، نشستیم. گفتم جیسن یک سیگار دیگه روشن کن.

علیرضا داشت برگهای خشک را می‌کوبید که زیز یکی از دیوارها چشمم به دو قوطی بزرگ افتاد. بلند شدم و به طرف قوطی‌ها رفتم. قوطی‌ها زنگ زده و رنگ و رو رفته بودند و درشان هم بسته بود. علیرضا را صدا زدم.

 گفتم: فکر کنم گنج پیدا کردم!

علیرضا به قوطی‌ها نگاهی انداخت. هر کدام را از روی زمین بلند کرد و توی دستش تکانشان داد.

گفت: هر دو پٌرِ پرن. فکر می‌کنی کی گذاشتشون اینجا؟

گفتم: بازشون کن، ببین توشون چیه؟

گفت: خودت پیداشون کردی، خودت هم بازشون کن!

گفتم: ترسو! سنگی برداشتم و روی در قوطی‌ها کوبیدم. کلید خانه‌مان همراهم بود. کلید را زیر زهوار زنگ زدهٔ قوطی‌ها انداختم و درشان را باز کردم. قوطی اول پر از مایعی غلیظ و قهوه‌ای رنگ بود. قوطی را جلوی علیرضا گرفتم. علیرضا انگشتش را روی مایع کشید. مایع را بو کرد. گفت سریشه!

قوطی دوم را بازکردم. پر از گردی قهوه‌ای رنگ بود. علیرضا سری تکان داد، گفت: خودِ خودشه. یکی ش را با آب قاطی کردن، اون یکی را نه!

من حرف‌های علیرضا را قبول داشتم. گفتم: ببریمش پیش سید تقی، ممکنه آزمون بخره!

قوطی‌ها را دست گرفتم. علیرضا گفت: یکیش را بده من بیارم.

گفتم: ولش کن، هر دو تاش را خودم می آرم.

سید تقی بقال محله‌مان بود. توی دکانش شلوغ بود. بیرون ایستادیم تا سرش خلوت‌تر شد. قوطی‌ها را که جلویش باز کردیم، خنده‌ای کرد و گفت: اونی که نم کشیده، به درد خودتون می خوره. برای بادبادکی، چیزی استفاده‌اش کنین. خشکه را من می‌خرم پونزه زار. آگه می فروشین، بذارینش همینجا، پولتون را بگیرین و برین!

 علیرضا دوباره دستش را لای موهای قرمزش. خواست چیزی بگوید، سید تقی گفت: بچه جون، اینقدر این پا و اون پا نکن. وباموهات هم بازی نکن. این یه خورده رنگش هم می پره‌ها!

 و خندید. کاریش نمی‌شد کرد. کس دیگری را نمی‌شناختیم. قوطی سریش را همانجا گذاشتیم. سید تقی از توی دخلش یک اسکناس یک تومانی بیرون کشید و یک سکه پنج زاری. پول‌ها را داد دستم.

 از مغازه که بیرون آمدیم، سکه را جلوی علیرضا گرفتم. گفتم: سهم تو!

 به طرف خانه راه افتادیم. بین راه دو سه بار از علیرضا سئوالی کردم. جواب نداد. گفتم: لالی جیسن؟

گفت: نامردی نکن! بقیهٔ پولم را بده.

 گفتم: کدوم پولت؟

 گفت: با هم پیداشون کردیم، پولش را هم باید نصف کنیم.

گفتم: اول خودم پیداش کردم. کاراش را هم خودم کردم. تازه همین که بهت دادم از سرت هم زیادیه!

 علیرضا ایستاد. دستم را گرفت. گریه‌اش گرفته بود. گفت: بقیه پولم را بده.

 کفری شدم. گفتم: برو از بابات بگیر. اگر می دونستم اینقدر پررویی گوزم نمی‌دادم برای سهمت!

یقه‌ام را گرفت. با اشک گفت: نامرد بی معرفت، پولم را بده.

 قوطی را زمین گذاشتم. من هم یقه‌اش را گرفتم و هلش دادم. قدش از من بلندتر بود. دستش را دراز کرد و یقه‌ام را کشید. دگمه‌های بالای پیرهنم پاره شد. با لگد زدم توی شکمش. عقب، عقب رفت، دلش را گرفت و افتاد روی زمین.

 رفتم بالای سرش گفتم: آدم شدی؟ روی زمین وسط گریه، به خنده افتاد. گفتم: چی شد؟ خوشت اومد؟

 گفت: از بس گهی، حقته!

 گفتم گه جد و آبادته مو انی. عادت نداری باهات مث آدم رفتار کنن.

روی قوطی نشستم. خندید! گفت: کفترت خیلی خوشمزه بود.

 بلند شدم. آمد بلند شود، با لگد زدم توی صورتش. از دماغش خون سرازیر شد پایین.

گفتم: چی گفتی مواَنی؟

خون دماغش را با پشت دست پاک کرد، دوباره خندید. گفت:. محمود دستش را انداخت دور کله ش و سرش راکند. پرپر زد.محمودمون انداختش توی کاسه آب داغ. پراش رو کند.

لبهای علرضا تکان می‌خوردند بی آنکه صدای او را بشنوم. بلند شدم. قوطی را بلند کردم. علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت. در قوطی باز شد و موها وصورت علیرضا پر از سریش شد. لب‌هایش هنوز داشت می‌خندید. کمر بندم را باز کردم. گفتم: مو اَنی مادر جنده.

انتهای کمربند را دور دستهایم پیچدم. علیرضا دستهایش را روی سر و صورتش حائل کرد. من باز کمربند را بالا بردم. بین زمین و آسمان، کبوترم را دیدم که بی سر، با پرهای سفید و قهوه‌ای خون آلود توی هوا موج می‌زد.کبوتر داشت دور پیچ و خواب کمربند می‌چرخید و با پرهای پاپرش پایین می‌آمد. بعد نشستم و میان‌های های گریه‌ام، جیسن مک کورد را دیدم؛ مثل کسی که سطلی از لجن و گه رویش پاشیده باشند. چشم‌هایش را پاک کرد، با پیراهنی پاره و خون آلود و آغشته به سریش، بی آنکه لب بزند، به من نگاه می‌کرد.

جولای ۲۰۱۱ا

 

برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.