۱. سالِ آتشین و جستوجوی اربابِ جدید
سالِ ۱۳۹۸ سالی مشحون از مصائب سیاسی بوده است: خساراتِ گسترده سیل (عمدتاً به دلیلِ زمینخواریها و همچنین بیتدبیریهای مدیریتی در زمینههای شهرسازی)؛ سرکوبهای خونین (فیالمثل در آبان ماه)؛ سرکوبهای قضایی و ارعابِ پیوسته از طریقِ قوه دادگاهها و نظایرش (بهراستی، میتوان گفت سالِ ۹۸ به پایان رسیده است؟)؛ بهطوریکه میتوان به عینه دید چیزی کار نمیکند. و مطالبه ناگزیرِ راهحل و راهِ برونرفت از بحرانی که پایانناپذیر مینُماید؛ و ایضاً انواعِ واکنشها، از اِنکار گرفته تا پرخاشگری. جون کوپجک، لاکانیِ اسلوونیایی، در مقاله «مه ۶۸، ماهِ آتشین»، صفتِ «آتشین» (emotional) را برای توصیفِ چنین وضعیتی برگزیده است:
«در پاریس، در ماهِ مه ۱۹۶۸، عواطف و هیجاناتِ دانشجویان در دانشگاهها بالا گرفت. هیئتعلمی دانشگاهها که خطرِ نادیده گرفتنِ طغیانِ احساسات را حس میکردند، بدان پاسخ دادند، بیواسطه، هرچند از جهاتِ مختلف. برخی فسیلهای سنوسالدارِ محافظهکار درصدد برآمدند شورش را خفه کنند؛ درحالیکه جاهل مسلکهای لیبرالمنشتر «دلداده به سنگرها»، تخممرغهایشان را در سبدِ دانشجویانِ رادیکال نهادند. هر دو جبهه، اختیارِ هیجانات را اندکی بیش از معمول رها کردند، دقیقاً ازآنرو که در خرمحشرِ بگومگو، «معمول» انگار دود شده و به هوا رفته بود. در این آشوب، همهچیز سروته و ازاینرو به آن رو شده بود، ازجمله عقلانیت که اگرچه ناگهان تهییج شد، با رسوبی چرک مکدر مینمود. عقلانیتِ نهچندان خونسرد و روشنی که گُرگرفته بود».
در بافت و زمینه بحثِ این یادداشت، اشاره به موضعِ ژاک لاکان میتواند راهگشا باشد. به قولِ کوبچک، «لاکان در پاسخ به مه ۱۹۶۸، این ماهِ شدیداً عاطفی، سمینارش را که هشداری مفصل علیه احساساتگراییِ مهارگسیخته و راهگمکرده دانشجویان است، با درخواستی آتشین برای نمایشِ شرم به پایان میرساند. او توبیخگرانه اصرار میورزد که گستاخیتان را کنار بگذارید، این بیشرمی را مهار بزنید: شما باید شرمنده باشید! چه وقاحتی! این سمینار عجب تحریککننده است!» در موردِ این برخورد، باید به تزِ شدیداً رادیکالِ لاکان در موردِ باز-سیاسیسازیِ تضادِ طبقاتی اشاره کرد مبنی بر آن که شورشیانِ مه ۶۸، اگر قصدِ تغییری را دارند، باید با «تفاله» های تولیدِ سرمایهداری، اعلامِ برادری کنند؛ یعنی نه با «پرولتاریا»، بلکه با «لمپنپرولتاریا»؛ لیکن آنها با پیروی از مکانیسمِ تولیدیِ سرمایهداری، همان روندِ «تولیدِ مصرف» را ادامه میدهند، از همین رو، عمله سیاستزداییِ سرمایهداری میشوند؛ از همین رو، همان نمایشی را به روی صحنه میبَرَند که با آن، لمپنپرولتاریا واردِ چرخه تولیدِ مصرف شده، «شرم» سرکوب میشود: چماقداری و اعتصابشکنی. «در آیینه موشمرد، ژوئیسانس به نمایشی چشمگیر بدل میشود، به چیزی در برابرِ نگاهِ نهتنها خودِ موشمرد، که برای دیگران نیز، نوعی نشانِ افتخار که ارزشِ موشمرد را اعلان میکند. نمیتوان به یادِ سخنرانی «بداهه در ونسان» نیفتاد که در دوران سمینار XVII ایراد شد و در آن، لاکان به گروهی از دانشجویان هشدار داد که دارند نقش هلوتها، سرفها [رعایای زرخریدِ] دولت را ایفا میکنند، آن هم با نمایشِ سرخوشیِ غیرتمندانهشان برای همگان ــ علیالخصوص دولت ــ که بیایید و بنگرید و لذت برید. در این نمایشِ سرخوشی-بهمثابه-هویت نیز اجباری هست، اما نه آن اجباری که در حالتِ اضطرابِ اصلی تجربه میشود. سرمایهداری استوار است بر تبدیلِ اضطراب … به احساسِ گناه. این تبدیل بهمنظور گریز از وضعیتِ تحملناپذیرِ اضطراب اجرا میشود، آن هم به شکلِ دورانِ کارآموزیای که قرار است سوژه را به اَبَرخودی بیرحم و سیریناپذیر و همچنین به گذشتهای بسپارد که دیگر فاقدِ شکوهِ کهن است، لیکن باید به شکلی وسواسگون به یاد آورده شود».
البته در اینجا، اشاره به این نکته هم ضروری است که از «ارزش» تا «قیمت»، تنها یک گامِ کوچک فاصله است که عمدتاً پیشاپیش برداشته میشود.
در همینجا است که باید برخوردِ عصبی و بازجویانه بعضی نویسندگانِ امروز را قرار داد: آنها که مدام، دنبالِ وادادهگان میگردند و به شکلی استالینیستی از آنها میخواهند وفاداریشان را اعلان کنند (فرقی نمیکند وفاداری به جی) و خود را مخالفِ «وضعِ موجود» جا میزنند، اما کاری جز تکرارِ اطلاعات و اخبارِ «غیرِسری» نمیکنند؛ چراکه معتقدند بازجو همیشه برحق است و از اینکه شمارِ «داغخوردگان» شان را بیشتر کنند، راضیتر میشوند؛ اما توجه نمیکنند این روند را پایانی نیست: وقتی حقانیتِ «من» صرفاً وقتی حاصل شود که «دیگری» گناهکار باشد؛ لاجرم باید «همه جز من» گناهکار باشند.
اما این نقد را چطور میشود از استراتژیِ لیبرالیِ «اخلاقیاتِ نقد» یا «پاکیزگیِ مباحثه» تشخیص داد؟ اولازهمه آنکه فرایند و مکانیسمِ وادادگی هدف قرار داده شود و ناگزیر، ورای خیر و شر عمل کند؛ دوم، پیشفرضهایش را از نو پیش نهد (چراکه به قولِ آلتوسر، بدیهی ایدئولوژیک است)؛ سوم، مبتنی بر نه احکامِ عامِ همیشه صادق، بلکه مبتنی بر گنجاندنِ «سوژه گفتن» در بحث باشد؛ چهارم، وجودِ جسارتِ اخلاقی، یا همان چیزی که فوکو، «رکگویی» میخواند:
برای شروع، معنای کلی واژه «رکگویی» یا parrhesia چیست؟ به لحاظ ریشهشناسی، parrhesiazesthai یعنی «گفتن همهچیز»…. کسی که parrhesia را به کار میگیرد، یعنی parrhesiastes، کسی است که هر چیزی در ذهنش هست، میگوید: او چیزی را پنهان نمیسازد، بلکه جان و ذهنش را، از رهگذر گفتار یا دیسکورس، بالکل برای دیگران میگشاید…. کلمه parrhesia بهگونهای رابطه میان گوینده و آنچه فکر میکند، اشاره دارد؛ زیرا در parrhesia گوینده این موضوع را به شکلی مشهود، روشن و واضح میسازد که آنچه میگوید، عقیده خاص خودش است…. «فعالیت کلامیِ» (speech activity) گفته رکگویانه این شکل را به خود میگیرد: «من همانیام که به فلان و بهمان میاندیشم».
من اصطلاح «فعالیت کلامی» را بهجای «کنش کلامی» (speech act) جان سرل (یا «گفته اجرایی» اوستین) به کار میبرم، بدین منظور که گفته رکگویانه و تعهداتش را از اقسام معمول تعهدی متمایز سازم که میان فرد و آنچه میگوید، حاصل میشود؛ زیرا تعهدی که در parrhesia دخیل است، با وضعیت اجتماعی خاصی پیوند دارد، با تفاوت منزلتی میان گوینده و شنوندهاش، با این واقعیت که parrhesiastes چیزی را میگوید که برای خودش خطر بار میآورد و از همین رو، مخاطرهای را شامل میشود.
… [parrhesia] مستلزم شجاعت گفتن حقیقت، علیرغم خطر، است. و این گفتن حقیقت، در شکل غاییاش، در بازیِ مرگ و زندگی رخ میدهد.
وقتی آدم بازیِ رکگویانهای را میپذیرد که در آن، زندگیِ خودش در خطر است، در کار شکل دادن رابطهای خاص با خویش است: شما خطرِ مرگ را میپذیرید تا حقیقت را بگوئید، آن هم درعوض جا خوش کردن در امنِ عیش و در امان ماندنِ حیاتی که در آن، زندگی ناگفته میماند. صدالبته، تهدید مرگ برآمده از دیگری است و از همین رو، مستلزم رابطهای با خویشتن: او ترجیح میدهد خود را در مقام حقیقتگو مستقر سازد و نه در مقام موجود زندهای که با خود یکی نیست.
از این منظر، میتوان دید واکنشِ لاکان به مه ۶۸ چگونه با «خطر کردن»، این شجاعت و حقیقتگویی، از منظرِ فوکو، را تجسم میبخشد: پاسخِ ژاک لاکان به مه ۶۸ با هیچیک از طرفینِ جبهه جور نمیشد. او که موضعش را نه با رودررویی و نه در دوشادوشی با دانشجویانِ رادیکال تنظیم میکرد، بیتعارف و آشکارا متهم ساختشان که به حدِ کافی رادیکال نیستند، که در کارِ پاکاریِ دانشگاهیاند که خود را در عصیان علیه آن متصور میشوند. او درحالیکه در دادوفریاد آنها، درخواستِ اربابی جدید را تشخیص میداد، هشدار داد که در آستانِ به دست آوردنش هستند. این حکم در گفتارِ بداهه ونسان آمده است، آنجا که برخی دانشجویان دانشگاهِ ونسان، یک سالِ بعدش، او را به لطفِ دفاعِ مائوئیستیاش از دانشجویانِ شورشی به میانِ خود خوانده بودند اما سخنانش را با ضربآهنگِ خود متعارض یافتند و در آن میانه قطع و مداخلاتش، اینیکی هم هست:
اخلالگر: … چون بعضی افرادِ حاضر فکر میکنند روانکاوی چیزی است تو مایههای فلان کردنِ خلایق، تنها کاری که باید بکنیم نمایشِ عشق کردن است. کسی دلش میخواهد این بازی را به یک عشق کردنِ اساسی تبدیل کنیم؟ (شروع میکند به لخت شدن و بعد از کندنِ بلوزش میایستد).
ژاک لاکان: دوستِ من، حواست باشد، من دیشب این بازی را دیدهام. من در اوپن تئاتر بودم. آنجا یکی بود که این کار را کرد اما یککم دل و جرئت بیشتری داشت؛ چون تا جایی که لختِ مادرزاد شود، لباسهایش را کند. ادامه بده؛ منظورم این است که چرا ادامه نمیدهی! مسخره!
پانویسِ داخلِ متن
در نسبتِ با بهانه بحث: دوستی که با به راه انداختنِ بازیِ جایزه «زرشکِ طلایی»، آنهم در صفحه اینستاگرامیاش و با رأی دوستان و آشنایانش، فکر میکند شاخِ غول شکسته است و به کسانی حمله میکند اما یک نوشته انتقادی در موردشان ننوشته است (قصدِ دفاع از آنها را بههیچوجه ندارم و مقاله بیپاسخمانده چند سالِ پیش هم، «فاشیستهای ادبی چه رؤیایی در سر میپرورند؟»، عمده موضعِ کنونیام را در برابرِ این جریان بیان میکند). از آن مهمتر، گویا اگر یزدانی خرم و شهسواری نباشند، همه مشکلِ ادبیات حل میشود: خب چه اعتبار دادن و ستایشی بیش از این: جمعی که سرنوشتِ ادبیاتِ ایران را تعیین میکنند، گیرم در نابود کردنش.
از طرفِ دیگر، انگار اعلامِ حکمِ «فلانی آقای زرشک است»، برای مداخله انتقادی کافی است؛ از همین رو، حتی ذرهای هم زحمت نمیکشد، چهارچوبی برای رسیدن به این حکم بیابد و با همان سازوکارِ معهود و مألوفِ «گعدهبازی»، با ژستی رمانتیک (خطاب به هیولاها میگوید: بشنوید نظرِ خوانندگانِ واقعی را)، همان روابطِ موجود را به کار میگیرد: دموکراسیِ عددی (و بدتر از آن نمایشی).
و در نسبت با من: با لودگیِ لوس و بیمزه «این جایزه [زرشک طلایی] بهجز پالاندوزانِ سرتاسرِ کشور، از هیچ ناشر و شخص و کارخانههای بستنیسازی و کاندومسازی اسپانسر قبول نمیکند…». خب، وقتی منظورش همان جایزهای است که من هم در آن دستی دارم، دستکم میتوانست اسمم را هم بنویسد تا جوابی بشنود. کاش دل و جرئت بیشتری داشت: «ادامه بده، منظورم این است که چرا ادامه نمیدهی؟ مسخره!»
و باز در ادامه درسِ روانکاوی: گوینده همیشه بیشتر از آنکه قصد دارد و میداند، میگوید: کافی است شعارِ معروفِ «ما خر نمیخوایم، پالانِ خر عوض میشه» را به یادآوریم تا بفهمیم این نویسنده عصبی، به هر دری میزند تا «خر» سرِ جایش بماند. دلیل: در «آسیبشناسی» های ایشان و دوستانش (که به حمایتِ معنویِ پالاندوزان دلخوشاند) به نویسنده، خواننده، دستگاهِ سانسور و ناشر حمله شده است؛ حالآنکه تعیینکنندهترین عامل و کارگزار همیشه ایمن میماند: دستگاه و سازوبرگِ پخشِ کتاب که درواقع، نابترین تجسمِ بازار، یعنی واسطه تولیدکننده و مصرفکننده، در حوزه کتاب است.
ازقضا، این موضوع را نباید بهصرف غفلت یا بیتوجهیشان نسبت داد؛ چراکه وقتی پای سازوکاری در میان است که خارج از این زنجیره باشد، حال هرچند هم فرعی و کوچک، با تمامِ قوا وارد میشوند و تکرارِ این حکم: از «ارزش» تا «قیمت»، تنها یک گامِ کوچک فاصله است که عمدتاً پیشاپیش برداشته شده است.
۲. ضدسرمایهداری یا بنیادگرا؟
دوباره برمیگردیم به مفهومِ لمپنپرولتاریا و نظرِ رادیکالِ لاکان: چگونه لاکان، دانشجویان را فرامیخواند که رادیکالتر باشند و با لمپنپرولتاریا، و نه پرولتاریا، همهویت شوند و درعینحال، آنها را هلوت یا گروهِ فشار میخواند؟ آنها صرفاً از تصویرِ رسمیِ لمپنپرولتاریا تقلید میکنند. از طرفِ دیگر، جملهای پیشتر، لاکان آنها را به آرمانِ کمونیستیِ محو شدنِ تقسیمِ کار، تقسیمِ کار به یدی و فکری، توجه میدهد؛ از همین رو است که میتوان آنها را لمپنانتلکتوئل نامید: آنهایی که خود را دشمنِ سرمایهداری میخوانند اما عوض شدنِ روابطِ تولیدی را نمیخواهند، به قولِ روبسپیر، «عشاقِ انقلابِ بدونِ انقلاب». از طرفِ دیگر، فکر میکنند در نظامِ سرمایهداری، در خارجِ آن قرار دارند؛ از همین رو، فکر میکنند میتوان مستقیم به سرمایهداری حمله کرد؛ یعنی همان نگرشی که بنیادگرایان، طرفداران راهِ سوم (بلر و کلینتون)، شیفتگانِ چین و دلدادگان به محورِ مقاومت و مبارزه علیه امپریالیسم (آنهم در عصرِ جهانیشدن و بی موضوع شدن امپریالیسم) در پیِ آناند. در جواب به این گروه، بد نیست نقلقول کوتاهی از مائو بیاوریم:
استالینیستها نمیفهمند که دقیقاً در جزئیت یا خاص بودنِ تناقض است که کلیتِ تناقض مستقر است. شاید خصلتِ اصلیِ «اپورتونیسمِ دگماتیک» در همین نقطه مستقر باشد: تأکید گذاردن بر مرکزیتِ تناقضِ اصلی (یعنی تعارضِ طبقاتی) در گرهگاه و لحظه اشتباه…. نیروهای تولید، عمل یا رویه (practice) و زیربنای اقتصادی، عمدتاً نقشِ اصلی و تعیینکننده را ایفا میکنند؛ هر که این نکته را انکار کند، ماتریالیست نیست. لیکن باید اذعان کرد در برخی شرایط، سویههایی چون روابطِ تولید، نظریه و روبنا نیز بهنوبه خود، در این نقشِ تعیینکننده و اصلی تجسم مییابند. هنگامیکه برای نیروهای تولید ناممکن میشود که بدونِ تغییر در روابطِ تولید توسعه یابند، آنگاه تغییر در روابطِ تولید، نقشِ اصلی و تعیینکننده را ایفا میکند.
به عبارتِ دیگر، درست است که تناقض یا تضادِ اصلی در عصرِ سرمایهداری همان نزاعِ طبقاتی است، اما در هر موقعیتی، این تناقضِ اصلی یا آنتاگونیسمِ رفعناشدنی، خود را در تناقضی خاص نشان میدهد که در موقعیتِ فعلیِ ما، میتوان آن را در تناقضِ فضای عمومی/فضای خصوصی یا حکومتیِ پنهان/شهروندیِ آشکار دید که یکی از اشکالِ روشنش، تضادِ حقِ سپاه/مسئولیتِ مردم است.[۱]
[۱] از طرفِ دیگر، برخی از انتقادها به این جایزه معطوف بود به تلاش برای کشاندنِ تبلیغاتِ بازار به تولیدِ ادبی: چرا این منتقدان فکر میکنند یک کارگر یا مبارز نمیتواند داستانی بنویسد که «بستنی» عنصری داستانی در آن باشد؟
همچنین در بابِ خلاقیتِ ادبی: تنها اشاره به فعالیتهای گروهِ آوانگاردِ اولیپو شاید کفایت کند: اعضای این گروه، با اِعمالِ محدودیتهای فردی و موردی، در پیِ خلقِ هنریِ دیگرگونه بودند؛ مثلاً ژرژ پرک تصمیم میگیرد رمانی بنویسد و در آن از حرفِ e استفاده نکند. یکی از راههای مبارزه با سانسور، اِعمالِ محدودیتی آشکارا حادث و غیر ایدئولوژیک خواهد بود.
و درنهایت، این حکمِ مارکسی یادمان باشد که هنرِ مدرن، با تن دادن به کالایی شدن است که میتواند انتقادی و خود بنیاد باشد و نقدی ریشهای به روابطِ تولیدِ سرمایهدارانه و فرایندِ کالایی شدن وارد کند.