اردال اُز
اِردال اُز (۱۹۳۵ م ـ ۲۰۰۶ م) نویسنده، ناشر، فعال سیاسی و خالق آثاری چون در اتاقها (رمان-۱۹۶۰) زخمخورده هستی (رمان-۱۹۷۲) شبی که گل فرو افتاد (رمان مستند-۱۹۸۶) و مجموعه داستانهایی چون خستگان (۱۹۶۰) در هوا صدای برف (۱۹۸۷) و خردهشیشهها و برنده جوایزی چون جایزه رمان اورهان کمال (زخمخورده هستی) و جایزهٔ داستان کوتاه سعید فائق آباسیانیک (اگر آبها زیبا باشند-۱۹۹۸) است. وی در دوران خفقان سیاسی پس از کودتای نظامی سال ۱۹۷۱ ترکیه، به دلیل عقاید چپگرایانهاش سه بار دستگیر و روانهٔ زندان شد. در زندان با دنیز گزمیش دانشجوی مارکسیست و رادیکال ترک و از مؤسسان ارتش آزادیبخش خلق ترکیه آشنا شد. اُز پس از آزادی از زندان و در پی اعدام دنیز و دو تن از یارانش به بازگو کردن داستان آنان در کتابهایی چون خونریزی (۱۹۷۳) دنیز گزمیش سخن میگوید (۱۹۷۶) و شبی که گل فرو افتاد (۱۹۸۶) پرداخت. انتشارات جان که در سال ۱۹۸۱ توسط او تأسیس شده بود پس از مرگش توسط پسرش جان اُز اداره شده و امروزه از معتبرترین انتشارات ترکیه درزمینهٔ ادبیات مستقل و پیشرو است. همچنین این موسسه از سال ۲۰۰۸ سالانه با برگزاری جایزه ادبیات اردال اُز جوایزی را به بهترین آثار ادبی اهدا میکند. گلتن آکین شاعر بزرگ ترکیه در سال ۲۰۰۸ و اورهان پاموک در سال ۲۰۱۶ از برگزیدگان این جایزه بودند.
داستان خردهشیشهها از مجموعهای به همین نام انتخابشده که در سال ۲۰۰۱ برنده جایزه سداد سیماوی شد. همچنین کتاب شبی که گل فرو افتاد که به شرح داستان آشنایی اُز با دنیز گزمیش و گفتهها و مستنداتی درباره ارتش آزادیبخش خلق ترکیه میپردازد توسط این مترجم به فارسی برگردانده شده و در دست چاپ است.
آن که کت سبز بر تن دارد تعریف میکند، آن یکی که پیراهن آبی پوشیده است گوش میدهد. آیا گوش میدهد؟ مشخص نیست. من در سمت دیگر میز قرار دارم و در سوی دیگر میز دو نفر دیگر نشستهاند.
مرد سبزپوش بیوقفه تعریف میکند. هم مینوشد، هم تعریف میکند. برخی از خزعبلاتی که بهگوشام میرسد: اینکه در یک شب نمیدانم چقدر پول خرج کرده، در کلوپ شبانهٔ «نمیدانم چه» احساساتی شده، داد و بیداد کرده و اسلحه کشیده است. بعد هم بیرونش کردهاند؛ از بیپولی شبی را در پارک گذرانده و از این قبیل اطلاعات بیمصرف. در نهایت هم پالتوی سرهنگی بازنشسته را کش رفته، آن را میشکافد و برای خودش کتی درست میکند.
استکانش را برمیدارد، میآید و روبرویم مینشیند. شروع میکند به تعریف کردن:
«گوش بدید این ماجرایی که میخوام تعریف کنم خیلی جالبه.»
«با مناید؟»
میگوید: «گوش بده. اون وقتها دادستان بودم.»
میگوید: «گوش کن ببین چی میگم. اون وقتها یه دادستان جوان و خوشتیپ بودم. متوجهی؟ بعد یک روز یک گروه تئاتر اومد به قصبه.»
یک گروه تئاتر بهقصبه آمده است. طرف ما هم دادستان است. در میان گروه بازیگران دو دختر زیبا حضور دارند.
میگوید: «مثل هلوی تازه بودن.»
آروغ میزند. خودش را کش میآورد و استکانش را برمیدارد. جرعهای از راکیاش مینوشد و با پشت دست دهانش را پاک میکند. گروه تئاتر را خبردار کرده است: «توو کلوپ شبانه منتظرتون هستم، کارتون که تموم شد بیاید. همهتون دعوتید.»
میگوید:«دادستان بودم. متوجهی؟»
سیگاری آتش میزند.
«دادم میزای کلوپ رو بچینند، چه تدارکی! باید بودید و میدیدید. همهٔ کارکنان دادگستری هم بودند؛ بهعلاوهٔ تمام بزرگان قصبه: رییس پلیس، رییس زندان، بخشدار، فرماندهٔ ژاندارمری، مدیرای مالی و همینطور همهٔ نجیبزادههای شهر. همه هستند جونم! داریم مینوشیم…»
حدود ساعت یک نیمهشب گروه تئاتر سر میرسند.
«اومدند، دیدم دوتا ضعیفهٔ مردنی همراهشونه.»
نگاه کرده است. نمیگوید «نگاه کردیم»، میگوید «نگاه کردم».
«یکیشون رو برداری بزنی به اون یکی میشکنه! دوتا پوست و استخون»
رو به سرپرست چاق تئاتر خیز برداشته و گفته: «دخترا کجان مردم کچل؟»
میگوید: « یک دستم توو هواست، نزدیکه سیلی عثمانی [۱] رو بخوابونم تووی گوشش؛ متوجهی؟»
سرپرست چاق و طاس گفته: «دخترها مریض شدهاند آقای دادستان!»
میگوید: «گفتم وایسا ببینم مردک ولدالزنا» و سرپرست که ترسیده، عقب نشسته است.
وقتی این را تعریف میکند در چشمهایم خیره شده است. صحنه را طوری که انگار من سرپرست تئاتر هستم بازسازی میکند. خجالتزده به اطرافم نگاه میکنم. لبخند میزنم تا اطرافیان فکر نکنند که مخاطبش من هستم. چشمهایش را در چشمانم دوخته است و یک دستش تووی هواست. گویی کمی بعد سیلی عثمانی تووی گوشم فرود خواهد آمد. با صدای بلند، طوری که اطرافیانم بشنوند میگویم: « حقش بوده حتما، میخوابوندید بیخ گوشش!»
در حالی که به من ربطی نداشت.
میگوید: «نزدم. نتونستم بزنم.»
نمیتوانم چشمانم را از دست نگاهش نجات دهم. نگاه سنگین و آزارهندهای دارد.
«اینطوری بهتر بود.»
وقتی بهسمت مشروبش دست دراز میکند نگاهش را از چشمانم برمیدارد. خم میشوم و به سمت دیگر میز نگاه میکنم، مرد پیراهنآبی چشم از ما برنمیدارد. لبخند میزند و استکانش را بالا میآورد. مشروبی که در استکانم باقی مانده را سر میکشم. یک قاشق ماست و خیار در دهانم میگذارم. برای فرار از نگاه خیرهاش یک قاشق دیگر میخورم، و بعد یک قاشق دیگر.
دادستان مفلس ادامه میدهد: «شرمندهٔ رفقایی شدم که سر میز بودند.»
حدود ساعت دوی بامداد حسابها را پرداخت کرده و از کلوپ بیرون آمده است.
میگوید: «آدمهام هم بیرون کلوپ منتظر بودند، متوجهی؟»
بازوهایش را به دو سو باز میکند: «دو تا نرهخر که هر دوشون هم اهل سعرد[۲] بودند.»
در لحظهای که احساس میکنم به من نگاه نمیکند سرم را بلند میکنم. چشمانش را میمالد.
به آنها میگوید: «برید این دو تا دختر بازیگر رو از هتل بردارید بیارید ببینم!»
بیاختیار به چشمانش نگاه میکنم. اعتماد عجیبی در چشمانش است. با خنده میگوید: «هر دوتاشون رو تووی گونی کردند و آوردند.»
میخندد. همگی از ته دل میخندیم.
«ولی آخه چطوری؟»
بیاختیار میپرسم: «چطوری؟»
دوباره نگاهش را در چشمهایم میدوزد و تعریف میکند: «دوتاشون هم لباس خواب نازک تنشونه. دوتاشون هم شلیتهٔ صورتی کوتاه پوشیدهن. اسمش همینه دیگه درسته؟»
از اطراف صدای تایید بهگوش میرسد. مشخص است که همه در حال گوش دادن به او هستند.
میگوید: «دخترا رو از خواب بیدار کردهن، یه پتو پیچیدهن دورشون، انداختهن روی شونهشون و آوردنشون.»
ناگهان همهجا ساکت میشود. استکانش را پر میکنم و برای خودم هم میریزم. کمی بعد صدایی از پشت سر میآید: «خب؟…»
«موسیاهه رو فرستادم برای فرماندار، بلونده رو هم خودم برداشتم. اسمش گونای بود سونای بود نمیدونم چی بود. تا صبح هم نوشیدیم، هم…»
یک دستش را مشت میکند و کف دست دیگرش میکوبد: «تا حالا همچین ضعیفهای ندیده بودم. خیلی هم عشوه داشت…»
اینطور که میگوید پستانهایش مثل بادنجان بوده است: « دو تا چیز سفت و دراز، مثل بادنجان تازه. متوجهی؟»
مشخص است که لاف میزند. بهرحال چه فرقی میکند. اطراف را بررسی میکنم تا اگر جای خالی پیدا کردم از سر میز بلند شوم. همهجا کیپ تا کیپ آدم نشسته است. از گارسون مزه میخواهم و سیگاری آتش میزنم. استکان مشروب مقابلم عرق کرده است. صندلیام را بهعقب هل میدهم و به پشتیاش تکیه میدهم.
از رادیویی که بر روی میزی در گوشهٔ بار قرار دارد صدای موسیقی بهگوش میرسد. ناگهان صدا را میشناسم. موسیقیای که چارلی چاپلین در فیلم روشنایی صحنه[۳] بهکار برده است پخش میشود.ساختهٔ خود اوست. درون یک خلا به گذشتهای نامعلوم کشیده میشوم.
میگوید: «روشنایی صحنه رو دیدی؟» از اینکه این سوال را پرسیده خوشحال میشوم. صدایش بیاندازه زیباست. میگویم: «دیدهم.» اما یارم میپرسد: «خب چطور بود؟» میگویم: «تو از اون دختری که نمیتونه راه بره خیلی قشنگتری.» میخندد. با صدای لطیفش میپرسد: «ولی مگه چطوری راه میرفت؟» در چشمهایش خیره میشوم: «I am walking! I am walking! » از دیدن تصویر خودم در مردمک چشمهای قهوهییاش خوشحال میشوم. در لرزش شوق گذراندن شب با او دراز میشوم تا او را ببوسم. خوش را عقب میکشد. دستهای کوچکش را درون مشتم میگیرم و فشار میدهم. نرم و لطیف و لغزاناند. لازم نیست شب به خوابگاه برگردد، اجازه گرفته است. در اتاقم شراب خواهیم نوشید. شعر خواهیم خواند…
«البته جونم، مگه میشه کاری نکنند؟ مردک کچل با دوستاش رفته بودند پاسگاه.»
رییس پلیس آنها را سر دوانده بود.
میگوید: «مگه میشه با دادستان مملکت همچین کاری کرد یارو؟ دخترا هم شکایت نکردند. گفتند هم جناب دادستان هم آقای فرماندار خیلی محترم بودند. از ما پذیرایی کردند. دور هم مشروب خوردیم و ترانه خوندیم، همین!» «وقتی هم داشتند از شهر میرفتند یکی رو با یک دستهگل فرستادم که بدرقهشون کنه.»
دوباره استکانم را پر میکنند. استکان سفید و بخارگرفته جلوی چشمام تلو تلو میخورد. احساس میکنم اگر دستم را دراز کنم نمیتوانم بگیرمش. استکان همینطور عرق میکند. کنار استکان روی رومیزی ِآبی، سه خط…روی خط آخر پای برهنهٔ یارم.
پاهای یارم نیز بهاندازهٔ دستاناش زیباست. بارها آنها را بوسیده و نوازش کردهام. کفشاش را از پا بیرون میآورد، با نوک پنجهاش آن را در هوا کج میکند و ماسهای که در آن است را خالی میکند. برمیگردد و به دریا نگاه میکند: «چقدر دریا قشنگه.» وقتی او این را میگوید، دریا زیباتر میشود. نمیتوانم چیزی که در دلم است را به او بگویم. میخندد. میفهمد. میگویم:«خیلی قشنگی.» پایش را درون ماسههایی که مقابلمان است فرو میکند و بهسمت دریا هل میدهد. آفتاب روی ساق پایش میدرخشد. دریا از نوک انگشتهای پایش عقب مینشیند و موج برمیدارد…
«هر شب اون صدای سوت. نمیتونم بخوابم. بلند میشم و یواش یواش میرم سمت پنجره، بعد یکهو پنجره رو باز میکنم. هیچکس نیست. همهجا زیر نور ماه ساکته.»
این بار صدای مرد آبیپوش است که از آن سوی میز میآید.
فرد روبرویی میگوید:«نه بابا؟!»
مرد آبیپوش میگوید: «گوش بده حالا.»
گارسون خربزهای را که آورده است وسط میز میگذارد. دستم را دراز میکنم و آن را طرف خودم میکشم.
در شیب تپهای هستیم که بهسوی لالهای[۴] میرود. قدمزنان از کنار آقسرای[۵] بهراست میپیچیم و از سربالایی بالا میرویم. همهجا نورانی است. اطرافمان پر از گلهاست، پر از گوزنها. گلها در سکوت میشکفند. گوزنها در حالی که تلاش میکنند بابونهها را لگدمال نکنند، با پرشهای بلندشان با سرعت از کنارمان میگذرند و میروند. مشتش را کف دستم میچرخاند. از زیر آن پل بزرگ عبور میکنیم. میگوید: «اسم این پل رو میدونی؟» تووی چشمهایش نگاه میکنم و میگویم نمیدانم. میگوید پل شاهین[۶]. تکرار میکنم: «پل شاهین» میگوید: «دیروز هم از اینجا رد شدیم.» میگویم: «اصلا متوجه نشدم.» برمیگردد و موهایم را نوازش میکند. او را به گوشهٔ پیادهرو میکشم. صورتش را میان دو دستم میگیرم. لبهایش را پیش میآورد. لب بالاییاش را لای دندانهایم میگیرم و آرام گاز میگیرم. در گوشش زمزمه میکنم: «بریم خونهٔ من؟» میگوید: «ساعت چنده؟» نگاه میکنم و به او میگویم. میگوید: «ای وای! باید برگردم خوابگاه. دیرم شد.» برمیگردیم. این بار سریعتر راه میرویم. میگوید: «امسال تابستون میای ازمیر[۷]؟» میگویم: «مگه میشه نیام،» میدانم نمیتوانم بروم. میگوید: «کی میای؟» میگویم: «موقع جشن تموز» ناگهان مشتی خردهشیشه درونم را فرا میگیرد، هزاران شیشهٔ شکستهٔ ریز در قلبم فرو میرود. سرخی خون درونم را فرا میگیرد. میگوید: «با هم میریم کادیفهقلعه[۸].» «البته که میریم عزیزم.» گوزنی او را بر پشتش میگیرد و بالای قلعه میبرد. من جا میمانم. میگوید: «از بالای قلعه تمام ازمیر معلومه.» میگویم: «ازمیر بادهای فصلی (امبات[۹]) داره درسته؟» میگوید: «امبات رو از کجا میشناسی؟ مگه تا حالا رفتهٔ ازمیر؟» میگویم: «نه، شنیدهم» بادهای موسمی شروع به وزیدن میکنند. ازمیر نفس میکشد. بعد از ظهر است. بر روی دیوار قلعه نشستهایم. دستانش در دستانم. مشت کوچکش را کف دستم میچرخاند. پاهایمان بههم چسبیدهاند. روی دیواری سیاهرنگ رو بهچراغهای شهر نشستهایم. درون من اما پر از خردهشیشهها. میدانم که نمیتوانم به ازمیر بروم. دستش گرم است. لبهایش را بهدهان میگیرم و زبانم را در دهان گرمش میبرم. دستم را سمت سینهاش میبرم…
«یالا بخور دیگه!»
دادستان سابق با چشمهای نیمهباز و کت سبزرنگ بالای سرم ایستاده است. استکانش را به استکان من میزند و میگوید: «زود باش دیگه!» استکان نیمهام را سمت دهانم میبرم اما نمیتوانم بنوشم.
میگوید: «آره دیگه همینجوریاست. آخر سر هم یکلاقبا با دختره ازدواج کردم.»
کدام دختر؟ رو بهمن حرف میزند. متوجه حرفهایش نبودهام. سرم را طوری که انگار فهمیدهام تکان میدهم. مرد آبیپوش از پشت سر میپراند: «فدای سرت، به این فک کن که عشق و حالت رو کردهٔ.»
بعد خم میشود و از من میپرسد:« نظر تو چیه؟ درست نمیگم؟»
برمیگردم و نگاه میکنم. تصویر مرد آبیپوش از انتهای میز نزدیک و دور میشود. چرا از من میپرسد؟ بهمن چه؟
میگویم:« نـــه، حق با توئه، درست میگی.»
مرد آبیپوش میگوید: «دیدی، این رفیقمون هم با من موافقه.»
به کسی که روبرویم است نگاه میکنم اما متوجه نمیشوم که این بار به من نگاه میکند یا نه. تکرار میکنم: «فدای سرت، بهاین فک کن که عشق و حالت رو کردهٔ.»
صدای روبرویی میگوید: «اونطرفا اینطوریه»
آنطرفها اینطور است.
کلافه شدهام. میخواهم بلند شوم. انگار به صندلی چسبیدهام. کاش کسی کمک کند. کاش این آدمها ساکت شوند، چراغها خاموش شوند. کاش میشد از اینجا بیرون بیایم و درون شب فرو بروم. مثل قدیمترها. اطراف پل شاهین…در دستم سیگاری نیمه، بر لبم صدای سوتی محو. شاید همان ترانهٔ دلنشین روشنایی صحنه را زمزمه کنم و از زیر پل عبور کنم.
صدایی میگوید: «چی شد، داری میری؟»
سرم را تکان میدهم.
«این ساعت شب کجا میری؟»
دستم را توی هوا تکان میدهم و میگویم: «میرم سمت پل شاهین.»
۱۹۶۱-۲۰۰۱ میلادی
[۱] در مواقع جنگ هنگامی که سربازان عثمانی خلع سلاح میشدهاند از سیلی زدن برای مقابله با دشمن استفاده میکردهاند؛ این ماجرا به مرور زمان در فرهنگ مردم ترکیه به کنایهای از سیلی محکم تبدیل شده است.
[۲] Siirt نام شهر و استانی کردنشین در جنوب شرقی ترکیه.
[۳] Limelight (1952).
[۴] Laleli نام محلهای در استانبول.
[۵] Aksaray محلهای تاریخی در استانبول.
[۶] آبراهه والنس در استانبول.
[۷] İzmır
[۸] قلعهای بر فراز شهر ازمیر و دریای اژه که قدمتش به قرن چهارم قبل از میلاد مسیح باز میگردد.
[۹] İmbat از کلمهٔ یونانی ایمباتو وارد زبان ترکی شده است؛ نام بادی موسمی است که در شرق ترکیه و در منطقه اژه در طول روزهای تابستان از دریا بهسمت ساحل میوزد.