شخصیت ویرانگر
شخصیت ویرانگر هماره سرخوشانه مشغول کار است. طبیعت است ک شتاب حرکت او را، لااقل غیرمستقیم، تعیین میکند، زیرا او باید جلوی طبیعت را بگیرد. در غیر این صورت، طبیعت خود ویرانی را بر عهده خواهد گرفت.
شخصیت ویرانگر هماره سرخوشانه مشغول کار است. طبیعت است ک شتاب حرکت او را، لااقل غیرمستقیم، تعیین میکند، زیرا او باید جلوی طبیعت را بگیرد. در غیر این صورت، طبیعت خود ویرانی را بر عهده خواهد گرفت.
هادی آقاجانزاده، پژوهشگر مطالعات فرهنگی که در این گفتوگو حضور دارد، معتقد است آرای فوکو در دورهای پای به ایران گذاشت که غلبه با مطالعات متنمحوری بود که عمدتاً به مسئلهٔ بازنمایی توجه نشان میدادند. به همین دلیل آنها بر فوکویی تأکید داشتند که فوکوی دیرینهشناس بود. نویسندگان «نامیدن تعلیق» در این فضا نفس کشیدهاند، با چنین خوانشهایی از فوکو درافتادهاند و به جنگ نظام دانشی رفتهاند که امکان کنشگریهای خلاقانه را منتفی کرده است. بااینحال، یکی از نقدهایی که به ایشان وارد است اشاره نکردن به خطری است که در کمین پپژوهشگران علاقهمند به این پروژه نشسته: یکی گرفتن استعارههای فوکو با تفسیرهای او. همارز دانستن این دو عرصه را بر تاریخنگاری انتقادی تنگ خواهد کرد و آن را به سمت تطبیق مصالح کار (دادهها و …) با نظریهها و روشهای تحقیقاتی از پیشتعیینشده سوق خواهد داد.
همچون صحنه گرتشنِ فاوستِ گوته، «تونکا»ی روبرت موزیل هم داستان مردی است که ازنظر اجتماعی، اقتصادی، فکری و جنسی بر معشوق خود سلطه دارد. بااینحال، در داستان موزیل، رمز و راز حلنشده بارداری تونکا، به شکلی سمبلیک، تمامی طرق پیشین نظارت مرد بر زن را ناکام میگذارد. پس مرد بینام داستان، حالا در نقش راوی این اثر سعی دارد تا با استفاده از تعبیرهای کلیشهای و آشنایی که مردان سنتاً «زنانگی ابدی/جاویدان/سرمدی» را تعریف میکنند، مجدداً قدرت خود را بر تونکا اعمال کند: او یا باکره معصوم است، یا فاحشه مطرود یا تجسم طبیعت. بهبیاندیگر، ایدئولوژیای که بهطور سمبلیک در پیرنگ داستان شکست میخورد، درکنش روایت کردن بازآفرینی میشود و به مرد اجازه میدهد تا برای داستانی که منجر به مرگ تونکا و فرزندش میشود، جشن پایان بگیرد.
اعترافِ دمِمرگ (deathbed confession)، که جایی بین «exomologesis» و «exagoreusis» قرار میگیرد، نه نمایشی تمامکمال است، چراکه مخاطبی جز کشیش و اطرافیان محتضر ندارد، و نه تفتیش عقاید است، چراکه اندیشههای کسی که تا لحظاتی دیگر میمیرد و از پولیس خارج میشود فاقد ارزش نظارتی است؛ ازاینرو محتضر درجایی استثنایی میایستد: مرز قانون یا دم مرگ. او تا لحظاتی دیگر میمیرد و اندیشههایش با او به گور خواهند رفت و از ویژگی خطرناکشان، که همان مسری بودن باشد ساقط و فاقد علامت سیاسی خواهند شد؛ اما محتضر «دمِ» مرگ است و با اینکه مردنش حتمی است اما هنوز در پولیس و در قانون است و به همین خاطر است که میتواند قانون را تفتیش کند و به چالش بکشد.
برخلاف شعور عام یا درواقع شعور حقنهشده به ما، جایگاه گوینده همپای آنچه میگوید مهم است. نمونه گویای آن را باید در خود همین موضوع سلطنتطلبی جست. اتصال مدام این موضوع به شخص رضا پهلوی مقوم طرح موسمی آن است و خیلی روشن نشان میدهد چرا تضادی هست میان محتوای گفتار سلطنتطلبی به نمایندگی پهلوی و جایگاه مشروعیتبخش به این نمایندگی. از یکسو، محتوای عیان گفتار پهلوی یکچیز است: دموکراسی سکولار. در پیوند با دموکراسی سکولار، بهعنوان حکومتی برخاسته از مردم، پهلوی مدام به تکثر صداها و جریانها و اقوام اشاره میکند و راهحل را پس از «تغییر رژیم» به صندوق رأی و انتخاب «مردم ایران» میسپارد. روش «گذار به دموکراسی» هم صوری از نافرمانی مدنی در پیروی از انقلابهای رنگی از دهه نود بدین سوست؛ اما از طرف دیگر، موضع پهلوی، یعنی آنچه به او اجازه میدهد بتواند حرف بزند و حرفش شنیده شود مدیون پیوندش با پادشاهی پیش از ۵۷ است.
بیشک مهمترین مقالهای که به این پرسش پرداخته را والتر بنیامین نوشته است که نام «اثر هنری در عصر بازتولیدپزیری مکانیکی» را یدک میکشد. بنیامین در مقالهاش از اصطلاح «هاله» برای نشان کردن محدودیتهای بازتولیدپذیری استفاده میکند. در نظر بنیامین، هاله، حدِ بازتولید است، چنانکه هاله تنها چیزی است که بازتولیدپذیر نیست.
بوریس افیموویچ گرویس (م. ۱۹ مارس ۱۹۴۷) منتقد هنری، نظریهپرداز رسانه و فیلسوف است. او هماکنون بهعنوان استاد ممتاز بینالمللی در حیطه مطالعات روسی و اسلاوی در دانشگاه نیویورک کار میکند و همچنین محقق ارشد تحقیقات در دانشکده هنر و طراحی دانشگاه کارلسروهه آلمان است.
میزگرد شماره هفتادوپنج ماهنامه سینما و ادبیات ۱با عنوان سیندرلا یا هیولا
)فمینیسم لیبرال یا فمینیسم رادیکال( بیش از آن که بحثی در ادبیات زنان
دراندازد، رویارویی سه+یک تلقی از فمینیسم است.
ترجمه آرشام استادسرایی؛ در پورنوگرافی، آرمانشهرِ (utopia) جامعه بیطبقه (classless society) و تمایز و اختلافاتِ [یا: تفاوت] طبقاتی از طریقِ صفاتِ نخراشیده کاریکاتوری در کنشی جنسی، تجلی مییابد. هیچ کجای دیگر، حتی در مبدل پوشیهای یک کارناوال، نمیتوان چنین اصرار لجوجانهای را یافت که بر نشانههای معرف طبقه شده است، آنهم در وهلهای که همزمان، به ناهمگونترین و نامتجانسترین روشها، هم از ایستار و موقعیتِ [طبقاتی] آنها پا فراتر میگذارد و هم آنها را خنثی کرده و بیاثرشان میسازد.
محسن ملکی میگوید: «گویی رمان خوف، قصۀ شاهدخت اسیرشده در یک قلعه/سوئیت است که منتظر رستگاری و بوسۀ شهسوار نجاتدهنده است: این شهسوار همان سیاست است که زن فمینیست لیبرال و سوژۀ ماخولیایی باید به مدد سیلی آن از خواب برخیزند.» نیچه میگوید «به سراغ زنان میروی، تازیانه را فراموش نکن». تاکنون این گفته در چارچوبی زنستیزانه قرائت شده است، اما اکنون به یاری آنچه ملکی دربارۀ رمان خوف میگوید میتوان معنای مجددی بر آن بار کرد، یعنی تازیانۀ نیچه همان تازیانۀ شهسوار سیاست است. ملکی میپرسد زنی که هیولا میشود چگونه زنی است؟ زنی که نه دیگر «اثیری و نه اسیری است و نه از روی سیری» مقاومت میکند: زن سیاسیشده، زنی که به میانجی خوف و اضطراب به هیولا یا ناانسان بدل شده و میتواند از چارچوب تفاوت فرهنگی و جنسی و هویتی فراتر رود.