شخصیت ویرانگر
شخصیت ویرانگر هماره سرخوشانه مشغول کار است. طبیعت است ک شتاب حرکت او را، لااقل غیرمستقیم، تعیین میکند، زیرا او باید جلوی طبیعت را بگیرد. در غیر این صورت، طبیعت خود ویرانی را بر عهده خواهد گرفت.
شخصیت ویرانگر هماره سرخوشانه مشغول کار است. طبیعت است ک شتاب حرکت او را، لااقل غیرمستقیم، تعیین میکند، زیرا او باید جلوی طبیعت را بگیرد. در غیر این صورت، طبیعت خود ویرانی را بر عهده خواهد گرفت.
درسبک هندی با بوطیقای غیاب روبرو میشویم: هر نوع حضور متعالی، هر نوع معنای متعالی عرفانی ازدسترفته است؛ شعر هندی عرصۀ انتشار دائمی غیاب است، غیابی که انگار مانند حلقههای گرداب بیمحابا میگردد و ما را از تصویری به تصویری دیگر، از معمایی به معمایی دیگر، از سطری به سطری دیگر و از دالی به دال دیگر پرتاب میکند، بیآنکه بتوان رد حضوری عرفانی را در آن جست تا بتوان در آن پناه گرفت، بیآنکه بتوان در این انتشار دائمی معنا جای پای سفتی در تمامیت شعر یافت. شاید بتوان گفت این ماشین مکانیکی تولید غیاب بر مدرن بودن سبک هندی صحه میگذارد.
حرامزادگان و یتیمان و کودکان سرراهی، این مخلوقان غریب که گاه فرزندان طبیعت نامیده میشوند، زائدۀ ادبیاتاند، زائدهای که هیچ نویسندهای را توان خلاصی از شر آن نیست. از شکسپیر گرفته تا هنری فیلدینگ و دیکنز و کمی بعدتر جی. کی. رولینگ و البته صادق چوبک، تخیل بزرگان همواره جویای آن بوده که این دشنامان پست آفرینش را زیر عدسی خود قرار دهد؛ هم از این روست که حرامزادگان، کودکان بیسروپا و ولگرد، یتیمان، نیمهیتیمان، کودکان بیسرپرست، بچههای سرراهی، فرزندان نامشروع، کودکان اشتباهی و فرزندخواندگان تیرهبخت و در یک کلام بیپدرانِ اجتماع، تاریخ ادبیات را به میدان ترکتازی خود بدل ساختهاند، میدانی که اینان چون جانورانی غریب آن را درمینوردند و در نظارگان و تماشاییان احساس شرم و گناه توأم با جاذبه برمیانگیزند. کار حرامزادگان و سرراهیها بیخ میگیرد و از این نیز پیشتر میرود؛ اسطوره نیز جولانگاه بیبدیل این عجایبالمخلوقات است. مگر نه آنکه اودیپ نیز خود کودکی سرراهی است؟ مگر نه آنکه این کودکان شوم را بر سبدی مینهادند و دهان سبد را با قیر میبستند و بر آبها رها میکردند یا بر صخرهای در کوهستان میگذاشتند تا قوت لایموت دیوان و ددان شوند؟ فریدون چه بود جز کودکی سر راهی که در کوهستان پرورش یافت؟ و نه عجب اگر دمخور حیوانی، گاوی، شد؛ مگر موسی و سارگون جز این بودند، کودکانی رهاگشته بر آب («و چون طفل نمو کرد وی را نزد دختر فرعون بردند و او را پسر شد و وی را موسا نام نهاد زیرا گفت او را از آب کشیدم» (عهد عتیق، سفر خروج))؟ و نه عجب اگر یهودا، این نفرینی ابدی، نیز در اسطورههای مسیحی در جعبهای به دریا سپرده میشود. حرامزادگان و سرراهیها در مرزی راه میروند که حد فاصل طبیعت و پولیس را میسازد، آنان نه به حد کافی طبیعیاند و نه به حد کافی به اجتماع انسانی تعلق دارند؛ آنان همیشه چیزی بیش و کم از انسان و حیواناند. و همین است که چهرۀ آنان را این چنین نجیب و تابناک و گاه خوفناک میسازد. آنان را میتوان «زخم اجتماع» نامید، زخمی که تمایز ساده و صریح طبیعت و اجتماع را آشفته میسازد و در بطن خود، به امید مسیحایی اجتماعی «دیگر» خوراک میدهد. از سر کنجکاوی یا جنون، انگشت اشارۀ خویش را دراز میکنیم و بر این زخم مینهیم و گوش تیز میکنیم تا مگر این زخم خود زبان بگشاید و از تبار نفرینی خویش سخن گوید. حرامزاده شیطانی است که وعدۀ ملکوت مسیحایی را میدهد.
اگر حیوان ریلکه ترکیب غریبی از کیف و اضطراب و ماخولیاست، حیوانی با نگاه زخمخورده و چشمانی افسرده، ببرِ شاملو سربهسر کیفی حاکمانه است. حیوان زیستسیاسی و حیوان حاکم. بهراستی میان حاکم و حیوان چه نسبتی میتواند باشد؟ حیوان و حاکم هر دو نسبتی غریب با قانون دارند، یکی در زبرِ قانون ایستاده و دیگری زیر آن. زیروزبر قانون، حیوان و حاکم. حاکمی که بیرون قانون ایستاده، مکملِ خود را در حیوانی زیستسیاسی مییابد که نه قانون، بل مکملِ وقیح قانون، با ندای اضطرابآلود و گناهآلودش هماره خطابش میکند. به تصویر کشیدن حاکم در هیئت حیوان سنتی دیرپاست، از لویاتانِ هابز و حاکم ـ حیوان هزارچهرهی ماکیاولی در شهریار گرفته تا ترسیم حاکم در هیئت شیر و گرگ و روباه و سگ نگهبان و دولت ددخوی اشمیت که برای حفظ دوستانش، دشمنانش را یکبهیک میدرد. به این دسته باید ببرِ شاملو را نیز اضافه کرد. هرچند ارسطو به ما گوشزد کرده که تنها حیوان و خدا میتوانند غیرسیاسی باشند، گویا پرسش سیاست بیبروبرگرد به مسئلهی حیوان پیوند میخورد. انسان و سوژهی سیاسیِ مدنظر شاملو را نه در انسان والایی که در شعرهایش بسیار یافته میشود، بل در همان حیوانی باید جست که بند نافش او را راست به حاکم پیوند میزند. سیاسی شدن، تحول سیاسی را پشت سر گذاشتن، معنایی ندارد جز بریدن این بند نافِ پیونددهنده. سیاست گسسته شدن از کیف حاکم است. ستمدیدگان حیواناتی رهایی یافتهاند که مانند خرگوش کلیلهودمنه به یمن زیرکی خویش از خواب تاریخ برمیخیزند، از خوابی که تاریخ بر ایشان تدارک دیده است. حیوان سیاسی در جستجوی «منظومهی بیداری» است.
قیقاج رفتن، به چپ و راست پیچیدن دائمی، دیوانهوار اریب رفتن، منحرف شدن، طفره رفتن لجوجانه، پذیرای تعویقی فرساینده شدن، مثل مار حول موضوع گردیدن و چنبره زدن، همچو ولگردان سینمای صامت مدام پرسه زدن و تلوتلو خوردن بیآنکه هدفی مشخص و از پیش تعیینشده در کار باشد. نوشتار خورشیدفر هماره مشغول قیقاج رفتن است؛ قصه پنداری قیقاجرفتنی است که چونان علف هرز منتشر میشود.
کتاب «مساحی حدوث» رسالهای است درباره چند رمان ایرانی مثل «تهرانیها»، «آقا رضا وصله کار»، «سوره الغراب» و «رازهای سرزمین من».
میزگرد شماره هفتادوپنج ماهنامه سینما و ادبیات ۱با عنوان سیندرلا یا هیولا
)فمینیسم لیبرال یا فمینیسم رادیکال( بیش از آن که بحثی در ادبیات زنان
دراندازد، رویارویی سه+یک تلقی از فمینیسم است.
محسن ملکی میگوید: «گویی رمان خوف، قصۀ شاهدخت اسیرشده در یک قلعه/سوئیت است که منتظر رستگاری و بوسۀ شهسوار نجاتدهنده است: این شهسوار همان سیاست است که زن فمینیست لیبرال و سوژۀ ماخولیایی باید به مدد سیلی آن از خواب برخیزند.» نیچه میگوید «به سراغ زنان میروی، تازیانه را فراموش نکن». تاکنون این گفته در چارچوبی زنستیزانه قرائت شده است، اما اکنون به یاری آنچه ملکی دربارۀ رمان خوف میگوید میتوان معنای مجددی بر آن بار کرد، یعنی تازیانۀ نیچه همان تازیانۀ شهسوار سیاست است. ملکی میپرسد زنی که هیولا میشود چگونه زنی است؟ زنی که نه دیگر «اثیری و نه اسیری است و نه از روی سیری» مقاومت میکند: زن سیاسیشده، زنی که به میانجی خوف و اضطراب به هیولا یا ناانسان بدل شده و میتواند از چارچوب تفاوت فرهنگی و جنسی و هویتی فراتر رود.
ادوارد فوکس (۱۹۴۰-۱۸۷۰)، نویسنده، مجموعهدار و منتقد فرهنگ، در سال ۱۸۸۶ به حزب سوسیالدموکراسی پیوست و به خاطر فعالیت سیاسی در ۱۸۸۸ تا ۱۸۸۹ زندانی شد. پیش از آنکه به پاریس مهاجرت کند، از سال ۱۹۰۰ تا ۱۹۳۳ در برلین زندگی کرد. دوست مهرینگ و مجری و وصی ادبی او پس از مرگش بود. شهرت او بیشتر مدیون کتاب تاریخ مصور آدابورسوم از قرونوسطی تا زمان حاضر و تاریخ هنر اروتیک است. مقاله بنیامین درباره فوکس را ماکس هورکهایمر در سال ۱۹۳۳ یا ۱۹۳۴ برای مجله تحقیقات اجتماعی سفارش داده بود. هورکهایمر در یکی از محاکماتی که در آن فوکس به خاطر مطالعاتش درباره هنر اروتیک تحت پیگرد قرار گرفت شهادت داده بود. بنیامین که ایضاً با فوکس شخصاً آشنا بود مطالعات اولیه خود برای این مقاله را چندین بار بین تابستان ۱۹۳۴ و آغاز سال ۱۹۳۷ متوقف کرد؛ مقاله سر آخر در ژانویه و فوریه ۱۹۳۷ نوشته شد. با اینکه بنیامین مکرراً در نامههای دو سال قبل خود درباره دشواریهای خود در پروژه فوکس شکایت کرده بود، اعتراف میکند که از محصول نهایی کار خود نسبتاً راضی است که در همان اوایل شامل صورتبندی موجزی از جنبه محوری نظریه فوکس درباره «ماتریالیسم تاریخی» است: فرایند قرائتی که بهوسیله آنیک ابژه یا موضوع تاریخی از پیوستارِ سنتی و تاریخگرایانه تاریخ جدا میشود تا بتواند بخشی از تجربه کنونی خود خواننده شود؛ چنین تجربهای مقوم «زندگی پس از مرگِ» یا «زندگی پسین» آن ابژه است.
آلن بدیو، ترجمه محسن ملکی؛ فرناندو پسوآ، که در سال ۱۹۳۵ مرد، تنها پس از گذر پنجاه سال در فرانسه در نزد عموم به شهرت رسید. من نیز در این تأخیر و تعویق شرمآور مشارکت داشتم. من این واقعه را رسوایی شرمآور میدانم زیرا سروکارمان با یکی از شاعران سرنوشتساز قرن است، بهخصوص اگر تلاش کنیم به او در مقام یکی از شروط ممکن فلسفه فکر کنیم.
عملاً میتوانیم پرسشمان را اینگونه بیان کنیم: آیا فلسفۀ این قرن (منجمله فلسفۀ دهۀ پیش) توانسته است – یا میدانسته چگونه- خود را ذیل شرط کاروبار شاعری پسوا قرار دهد؟ هایدگر مسلماً به دنبال آن بود که کاروبار نظرورزانۀ خود را ذیل الزام فکری هولدرلین، ریلکه یا تراکل قرار دهد.
آلن بدیو | ترجمه محسن ملکی؛ در سال ۱۸۶۵، مالارمه مشغول کار روی قطعهای است که قرار است در تئاتر اجرا شود و نامش تکگویی یک فون است. این متن بهدرستی و حقیقتاً برای اجرای تئاتری در نظر گرفتهشده است، چنانکه دستورالعملهای متعددی که برای صحنه نوشتهشده و جزئیات حرکات و ژستها را بیان میکند دال بر همین موضوع است. طرحهای مقدماتی آن را در سه بخش ترتیب میدهند: بعدازظهرِ یک فون، گفتگوی نیمفها ، بیدار شدن فون. ساخت دراماتیک اساساً به شکلی چشمگیر ساده است: در پی یادآوری و احضار آنچه رخداده است، ارائه شخصیتها را داریم؛ و پس از بیداری نیز، توزیع همه عناصر قطعه درون بُعد رؤیا.