مراد گولسُی (Murat Gülsoy) نویسنده، آکادمیسین و منتقد ادبی اهل ترکیه متولد ۱۹۶۷ است که تاکنون برای داستانهای کوتاه و رمانهایش، جایزه سعید فائق (۲۰۰۱)، جایزه رمان یونس نادی (۲۰۰۴)، جایزه نوتردام دوسیون (۲۰۱۳) و جایزه معتبر سداد سیماوی (۲۰۱۴) را دریافت کرده و آثارش به چند زبان ترجمه و منتشر شده است. وی از سال ۲۰۰۴ مدیر انتشارات دانشگاه بغازیچی استانبول و همچنین مدیر مرکز تحقیقات فرهنگی هنری ناظم حکمت در این دانشگاه است. گولسی در آثارش به فریبندگی حقیقت و ساختارهای ذهنی انسان میپردازد و با زبانی ساده و روان مرزهای مرگ و زندگی و حقیقت و رویا را در مینوردد.
داستان کوتاه «آرایشگاه» در کتاب «شاید هم واقعا میخواهی» در سال ۲۰۰۰ توسط انتشارات Alt.kitap منتشر شده است.
آرایشگاه[۱]
راستش درست نمیدانم وقتی انسان خود را تسلیم تخیلات زادهی ذهن خود میکند، حقایق را جور دیگری میبیند؛ یا این حقیقت است که در این مواقع چهرهی پنهانی خود را آشکار میکند. تا پیش از این فکر میکردم شکوفهی زهرآگین این تخیلات در گوشههای نمناک و تاریک ِخانههای بزرگ و خالی با همراهی موسیقی باروک جوانه میزند و رشد میکند. در حالی که در اشتباه بودم. همهچیز در دل همین زندگی روزمره است که اتفاق میافتد.
چشمهای پسرک از وحشت بزرگ و گشاد شده بود و معلوم بود عصبی است. حال آنکه یک صبح زیبای زمستانی بود با صدای سوختن هیزم و گرمای مطبوع بخاری، قناری زیبایی که با اشتیاق تووی قفسش بالا و پایین میپرید و روزنامههای تازه و تانخوردهیی که در دستهای من جا خوش کرده بودند. معلوم بود شاگرد سلمانی تازهکار است. جای قیچی و شانهها را درست نمیدانست و به سوالات من با دستپاچگی پاسخ میداد.
گفتم: «اوستات کِی میاد؟»
«چیزه…اوستا رفته تا چیز…واسه چیز…»
«کجا رفته پسرم؟ واسهی چی؟»
« نمیتونم بگم…»
دستی به صورتم کشیدم. این گفتگوی بیمعنا باعث شده بود به بهرهی هوشی شاگرد سلمانی شک کنم. مدتی بعد بالاخره استاد اسماعیل آمد. من اولین مشتری بودم. روی صندلی سرد سلمانی نشستم و با استاد سلمانی مشغول گپ و گفت و حرفهای مردانه شدیم. روی دورترین صندلی به در آرایشگاه نشسته بودم. معمولا کنار پنجره مینشستم و محو نغمههای قناری که با صدای خشدار رادیو تلفیق میشد، خوابم میگرفت. اما اینبار از جایی که نشسته بودم کل مغازه به نظرم متفاوت میآمد. استاد اسماعیل اول مشغول شستن موهای سرم شد. در یک لحظه وقتی گیج و منگ از گرمای رخوتانگیز حوله، سرم را بالا آوردم و چشمهایم را آرام باز کردم، داخل آینه از لای دری که به دالان پشت سرم باز میشد، اتاق پستو مانندی را دیدم. چیزی که دیده بودم حیرتزدهام کرده بود: از بالا تا پایین دیوارها را ردیف کتابها پوشانده بود. شاگرد که ناگهان به خودش آمده بود با عجله در اتاق را بست. کمی بعد مشتریهای همیشگی، تک و توک سر رسیدند. اکثرشان مردانی مسن و جاافتاده بودند. از آن مشتریهایی که هیچوقت دلیل آمدنشان را نمیفهمیدم. یک سری پیرمرد با صورتهای تراشیده و موهای کوتاه و مرتب. چیزی نگذشته بود که خودم را درگیر بحثهایی جدی و نفسگیر با این آدمهایی که ابتدا مثل غریبهها سرشان را تووی ستون روزنامهها فرو کرده بودند، یافتم. دربارهی امور بهظاهر عادی حرف میزدیم. از دروغگویی سیاستمدارها و بیناموسی حقهبازها و از این دست حرفهای همیشگی. اما بهطرز عجیبی هربار پیرمردها بحث را میکشاندند به اینجا که «این ملت بلخره یک روز بلند میشن، بلخره کارد به استخون میرسه» و من نیز هربار بیاختیار حرفشان را تایید میکردم. کم کم داشتم تحت تاثیر قرار میگرفتم. دچار شک شده بودم و در سرم افکار غریبی در حال شکل گرفتن بود. چیزی در ذهنم جرقه زد. ساکت شدم و منتظر تمام شدن اصلاح صورتم ماندم. بعد با عجله مغازه را ترک کردم. در راه تمام شک و شبهات به همراهی اشارات مختلف در سرم زنجیروار بههم وصل میشدند. باید راهی برای پاسخ دادن به سوالاتی که در ذهنام شکل گرفته بودند پیدا میکردم.
دوشنبه بود. تا شب منتظر ماندم. شبهای دوشنبه بهترین زمان برای کارهای مخفی است. هیچکس در خیابانها نیست. حتی پلیس. پنجرهی مغازه را با مهارتی آرسن لوپنی بریدم و داخل رفتم. مغازه آب و جارو شده و برای صبح آماده بود. دنبال دالان مخفیای که صبح از توی آینه دیده بودم گشتم و سرانجام به منبع راز دست پیدا کردم: شگفت آور بود! در مقابلم صدها کتاب صف بسته بود. بیشتر کتابها به زبان قدیمی (عثمانی) بودند. هیجانی که در آن لحظهها داشتم را تنها شورشیهای گمنام فارنهایت ۴۵۱[۲] درک میکنند. مشغول بررسی کتابهای جدیدتر شدم. «شرح زندگانی عمر دندانپزشک»، «مراد پاشای چاهکن: پسر شیطان»، «شورشهای پنهانمانده»، «جنبههای معنوی سربلندی»، «صوفیگری و قیام»، «ضد خدایان»، «قیام دراویش»، «تحرکات دانشجویی»، «اساس عقاید ما و صد شورش نامدار!» باور کردنش سخت بود اما حقیقت داشت. همین حالا هم خاطرم هست که چطور خشکم زده و خون درون رگهایم یخ بسته بود. پس همهچیز یک توطئه بود. تازه داشتم میفهمیدم چرا آرایشگرها همه شبیه هم هستند. در واقع آرایشگرها انسانهای جسوری بودند که شور طغیان و شورش مردم را دایما زنده نگه میداشتند. بله البته! ترکیب تاریخی استاد – زیردست – شاگرد و دوامش تا به امروز، تکان دادن روزنامههای مختلف مثل طعمههای زنده جلوی مشتریها، حتی آن ایستگاه رادیویی عجیب و غریب که مشخص نبود از کجا و به چه منظور برنامه پخش میکند، و در نهایت استعداد بینظیر استادان سلمانی در نطق و سخنوری…وقتی تکههای پازل را کنار هم میگذاشتی تصویر غریب و ترسناکی شکل میگرفت. تشکیلات شورشیانی به قدمت تاریخ که سلاحشان قیچیها و کلمات، سپاهیانشان مردم عادی و علامت مخصوصشان قناری در قفس (به تمثیل از مردم) بود؛ و حالا من روبروی آنهمه کتاب و درون یکی از قویترین پایگاههای این تشکیلات بودم. جادوی کتابها در آن پستوی نمناک وادارم کرد که بیمعطلی مشغول سرک کشیدن و خواندن شوم:
یکی از شورشهای مخفی فرانسه: Révolte d’Ardéche! (قیام آردِش)
«این شورش که در ماه آگوست سال ۱۷۸۷ شکل گرفت، توسط یکی از برادرانمان به نام “پیر دو سولِو” رهبری میشد. منطقهی آردِش یا بهقول فرانکهاLe point rouge[۳] نطقهی سرخ، همانطور که میدانید خطهای است در میان کوههای سر به فلک کشیده، با خاکی حاصلخیز مناسب برای پرورش انگورهای گس. در این منطقه نوزده روستا وجود دارد که همگی از طریق این تاکستانها امرار معاش میکنند. بهغیر از معدود روستاهایی در ارتفاعات بالاتر که بهکار پرورش و نگهداری حیوانات مشغولاند. نزدیک به یک قرن است که رابطهی روستاییان با کلیسا مطلوب بوده است. اما برادر ما پیِر با استفادهای بهجا و مناسب از شرایط غیرعادی، به ما اثبات کرد چگونه حتا شورشهایی که از امکان پیروزی کمی بهرهمند هستند موفق خواهند بود. تابستان سال ۱۷۸۷ تابستانی بیش از اندازه خشک و بایر بود. بهار و زمستان هیچ بارانی نیامده بود و بوتههای انگور زیر آفتاب داغ تابستان خشکیده و از بین رفته بودند. در چنین فضای افسرده و مایوسی بود که برادر ما پیِر خطابههای خود را آغاز کرد. رفته رفته جمعیت بیشتری جذب سخنان و عقاید او میشدند و پای صحبتش مینشستند. مدتی بعد روستاییان خشمگین که از رهیافت سخنان برادر پیِر، ایمان آورده بودند کمآبی و غضب الاهی نتیجهی بیاحترامی کلیسا به دستورات خداوند بوده است، ابتدا ماموران اخذ مالیات و سپس گروه سیصد نفرهای از سربازان را با حیله به دام انداختند. آنها را کشتند و با خونشان تاکهای تشنه را سیراب کردند. در این زمان کلیسا بهخاطر مشکلاتی که در مناطق شمالی داشت، با مردم منطقه مماشات کرده و حتا از دریافت مالیات از آنان چشم پوشید. بر اساس روایات مختلف تابستان آن سال انگورستانها – چهبسا بهخاطر خون سربازان – دوباره جان گرفتند و حتا به گفتهی برخی بهترین محصول قرن برداشت شد. از محصول آن فصل شرابی ناب تدارک دیده و در مخزنهای ویژهای انبار شد.»
قسمت دوم
برگی از تاریخ: Révolte d’Ardéche قیام آردِش دوباره در صحنه!
در سال ۱۹۶۶ وقتی چارلز لوزر پروفسور دانشگاه سوربن برای سرکشی به خانهای که از پدربزرگش به او ارث رسیده بود به منطقهی آردِش رفته بود، تصادفا در انبار خانه به پانصد بشکه شراب کهنسال برخورده بود و آنها را سخاوتمندانه میان شاگردانش تقسیم کرده بود. مدتی بعد پای هزاران دانشجوی سوربن به این منطقه باز شد. آنان با لباسهای عجیب و با گیتارهایشان در دست، از شراب باقیمانده از قیام آردِش مینوشیدند و بدین ترتیب جوانههای وقایع ۱۹۶۸ پا گرفت. پروفسور لوزر هم مدتی بعد با ترک دانشگاه، به همراهی دانشجوی جوانی به نام سارا کوردای نقش تئوریسین اتفاقات می ۶۸ را بر عهده گرفت. و این ماجرا به ما نشان میدهد که در واقع بذری که برادرمان پیِر در ۱۷۸۷ کاشته بود چگونه به ثمر نشست و علاوه بر این توجه ما را به نقش اساسی خوردنیها و نوشیدنیها در شکلگیری افکار انسان جلب میکند. در فصل بعدی به ترکیب محتویات نوشیدنیهایی که در مواقع شکلگیری شورش میبایست نوشیده شوند، اشاره خواهیم کرد!
محو خواندن شده بودم. غافل از اینکه چنین تشکیلاتی هرگز بدون تدبیر و امنیت رها نخواهد شد. با شکل گرفتن سایهی استاد اسماعیل بر فراز سرم، فهمیدم چه حماقتی کردهام.
«دنبال چیزی میگردین آقا مراد؟»
بر خلاف انتظار، استاد اسماعیل با من بهخوبی رفتار کرد. ترکیب عصبانیت و شفقتی که در صدایش موج میزد، باعث شده بود حس کودکی را داشته باشم که شیطنت احمقانهای کرده. همانگونه که میشد حدس زد برای من از نقش آرایشگران تاریخ و قیامهای مردمی گفت. اینکه چطور از همان ابتدا تصمیم گرفته بودند با ریش و موی مردم سر و کله بزنند و اینکه حضور دایمی قیچی و تیغ در اطراف سر، بهعنوان عنصری تهدیدآمیز، چگونه باعث بروز حالات روحی مختلفی در انسان میشود. آن شب برای اولین بار دریافتم وقتی تیغ روی گردن آدمی قرار میگیرد، چطور آمادگی پذیرش هر عقیدهای را خواهد داشت. چقدر دلم میخواست به ظرافت استاد اسماعیل و با کلماتی شبیه به او شرح دهم که مدت زمانی که تیغ روی گردن در حال تراشیدن است حتی به مراسم اعدام هم بیشباهت نیست. اما متاسفانه خاطراتم از آن شب کم کم دارند محو میشوند. استاد اسماعیل علاوه بر این توضیح داد که آرایشگرها فقط مو و ریش کوتاه نمیکردهاند و در اعمالی حیاتی چون کشیدن دندان یا ختنهی کودکان هم همواره پیشقدم بودهاند. آیا انسان به حرف کسی که از درد جانفرسای دندان نجاتش دهد، گوش نخواهد داد؟ حالا بگذریم از مراسم ختنهسوران و اهمیت شخص عامل و تاثیرات روحی مادامالعمرش بر زندگی یک انسان. استاد اسماعیل همچنین شرح داد که در واقع قیام تاریخی افرادی مثل «حسن دیوانه (۱۶۰۰)»، «خلیفه نورعلی (۱۵۱۲)» و «قلندرشاه (۱۵۲۷)»[۴] چگونه توسط آرایشگران برنامهریزی، کنترل و به ثمر نشسته است. استاد حتی به قیامها و شورشها هم بسنده نکرد، بلکه از علاقمندیشان به مسالهی زبان نیز سخن راند. مثالی که آن شب برایم زد تکاندهنده بود:
«زبان تنها سلاح ما برای اقناع انسانهاست. البته قدرت قیچی، یعنی قدرت سلاح را انکار نمیکنم. حتا اگر دقت کرده باشید متوجه خواهید شد که برادران درزی (واژهای فارسی به معنای خیاط که در ترکی نیز طِرزی گفته میشود) هم از خودمان هستند. در گذشتهی نه چندان دوری حتی شخصی به اسم «درزی فکری»[۵] هم از میانشان به شهرت رسید. باری، از زبان حرف میزدم. انسانها وقتی روی این صندلی مینشینند آمادگی باور کردن خیلی از حرفها را دارند. اما استفاده از کلمات مناسب برای ساختن جملاتی تاثیرگذار کار هر کسی نیست. برای همین هم هست که ما حرف زدن را برای شاگردها ممنوع کردهایم. تا زمانی که به مقام زیردستی نرسیده باشند، ارتباط با مشتری برای آنها ممنوع است. آنها فقط گوش میکنند و شنوندههای خوبی هم هستند. بله! قرنهاست که برادران آرایشگر ما متوجه اهمیت زبان و قدرت کلمات بودهاند. آنها حتی از بازی کردن با کلمات هم غافل نبودهاند. بهطور مثال همین کلمهی «خیر» و معنای دوگانهاش و نقش بهجا و انکار ناپذیری که در طول تاریخ در شکل دادن به یک اجتماع بیمار داشتهاست. کلمهی خیر از گذشتههای دور در حقیقت معنای فراموششدهی «چیزی خوب و نیکو» را داشته است. مانند مفهوم آن در ترکیب خیر و شر. اما حقیقت این است که پدر معنوی سلمانیها یعنی استاد عمر دندانپزشک برای نخستین بار این کلمه را در مقام مخالفت و برای استفاده بر ضد کلمهی بله وارد زبان ترکی کرد. و از این پس بود که ملت ترک هر موقعیت منفیای را به عنوان موقعیتی خیر پذیرفتند.»
استاد اسماعیل تا نزدیکیهای صبح یکریز حرف زد. آنقدر داستان تعریف کرد و از حکایات غریب گفت که وقتی به خودم آمدم دیدم مات و مبهوت روی همان صندلی که صبح دیروز نشسته بودم، وا رفتهام. نکند همین حالا آمده بودم؟ صبح شده بود و مشتریها کم کم از راه میرسیدند. استاد اسماعیل حرف زدن را قطع نکرده بود، اما از وقتی که شاگرد و مشتریها سر رسیده بودند به شکل نامحسوسی بحث را عوض کرده بود و اوضاع کاملا عادی بهنظر میرسید. حتا (البته حدس میزنم!) در همان گیر و دار شیشهبر خبر کرده و شیشهای را که دیشب شکسته بودم عوض کرده بود. تحت تاثیر قرار گرفته بودم و هاج و واج درون صندلیام فرو رفته بودم. وقتی تراشیدن صورتم تمام شد به خودم آمدم. صبح شده بود و باید به کارهایم میرسیدم. وقت بلند شدن از روی صندلی یواشکی رو به استاد اسماعیل ِسلمانی گفتم: «خیالت راحت، همهچیز بین خودمون میمونه!»
استاد اسماعیل بهآرامی لبخند زد. لبخندی که میگفت: «اگه هم دلت میخواد تعریف کن، بهرحال کسی حرفتو باور نمیکنه.»
[۱] نام داستان «BERBERLER» (بربرها) در زبان ترکی بهمعنای آرایشگران (سلمانیها) است. با توجه به محتوای داستان مترجم نام «آرایشگاه» را برگزیده است.
[۲] رمانی تخیلی نوشتهی ری بردبری دربارهی منطقهای که در آن داشتن و خواندن کتاب جرم محسوب میشود. فرانسوا تروفو کارگردان نامدار فرانسوی در ۱۹۶۶ فیلمی بر اساس این رمان ساخت.م
[۳] یکی از قبایل متعدد کنفدراسیون غربی ژرمن بودند. فرانکها توانستند حکومتی دیرپا بنا کنند که بخش اعظم فرانسهی امروزی و مناطق غربی آلمان(فرانکونیا، راینلند و هسن) را تحت پوشش خود قرار داده و هستهی تاریخی دو کشور آلمان و فرانسهی امروزی را شکل داد. ایمان آوردن کلوویس یکم، شاه کافر فرانکها به مسیحیت، رخدادی تأثیرگذار در تاریخ اروپا به شمار میرود.م
[۴] هر سه از شورشیان دورههای مختلف زمانی در ترکیهی عثمانی بودهاند.م
[۵] کنایه از «طرز فکر» که در ترکی نیز همین معنا را دارد، و اشاره به فکری سونمز ملقب به طرزی فکری، سیاستمدار سوسیالیت ترکیه مابین سالهای ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۰ که با تصدی شهرداری فاتسا در شمال ترکیه با تشکیل کمیتههای مردمی سعی در حل مشکلات مردم داشت.م