قصر در اوین
سرش را کشید بالا تا بتواند دید بزند. ارتفاع صندلی برای او بلندتر از آن بود که پایش به زمین برسد. زنی که مقابلش بود روی کاناپایهای تکنفره لم داده بود. یکسره و با آرامش از روی کتاب کودک برای او میخواند. یکی از پاهایش روی زمین بود و دیگری را روی همان پا انداخته بود و داخل یک صندل چوبی با روکش آبیرنگ، پیچ و تاب میداد. اما او پاهایش درون کتانیهای سفید و نویی، آویزان بود. سرش را کشید بالا تا شاید نقاشی داخل کتاب را ببیند. این هفتمین کتاب قصه کودکی بود که زن آن روز برایش میخواند. وقتی زن متوجه بیقراری سر او شد مکث کرد. گفت: «قصه رو میفهمی؟ هر جا سوال داشتی بپرس. باشه؟» از این سوال ناراحت شد. دیگر سر نکشید بالا و باز مچاله شد توی خودش.