۱۲ اردیبهشتِ ۱۳۹۰ [۲ ماهِ مِهِ ۲۰۱۲]
گوتنبرگِ سوئد
پیش از پُست کردن آن دفترچه جلدقرمز برایِ صاحبِ اصلیاش، بااجازه او، از تمامِ صفحههایِ آن فتوکُپی گرفتم. دفترچه از آن دفترچههایِ جلدمُقواییِ قدیمی بود که در دهه سی رایج بوده؛ در اندازههایِ مختلف. قطعِ وزیریشان را در اواخرِ آن دهه و اوایلِ دهه بعد، ما محصلها برایِ «پاکنویس» میخریدیم. این کوچکهاش، کوچکتر از قطعِ رُقعی، تقریباً نصفِ قطعِ وزیری، معمولاً برایِ یادداشتهایِ شخصی یا حساب کتاب یا همین دفترِ خاطرات یا یادبود یا نظرخواهی از خویشان و دوستان و آشنایان استفاده میشد. اینها راحت تویِ جیبِ کُت جا میگرفت. معمولاً صدبرگی بودند؛ با کاغذِ بالایِ صدگِرمی و خطدار. رویِ جلدِ مُقواییشان، گاهی نقشهایِ برجسته یا فُرورفته هم بود: نقشِ گُلی یا قابی با خطهایِ تزئینی، رویِ آن کاغذِ سُرخرنگ که با سِریش چسبانده شده بود رویِ مُقوا. معمولاً مُحکم صحافی و تَهدوزی میشد. در نتیجه، فقط بر اثرِ مُرورِ زمان یا تورقِ زیاد از حدّ پاره میشدند…
آلکس و همسرش دُری خانم طبقه سومِ آن ساختمانِ سهطبقه مینشستند، در پیچِ اولِ کوچه آبشار، روبرویِ پارکِ ساعی، کنارِ آن کوچه باریک که راهپلهای طولانی بود تا خیابانِ یوسفآباد. فقط یک پسرِ نوجوان داشتند عزیزدُردانه. نگران بودند مبادا نتوانند پیش از چهارده ساله شدنش (که ممنوعالخروج میشد)، از ایران بروند و خودشان را برسانند به آمریکا که بیشترِ افرادِ خانواده زن و شوهر مهاجرت کرده بودند آنجا. اواسطِ دهه شصت بود و جنگ با عراق رسیده بود به موشکبارانِ پایتختها و شهرهایِ دو طرف. جریانِ ازدواجِ آن مرد که از ارامنه بود با دختری مسلمان، آنهم از خانوادهای قدیمی و جاافتاده که پدر قاضیِ بازنشسته بود، از اولین فارغالتحصیلانِ دورانِ پهلویِ اول، چند باری بهشکلِ سربسته و مُبهم، در آن مهمانیهایِ خانوادگی، نقل شده بود. ولی بالاخره هیچکس نفهمید کدامیک از آن زوجِ عاشق به مذهبِ معشوق گرویده بوده است…
طبقه دومِ آن ساختمان را پدرِ همسرم خریده بود. ما معمولاً جمعهها میرفتیم آنجا. با همسایگانِ طبقه بالا هم از طریقِ همان مهمانیهایِ خانوادگی آشنا شده بودیم. از حُسنهایِ این آشنایی یکی هم تأمینِ نوشیدنیِ بهداشتی، قابلِ اعتماد و مرغوبی بود تولیدِ هممَرامانِ مردِ خانواده…
پس از ناهارِ یکی از آن جمعهها بود که تلفنِ خانه پدرزن زنگ زد. آلکس بود. میخواست با من حرف بزند.
گفت: «فرصت داری؟ سری بزن بالا.»
درِ آپارتمان را که باز کردند، چشمم افتاد به انبوهی کاغذ و کتاب و اسنادِ کهنه و پاره پوره که تلنبار شده بود رویِ هم، وسطِ سرسرایِ نسبتاً وسیعِ آپارتمانشان.
خبر رسیده بود که قاضیِ بازنشسته در نمیدانم کدام ایالتِ آمریکا، بهعلّتِ کهولت و سکته قلبی درگذشته و همانجا به خاکش سپردهاند. «تسلیت» ی گفتم و طلبِ آمُرزش کردم برایِ آن مرحوم و آرزویِ بُردباری و طولِ عُمر برایِ بازماندگان، بهخصوص تنها دخترش دُری خانم و دامادِ محترم بارون آلکس که تا خبر را شنیده بودند، درِ اتاقی را که وسایلِ بازمانده از آقایِ قاضی در آن انبار شده بود، باز کرده بودند و ـ بهقولِ خودشان ـ آن «خِرت و پِرتها» یِ بهدردنخور را درآورده بودند بریزند دور.
آلکس گفت: «فکر کردیم شاید بعضی ازین کتابا به دردِ شما بخوره!»
نشستم به زیر و رو کردنِ کتابها و کاغذها و سندها…
وقتی تشکر کردم از تعارفِ آلکس که: «یه گیلاس بریزم برات؟» و گفتم: «نَع. الان نمیطلبه.»، دُری خانم یک لیوان چایِ تازهدَمِ داغ آورد که گذاشتم کنار تا کمی خُنک شود و باز سرگرمِ تورقِ کتابها شدم که لایِ بعضی صفحههاشان، یادداشتها یا عکسهایی بود سیاه و سفید و قدیمی که وقتی نشانشان دادم، هر دو ایستادند کنارم به تماشایِ عکسها و تشخیصِ خویشان و دوستان و آشنایانی که تصویرهایِ جوانیهاشان بر آن کاغذهایِ عکاسیِ برّاق با حاشیه دندانهدار، ثابت مانده بودند و تقریباً همه خندان، به دوربین نگاه میکردند.
تعدادی کتاب در زمینههایِ حقوقی بود که گذاشتم کنار و چند کتابِ تاریخیِ قدیمی و کتابِ شعر و رُمانهایِ ایرانی و فرنگیِ رایجِ دهههایِ بیست و سی را برداشتم. بعد، توصیه کردم سندها را نگهدارند که آن گوهینامههایِ دبیرستانی و دانشگاهی و آن تشویقنامهها و برگِ مأموریتهایِ اداری که با قلم فرانسه و اکثراً بهخطِ خوش نوشته شده بودند، غیر از «یادگار» بودن، ارزشِ تاریخی هم دارند که هر دو گفتند به چه دردشان میخورَد؟ آن خدابیامُرز که از دنیا رفته و خودشان هم که بهزودی عازمِ آمریکا هستند و اینها را نه میتوانند با خود ببرند و نه دیگر اینجا کس و کاری دارند که بگذارند پیشِشان تا بعد که خبرِ مرگشان رسید، آنها این «خِرت و پِرتها» را همینجور رو هم تلنبار کنند و بعد، بریزند دور…
گفتم من پولِ این کتابهایی را که برمیدارم، میپردازم. بقیه را هم میشود فروخت به اینها که کتابِ قدیمی میخرند… البته پول چندانی دستشان را نمیگیرد، ولی بههر حال، کاچی به از هیچیست…
غیر از چند جلد کتاب که پولشان را بهزور دادم، مقداری هم از آن سندها برداشتم و همین دفترچه جلدِقرمز را که برادرِ بزرگِ دُری خانم که همقطارِ امان منطقی بوده در دبیرستانِ نظام، گویا آن را گرفته بوده تا نظرِ خودش را در موردِ صاحبِ دفترچه بنویسد و بعد، یا فراموش کرده یا با هم قهر کردهاند و زمان گذشته و یادش رفته آن را پَس بدهد و مانده لایِ کاغذها و کتابهایِ قاضیِ بازنشسته و…
شنیده بودم که امان منطقی غیر از فیلمفارسیسازی، شعر هم میسُروده و نقاشی هم میکرده است. پُرسوجو کردم ببینم کجاست… بالاخره دریافتم مهاجرت کرده به اروپا و بهاحتمالِ زیاد به فرانسه. یک بار هم که شعری از او را دیدم در «روزگارِ نو» که پوروالی تا زنده بود در پاریس، سرِ هر ماه، درمیآورد و گاهی به دستِ ما هم میرسید در تهران، درست یادم نیست نامهای نوشتم به مُدیر و سردبیر، یا در آن سفرِ به هلند و انگلیس و سوئد بود که تلفن زدم و پیغام دادم: «به آقایِ امان منطقی بگویید یک چیزِ جالبِ خاطرهانگیز نزدِ من بهامانت دارد!»
خبری نشد. تا آنکه بیست سال پیش بود که آمدم اینجا، سوئد، و دفترچه را هم ـ نمیدانم چرا ـ با خودم آوردم.
گاهگُداری، آن را ورق میزدم، نوشتههایش را میخواندم، اسمها را مُرور میکردم، نقاشیهایِ سیاهقلم و مدادرنگیاش را تماشا میکردم، یا وقتی با دوستان مینشستیم، آن را میآوردم نشانشان میدادم. برایِ همه، همهچیزش جالب بود.
یک بار که سخت بیپول شده بودم، دوستی پیشنهاد داد که: «امان منطقی را پیدا کن. احتمالاً اوضاعِ مالیاش روبهراه است و حتماً از اوضاعِ تو بهتر… این را بفروش بهش…»
گفتم: «ای بابا… همین یه کارم مونده!»
و بعد، یادم رفت. چند باری رفتم ایران و برگشتم و چند سالی به این ترتیب گذشت…
شاید ده سال پیش بود. باز ـ نمیدانم چه شد که ـ یادِ دفترچه افتادم. یک بارِ دیگر آن را ورق زدم و نوشتههاش را خواندم و فکر کردم حتماً حالا، در غُربتِ یکی از آن محلههایِ پاریس یا حومه آن شهرِ درندشت، پیرمرد نشسته است پشتِ پنجره و بیرون را نگاه میکند. پیشِ خودم تصور کردم اگر چنین یادگاری از دورانِ جوانی به دستش برسد، حتماً خوشحال خواهد شد.
همان وقتها بودم که دنبالِ دو دوستِ قدیمیِ دیگر هم میگشتم. هرچه از این و آن و اینجا و آنجا پُرسوجو کرده بودم، به جایی نرسیده بودم. پس، یادداشتِ کوچکی نوشتم به این مضمون که:
ای دوستانِ عزیز!
هر کس از این سه تن خبر دارد، یا شماره تلفنی، نشانیای، ایمیلی، چیزی از اینها دارد، لُطف کند به من برساند که کارشان دارم!
و اسمِ «امان منطقی» و آن دو دوست را نوشتم و گذاشتم رویِ اینترنت…
یکی دو هفته بعدش بود که رضا قاسمی از پاریس یادم نیست تلفن کرد یا ایمیل فرستاد.
رضا که آپارتمانِ کوچکی در یکی از محلاتِ پاریس خریده، یک روز میرود خرید به یکی از این مغازههایِ موادِ غذاییِ عربها یا تُرکها که همهجور جنس و کالایی میفروشند. مردی مُسن را میبیند. حالا یا او با رضا سرِ حرف را باز میکند، یا رضا از او میپُرسد: «شما ایرانی هستید؟» و حال و احوال و کمی ـ مثلِ همیشه در اینجور مواقع ـ دردِدل و یادِ آغوشِ گرمِ مامِ میهن و بعد هم معرفی… که تا طرف میگوید: «امان منطقی هستم!» رضا یادش میافتد به یادداشتِ من و میگوید فُلانکس در سوئد دنبالِ شما میگردد…
به شماره تلفنی که برایم نوشته بود زنگ زدم. گوشی را خانمی برداشت. اول سلام کردم. بعد که خودم را معرفی کردم، گفت همسرِ آقایِ منطقی است و:
ـ گوشی را داشته باشید…
آقایِ منطقی اصلاً یادش رفته بود که چنین دفترچهای داشته و حتا اسمِ برادرِ دُری خانم را هم به خاطر نیاوَرد.
تعریف کردم که دفترچه جلدقرمز را چگونه یافتهام و در این سالها، چقدر دنبالش گشتهام و بهشوخی گفتم: «به یک شرط اینو براتون میفرستم.»
پرسید: «چه شرطی؟»
پیشنهادِ دوستم هوشنگ گلمکانی را گفتم که: «قول بدید بشینیم، من بپرسم و شما از خاطراتِ خودتون در کارِ فیلم و سینما بگید.»
گفت: «ای آقا… من که خودمو فیلمساز نمیدونم… از بدِ حادثه افتادیم تو اون کار… من شاعرم و کمی هم نقاش… حالا آگه زمانی اومدید، تابلوهامو نشونتون میدَم. شعرهامو خوندهید؟»
گفتم که تعدادی از آنها را خواندهام و خیلی دوست دارم نقاشیهایش را ببینم.
بعد گفت: «ایرادی نداره. آگه فکر میکنید حرفها و خاطراتِ من بهدردبخوره، باشه… اشکالی نداره.»
نشانی پُستیاش را گرفتم و پرسیدم آیا اجازه دارم از صفحههایِ این دفترچه برایِ خودم فتوکُپی بگیرم؟ وقتی گفت: «چه مانعی داره…»، قرار گذاشتیم هرگاه رفتم پاریس، تلفن بزنم و قراری بگذاریم همدیگر را ببینیم.
حالا فکر میکنم کاش آن زمان «اِسکَنِر» داشتم یا میدادم کسی این صفحهها یا فوقش نقاشیهاش را اِسکَن میکرد. این فتوکپیها کیفیّتِ خوبی ندارد و همه هم سیاه و سفید است، آنهم با کُنتراستِ بالا…
همراهِ دفترچه، دو سه تا از کتابهایِ خودم را هم برایش فرستادم.
آن سال بود یا سالِ بعدش که سفری رفتم پاریس؟… تلفن کردم. باز همسرش گوشی را برداشت. گفت که منطقی بیمارستان است و کمی کسالت دارد هنوز و هفته دیگر مُرخص خواهد شد.
آن سفر نشد همدیگر را ببینیم. بعد هم با آنکه دو سه بارِ دیگر رفتم پاریس، باز هم مُیسر نشد هم را ببینیم… نمیدانم چرا گاهی نمیشود. انگار همهچیز دست به دستِ همدیگر میدهند که کاری یا دیداری انجام نشود و برعکس هم هست: گاهی ناخواسته و کاملاً اتفاقی، طوری همهچیز جور میشوند که باور کردنش دشوار است. نمونهاش همان دیدارِ رضا و امان منطقی در آن مغازه…
و حالا، ناگهان خبر میرسد که امان منطقی از دنیا رفته و من باز میروم سراغِ آن دفترچه جلدمُقوایی/ جلدقرمز که دیگر خودش را ندارم و فتوکپیِ آن را در پوشهای سیاه گذاشتهام و رویِ برچَسبی سفید، با ماژیکِ قرمز، نوشتهام:
امان منطقی!
تقریباً اطمینان دارم کسی از آن هموطنِ دورافتاده، از آن افسرِ بازنشسته ارتشِ دورانِ پهلوی که از سرِ اتفاق، با دوربینِ فیلمبرداری و در نتیجه با «سینما» آشنا شد و بعد هم در اواخرِ دهه چهل و دهه پنجاه، حتا تا دو سه سال پس از انقلاب هم فیلمهایی ساخت که این آخریهایش همه توقیف شدند، از آن مردِ باذوق که طبعِ شعر داشت و شعرهایی در اوزانِ قدیمی میسُرود و دستی قوی در طراحی و نقاشی و حتماً تابلوهایی دیدنی هم کشیده است، یادی نخواهد کرد.
نمیدانم آیا همسرش هنوز حیات دارد؟ چند فرزند دارد؟ کجا هستند و چه میکنند؟ آنها حالا با «خِرت و پِرتها» یِ پدر چه خواهند کرد و آن دفترچه جلدقرمز حالا کجاست؟ لایِ کتابهایِ او در کدام قفسه؟ یا الان، در کدام کارتون یا صندوق، کنجِ یک انباریِ نمورِ نیمهتاریک در زیرزمینی در پاریس یا در اُتاقی زیرشیروانی در یکی از محلاتِ آن شهر…
پس، نشستم و همین ماجرا را فشرده نوشتم. بعد، چند برگی از آن فتوکپیها را اسکن کردم و فرستادم برایِ روزنامهای که در کانادا درمیآید و بعد هم گذاشته میشود رویِ نِت: یادِ خیری از دوستی نادیده که از من بزرگتر بود و چند بار بیشتر با هم گفتوگو نکرده بودیم؛ آنهم تلفنی…
*
و باز، حالا، یادم میافتد که وقتی لینکِ آن مطلب را در صفحه «فیسبوک» م گذاشتم، دوستی کامنت گذاشت که این موضوع میتواند داستانی بشود کوتاه… و من یادِ آن داستانِ کوتاهِ «دو زن» افتادم که آنهم بر اساسِ یافتنِ دفترچهای شبیهِ همین دفترچه شکل گرفت که در صندوقی، همراه با «خِرت و پِرتها» یِ دیگری، در زیرزمینِ خانهای قدیمی پیداش کردیم که حسین و جمیله آن را اجاره کرده بودند: خانهای با معماریِ دورانِ رضاشاه، در کوچهای مقابلِ پارکِ دانشجو که آن زمانها «باغ شهرداری» بوده… یادداشتهایِ روزانه زنی جوان از طبقه مُتعَیّنِ دهه دومِ همین قرنِ خورشیدی که کمکم داریم به آخرهاش میرسیم؛ زنی که آرزوها داشت و…
*
حالا، آیا «این» داستان میشود یا نمیشود، زیاد مهم نیست. لااقل برایِ من که دوست دارم «داستان» بنویسم و داستانِ خوب و خواندنی هم بنویسم که خواننده بخواند و «لذّت» ببرد، نمیدانم چرا ـ این بار ـ «مهم» نیست… یعنی فکر میکنم با همین موضوع و با همین آدمها، میتوان حتا رُمان نوشت؛ آدمهایی که در این دفترچه، هرکدام چند کلمه، چند جمله یا شاید چند بَند یا یکی دو صفحه نوشتهاند و حالا معلوم نیست در این دنیا هستند یا نه… و اگر هم باشند، آنقدر پیر شدهاند که بعید است یادشان باشد شصت سال پیش، چنین حرفهایی نوشته باشند راجعبه جوانی خوشقیافه و جذاب، مُلبس به اونیفورمِ دبیرستانِ نظام و بعد، دانشکده افسری… آنهم کِی؟ یک سال پیش از کودتایِ ۲۸ مُردادِ ۱۳۳۲… و چند یادداشتی هم پس از آن تاریخ… تا یک سال بعد حدوداً…
اینها هر کدام دنیایی هستند پُر از ماجرا؛ ماجراهایی تلخ و شیرین…
این سیاهقلمِ شیرِ نرِ در حالتِ حرکت به جلو، با دهانِ گشوده، باظرافتکارشده… «بلبل از فیضِ گُل آموخت سخن، وَرنه نبود/ اینهمه قول و غزل تَعبیه در منقارش»… به خطِ خوش… و «نظریه استادِ واقعیِ من جنابِ آقایِ عَلَمشاه» با آن خطِ شکسته زیبا، مورخِ ۳/۷/۳۱… و آن دو صفحه با این دو نوشته کتیبهگونه: «نظریه پدرم نسبت به من» و «نظریه مادرم نسبت به من»… و آغازِ یادداشتِ پدر: «دهقانِ سالخورده چه خوش گفت با پسر/ کای نورِ چشمِ من بهجُز از کِشته نَدرَوی»… و «ای یگانه فرزند» و «فرزندِ مُنحصر به فرد» از زبانِ پدر و مادر… و تعریف و تمجید و خوشامدگویی و تشویق و نصیحت و نصیحت و نصیحت… و آن دو صفحه: یکی: «دوستانِ من! اگر به روحیه و صفاتِ من آشنا هستید، اگر در مدتی که با شما تماس داشتهام، به افکار و اندیشههایِ من پی بُردهاید، اگر تونستهاید با دیدهای بصیر و توانا مرا بشناسید، بنویسید من کیستم؟… مرا چگونه جوانی تشخیص دادهاید؟…» و روبرویِ آن صفحه، فهرستِ نامِ آنها که نظرشان را نوشتهاند… فقط یازده نام… و بقیه دیگر نوشته نشده… و آن خطهایِ خوش و آن جملههایِ کلیشهایِ مُدِ آن روزگار… روزگارِ کتابهایِ «شیوه نامهنگاری»، «زبانِ گُلها»، قطعاتِ ادبی، لامارتین، کُنتس دونوا، اشتفان تسوایک… ترجمههایِ شجاعالدین شفا که هنوز پایش به دربارِ محمدرضا شاه باز نشده بود، و مقدمههایِ «استاد سعید نفیسی» و رُمانهایِ شورانگیزِ عشقی… علی دشتی، محمد حجازی، حسینقُلی مُستعان، جواد فاضل… و آن رُمانهایِ تاریخیِ پُرماجرا… سبکتکین سالور… چند نفر قزلباش؟ حسین مَسرور… و پاورقیهایِ مجلاتِ هفتگی و تهرانِ «لالهزار» هایِ نو و کُهنه، و کافه فردوسی و لقانطه و… نقاشیِ مدادرنگیِ زنی در حالِ رقص، ایستاده بر نوکِ انگشتانِ آن پاهایِ کشیده عریان و دامنی که در چرخشِ تن، چون چتری گشوده شده… و آن دخترِ زیبا با انبوهِ خرمنِ گیسو و انگشتانِ کشیده و لبخندی دلرُبا… و نوشته آن دوست با آن بیتِ تق و لَق: «این امان کیست که همه دیوانه اوست؟/ وین چه شمعیست که همه پروانه اوست.» و آن گُلِ سُرخ با غُنچهها و برگها و تیغهایش… و طرحِ سیاهقلمِ آن گوزنِ مغرورِ زیبا، با گردنِ برافراشته و آن شاخهایِ بزرگ و پاهایِ ظریفِ محکم… و آن چند کلمه: «بشری بیعاطفه، بیوفا، فراموشکار هستی.» امضاء:؟ با خطی دخترانه… و عکسِ سرکارِ ستوانِ یکم با چسب چسبانده شده، جدّی… و یادداشتِ «استادانه» ایشان و نوشته «جناب سرگردِ پیاده» که انگار «تأییدیه» مرقوم فرمودهاند برایِ این «دانشآموزِ ساعیِ بااستعداد»…
و آخرین نوشته بیامضاء:
ای امان! این «امان» کیست که امانم ببُریده؟
سالها بود که قلبِ من دیگر هیجانی نداشت… سودایِ کسی را در سر نداشتم… آسوده و بیخیال، چون بلبلی هوسباز، به شاخسارِ گُلشنِ زندگانی میپریدم و آزادانه در گوشِ هر گُلی زمزمهای میسُرودم… نمیدانستم که عاقبت، صیّادی به دامم میاندازد و… هنوز تو را ندیده، هنوز گرفتارِ محبّت نشده بودم. آن روز که تو را ملاقات نمودم، یک احساسِ عجیبی در قلبِ من نمودار شد، زیرا… تو همان شکلی را داشتی که شاهزاده رؤیاها و آرزوهایِ من دارا بود. راستش را بخواهی آن روز را نفهمیده به شب رساندم. چندی بعد، وقتی به نزدت آمدم، دیدم که بیشترِ اوقات، با یک نگاهِ عجیب به من مینگری. راستش را بخواهی، حدس زدم که دوستم میداری… ملاقاتهایِ پیدرپیِ ما حدسِ مرا تأیید کردند. اما تو بیش از انتظارِ من خونسرد بودی. مدتها انتظارِ اعترافِ تو را داشتم، اما تو با اینکه به من علاقمند بودی، میل نداشتی که من بدانم. اما چشمانِ تو رازِ درونیات را فاش کردند. شاید خودت بیخبر بودی… روزی که از من سؤالاتی کردی، نخواستم به تو راستش را بگویم، زیرا عقیده تو را درست نمیدانستم، ولی خواه ناخواه آنچه که در دل داشتم به چشمانم نقش بست. در نتیجه، تو نیز آنچه نباید بدانی دانستی. اما با وجودِ این، باز خاموش ماندی… یک هفته گذشت… یک روز، وقتی به پیشت آمدم، یک قطعه نقره را که در وسطش کلماتی بود نشانم دادی. بعد از دیدنِ آن فهمیدم که حدسِ من خطا نکرده و تو نیز بالاخره بدین وسیله اعتراف کردهای. اما این بار هم مثلِ همیشه خاموش ماندی… روزِ بعد، یک کتابچه به من دادی. وقتی باز کردم و خواندم، فهمیدم که در بینِ ما یک «عشقِ افلاتونی» به وجود آمده. آری، آن وقت بود که تازه به خود آمدم و دانستم که نفهمیده و ندانسته به چاهِ محبّت هر دو سقوط کردهایم… اما افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود…
روزها بهسرعت خواهد گذشت. من و تو نیز خواه ناخواه همراهِ تقدیر از یکدیگر جدا خواهیم شد، اما من در هر کجا که باشم، تو را دوست خواهم داشت… رؤیایِ تو، چهره تو… چشمانِ سیاه و محجوبِ تو در خاطرِ من خواهد ماند. تو در هر کجا که باشی، از من دور نخواهی شد، زیرا آنچنان صورتِ تو در دلم نقش بسته که فقط مرگ آن را از بین خواهد بُرد و بس…
در خاتمه، آرزومندم به هدفِ نهائیِ خود یعنی ساختنِ «ایران» ی برسی که متعلق به ایرانی باشد و توفیق حاصل کنی.
۱۶/۱/۳۳
*
حیف که نشد همدیگر را ببینیم و بنشینیم این دفترچه را با هم ورق بزنیم و من بپرسم و او بگوید که این که بوده و آن که و حالا آیا خبر دارد اینها کجا هستند؟ چه میکنند؟
همین دفترچه جلدقرمز میتوانست موضوع یک مستندِ جالب و جذّاب بشود. سفری به شش دهه پیش، از پاریس به تهرانِ اوایلِ دهه سی…
نشد.
اما همیشه چنین دفترچههایی هست؛ حالا جلدقرمز یا جلدسبز یا جلدآبی یا جلدقهوهای یا جلدسیاه و… به هر رنگی و در هر اندازهای… دفترچههایی که بوده، حالا هم هست، شاید به شکلهایِ دیگر… و یادها و خاطرههایی که اندک اندک، بر اثرِ مُرورِ زمان، رنگ میبازند، همچنان که وقتی سن بالا میرود، چین و چروکهایِ خاکستریِ مغزِ ما هم فرسوده میشوند و گاه، فراموشی میآید…
کِی بود؟ کجا؟ کی؟…
حالا، ناگهان یادم میآید که در آن چند مکالمه تلفنی، هر بار از این دفترچه جلدقرمز پرسیدم، به نوعی حرف را برگرداند یا پاسخی نداد یا اگر هم حرفی زد، سربسته بود و زمزمهوار و نفهمیدم چرا… یعنی آیا از یافته شدنِ آن خوشحال نشده بوده؟ یا دوست نداشته ـ به دلیلی که من نفهمیدم و نمیدانم ـ آن یادداشتها مُرور کند؟
چه فایده که من بنشینم و خیال ببافم یا (به قولِ دوستانِ نویسنده:) تخیل کنم چه بوده؟ چه میتوانسته باشد؟
همینقدر که هست، آیا کافی نیست؟