بهمن ۹۸
۲۵ بهمن امسال به تماشای اجرایی رفتم که توسط گروه اجرایی عرصه، تحت عنوان چند روایت تمام/ناتمام درباره‌ی ما، در گالری والی تهران برگزار شد (۱). اجراگران گروه در این برنامه، ترکیبی از سه تسهیل‌گر و پنج نفر از به‌اصطلاح معلولین ذهنی بودند که به مدت یازده ماه تحت یک برنامه‌ی توان‌بخشی اجتماعی قرار داشتند. در این اجرا معلولین به کمک سه تسهیل‌گر، چیزهایی را بازگو می‌کردند که از پیش عنوان کرده بودند و قرار بود در هیئت جمع به زبان آورند. داستان‌های کوتاه و معمولی که در زندگی روزمره‌شان یافته بودند و اکنون به یاری تسهیل‌گران در برابر مخاطبان و در فرم یک نمایش چندرسانه‌ای، از نو به سخن می‌آوردند. چهارپایه‌هایی را جابه‌جا می‌کردند، روی آنها می‌نشستند و میکروفون‌هایی را مقابل خود می‌گذاشتند که به‌نوبت تعیین‌شده می‌بایست گفته‌شان را در آنها بگویند. البته تنها کلام در کار نبود و نقش‌های دیگری نیز شامل فیلم گرفتن با تلفن همراه و نمایش زنده‌ی آن روی دیوار، ژست‌های تئاتری با یک گیتار و یک عصا، بدن معلولین را به‌کار می‌گرفت. دو تسهیل‌گر نیز خود در اجرا نقش‌های مشابهی پذیرفته بودند و به‌نوبت روی چهارپایه‌ها و در مقابل میکروفون گفته‌هایی را با کلام نُرمال خود به زبان می‌آوردند و گاهی در ترکیب‌های دوتایی رو در روی معلولین می‌نشستند و در یادآوریِ داستان و بازگویی آن به آنها یاری می‌رساندند. یک نفر از تسهیل‌گران نیز کارگردانِ این صحنه بود و به ترتیب موردنظر او بود که گفته‌ها آغاز و پایان می‌گرفت؛ صدای او در تمام طول اجرا در صحنه شنیده می‌شد و او بود که تعیین می‌کرد نوبت چه کسی است که اکنون چهارپایه‌ای را جابه‌جا کند، میکروفونی را بیاورد و چه کسی فلان داستان را که خود می‌داند بازگو کند.
هنگام اجرا و نشست بعدازآن به نظر می‌آمد که تماشاگران پرسش‌های بسیاری را از ذهن می‌گذرانند و تنش‌های گوناگونی را متحمل می‌شوند. مثلاً اینکه آیا طراحان این نمایش با استفاده‌ی ابزاری از معلولینِ گروه و فضای گالری، نمایشی متوهمانه از حقارت و دلسوزی پدید آورده‌اند یا برعکس توانسته‌اند یک پدیده‌ی اجتماعی را که با فضای گالری غریب است، در یک رژیمِ استتیکی جدید در مواجه با جمعی از تماشاگران فرهیخته قرار دهند؟
در اینجا تلاش می‌کنم به‌عنوان تماشاگر پرسش‌هایی را مطرح کنم که این تنش‌ها را برایم مسئله‌دار کنند. اول اینکه به‌واقع چه کسی مخاطب این نمایش است، آن را مصرف می‌کند و از آن بهره می‌برد؟ آیا مخاطبِ این کار خود معلولین بودند که اکنون قرار بود به‌واسطه‌ی این نمایش در مقابل جمع توانمندتر شوند و بتوانند در آینده مواجهات جدیدی را با جامعه رقم بزنند؟ و یا مخاطبان همان تماشاگرانِ نمایش بودند که می‌بایست از نو برای خود تعریف کنند که استتیک چیست و تحت این تعریف چگونه می‌توانند نمایشِ پیش رو را نه صرفاً به‌مثابه نمایشی در جهت توان‌بخشی اجتماعی که به‌مثابه هنر نیز پذیرا شوند؟ آن‌ها که اکنون میان متأثر شدن، معذب شدن و سرگرم شدن گیر کرده‌اند، در مقابل چالش عظیم‌تری هستند که در آن می‌بایست جایگاه هنر و مخاطب را از نو تعریف کنند. به‌بیان‌دیگر سؤال این است که آیا این فضای هنر است که پذیرای امری نا-استتیک شده تا پیامی اجتماعی را به مخاطبان فرهیخته‌اش انتقال دهد یا اتفاقاً در کنشِ اجتماعیِ گروه عرصه، چیزی از جنس استتیک هست که اجرای آن را در گالری والی و در مقابل تماشاگران دعوت شده توضیح دهد؟ و اگر هست، آیا نباید آن را در همین تنشی جستجو کرد که بازتوزیع امور محسوس را میان اجراگر و تماشاگر تغییر داده و صحنه را دچار اختلال کرده است؟
درواقع باید پرسید که جدا از انگیزه‌ی کنشگری این گروه و جدا ازآنچه می‌خواسته و یا نمی‌خواسته که در اجرا و دریافت آن توسط تماشاگران اتفاق بیافتد، با کدامین رژیم استتیکی مواجهیم؟ این اجرا روابطی را میان اجراگر و تماشاگر به وجود می‌آورد که هیچ‌کدام قادر نیستند بر آن مسلط شوند؛ چیز سومی در میان است که از دست آنها خارج شده است؛ شکافی سرباز کرده است و تنها در آن است که می‌توان به دنبال استتیک گشت. به نظرم آمد که این اجرا امکان را ایجاد می‌کند که در تحلیل آن بتوانم به یاری زمینه‌ی مفهومی که توسط رانسیِر فراهم شده است، به جستجوی استتیکِ گفتن بپردازم. (۲)
پس درواقع باید این را بررسی کرد که این اجرا چه چیز را رؤیت‌پذیر می‌کند و در “گسست با پیکربندی پیشینِ امر ممکن” بر کدامین توانایی جدید صحه گذارده است و کدام “شکل جدید گردش گفتار” را ممکن کرده است.
به نظرم آمد که گفتار معلولین ذهنی که در حین اجرا دچار لکنت و فراموشی هستند، به‌واسطه‌ی مداخله‌ی تسهیل‌گران، شنیدن را به فضا تحمیل می‌کند. هنگامی‌که خود تسهیل‌گران هم در میانه‌ی اجرا از داستان‌های پیش‌پاافتاده‌ی خود این‌بار با گفتاری بی لکنت و بی فراموشی سخن می‌گویند و حتی در پایان نمایش صدایشان با صدای معلولین در هم می‌آمیزد، مرزهای میان آن که می‌تواند با فصاحت سخن بگوید و آن که نمی‌تواند به لرزه در می‌آید. در اینجا است که شاید با “شکلِ جدیدی از گردشِ گفتار” مواجهیم که در فرمی چندرسانه‌ای، “کلام‌ها” و “بدن‌ها” را گرد هم می‌آورد و به شکلی پشت هم می‌چیند که با آن شکاف اجتماعی که در “واقعیتِ جامعه” توانا را از ناتوان جدا می‌کند در گُسست باشد. در این استتیکِ جدید شاید حتی این تماشاگران هستند که به هیئت ابزار در آمده‌اند و درعین‌حال لازم است خبردار شوند که ترکیبی دیگر از اجتماع (انسان‌های استاندارد و غیرمعمولی با هم یا همان ترکیب گروه عرصه) هم می‌تواند روایتی از گفته‌هایش ارائه دهد و اتفاقاً از این راه یکی از اهدافِ این ترکیبِ گروهی یا اجتماعِ جدید، این باشد که معلولین گروه را به عرصه‌ی اجتماعیِ تماشاگران بکشاند، بی‌آنکه روایت بتواند در “توالی” گفتارها ابتدا و انتهایی برای خود بیابد؛ گفته‌ها جایی از میانه‌ی راه وارد شوند و بی‌آنکه در سِیر رواییِ اجرا نقطه‌ی پایانی پیدا کنند، در همهمه‌ی جمعی به پایان برسند. ولی آیا نمی‌توان گفت که در این استتیک جدید، این نه انسجامِ محتواییِ گفته‌ها بلکه نفسِ توانِ گفتن است که روایت را می‌سازند؟ هر یک از گوینده‌ها تنها می‌توانسته از ماجراهایی بگوید که از پیش با تسهیل‌گر در میان گذاشته، برای گفتنش تمرین کرده و به یاد نگه داشته بوده است. بااین‌همه در فرایند اجرا برخی گفته‌ها یا فراموش می‌شدند، یا هنگام گفته شدن فهم نمی‌شدند و یا اصلاً گفته نمی‌شدند. برای همین با یک استتیکِ گفتن مواجهیم که تنها می‌تواند بر غیابِ کمال استوار باشد؛ بر انقطاعِ فهم؛ بر اینکه گفتارِ گوینده همواره در مرز فروپاشی است.
هنگامی‌که در نشست پایانی برنامه یکی از معلولین در پاسخ سؤالی به‌سادگی ابراز می‌کند که “دیگر گیتار را کنار گذاشته و عصابه‌دست گرفته است!” و به یاد می‌آوریم که در طی اجرا اصلاً گیتار نزده و درعوض بیشتر عصایش را به زمین می‌کوبیده است، نتوانستنِ گیتار زدن به توانستنِ عصا بر زمین کوبیدن تبدیل شده است: نا توانمندی جایش را به توانمندی داده است و به زبان رانسیِر، سیاستِ استتیک به اجرا در آمده است. یا هنگامی‌که تسهیل‌گرِ کارگردان از معلولین می‌خواهد که در انتهای اجرا به ترتیب از صحنه خارج شوند و روی نیمکتی بنشینند که خارج از صحنه و درمیان تماشاگران نهاده شده است، می‌بینیم و می‌شنویم که اتفاقاً ناتوانیِ سخن گفتن آنها روی صحنه به توانایی اجتماعی‌شان در پشت‌صحنه تغییر می‌یابد؛ چراکه هرچه سخن گفتن برایشان روی صحنه دشوار است، در پشت‌صحنه مدام با هم کلنجار می‌روند، ارتباط می‌گیرند و سخن می‌گویند: فضای پشت‌صحنه نیز درون فضای صحنه قرار دارد.
پرسشی دیگر را از انگیزه‌ی کنش این گروه مطرح می‌کنم؛ انگیزه‌ای که گروه را در راه “درمان جامعه‌ی تبعیض‌گر”(۳) به‌مثابه کنش اجتماعی برانگیخته است: آیا این اجرا به‌راستی می‌تواند در کنش اجتماعی‌اش با به خدمت گرفتن استتیک، “پلی ارتباطی میان افراد دارای معلولیت ذهنی با هنرمندان، متخصصان درزمینه‌ی آموزش‌های ویژه‌ی توان‌بخشی و همچنین جامعه‌شناسان” بسازد؟ آیا قصد هنرمند در صحنه می‌تواند به‌مثابه یک “پیام” و در قالب یک استتیک از اجراگر به تماشاگر انتقال یابد؟ به‌زعم رانسیِر در هنر و سیاست هر دو، با یک “شکاف استتیک” سروکار داریم که تنها بر “عدم توافق” مبتنی است؛ بر این‌نه‌آنیِ معنی با معنی. در این شکاف، همان “چیز سومی” را داریم که نه با نیت هنرمند منطبق است و نه با انتظار تماشاگر. با اندیشیدن به این چیز سوم در تنش اجراگر-تماشاگر است که می‌توان از استتیک حرف زد.
اگر به صحنه و پشت‌صحنه برگردیم؛ به هنگامی‌که نشستی کوتاه با طراحان و اجراگران گروه آغاز شد تا تماشاگران پرسش‌های خود را مطرح کنند، شاید بتوانیم از “تناقض تماشاگر” نیز سخنی بگوییم. به نظرم آمد که تنشِ انباشت شده حاصل از تجربه‌ی بیگانگی و شکاف اجتماعی این‌بار خود را در گفتار تماشاگران آشکار کرد. درست هنگامی‌که یکی از تماشاگران که بیشتر از یک سؤال مطرح کرده بود، توسط تماشاگرِ دیگر به این محکوم شد که “چرا اجازه نمی‌دهد خود بچه‌ها حرف بزنند” و با سؤالاتِ بیش‌ازحد فنی و با “فارسی نه‌چندان درست” دارد فرصتی استثنایی را از جمع و از “بچه‌ها” دریغ می‌کند. حال‌آنکه این به‌اصطلاح “فارسی نه‌چندان درست” خود از یک ناتوانی دیگر در سخن گفتن پرده بر می‌دارد که برای برخی از تماشاگران غیرقابل‌تحمل می‌نمود و می‌بایست تصحیح شود: “تمایز”ی دیگر که این‌بار در جمع تماشاگرانِ فرهیخته به تولید یک “نابرابری” دیگر منجر می‌شد. ازاین‌رو نمی‌توان گفت که نفی “نابرابری” و “تمایز” که انگیزه‌ی کنش اجتماعی گروه بوده است، در اجتماع تماشاگران به نابرابری و تمایزی دیگر نینجامیده است. به معنای دیگر در صحنه‌ی نمایش با نوعی از توهم مواجهه‌ی اجتماعی نزد تماشاگر مواجه بوده‌ایم که هنر را با واقعیت اشتباه می‌گیرد و رابطه‌ی اجتماعی را با عرصه‌ی نمایش. البته بی‌شک این نشست با اعضای گروه هم هنوز فرصتی برای توانمندسازی معلولین گروه بود. ولی حداقل تا آنجا که به استتیک مربوط می‌شود، اگر قرار باشد این اجرا چیزی به دست تماشاگر فرهیخته داده باشد، این است که هنر چگونه می‌تواند با رؤیت‌پذیر کردن آن چیزهایی که در گفتمان‌ها، قواعد و کلیشه‌های متعلق به جامعه رؤیت‌ناپذیر شده‌اند، جلوه‌ای از برابری به وجود آورد. از یاد نبریم که عرصه‌ی نمایش در بهترین حالت می‌تواند یک تمثیل یوتوپیک از جامعه باشد و کاری که در سطح جامعه برای رسیدن به رهایی و برابری در انتظار ماست، چیز دیگری است.

 

۱- این اولین اجرا از مجموعه‌ای به نام “متوالی” است که توسط جامعه‌ی نیومدیا از ۲۵ بهمن تا ۶ اسفند ۱۳۹۸ در گالری والی-تهران برگزار می‌شود و در توضیح خود می‌نویسد: “متوالی از هم‌نشینی موقعیت‌هایی اجرایی متنوع پدید آمده است: از خطابه (لِکچر) تا اجراهای تعاملی و چندرسانه‌ای. اجراهایی که یا در حال ساخته‌شدن و بازنگری هستند و یا در مرحله‌ی آزمودنِ ایده‌ی اجرایی‌شان در مواجهه با مخاطب”.
۲- نظریه‌ی استتیک ژاک رانسیر در نوشته‌های متعدد او در سطوح مختلف مطرح شده‌اند. از جمله در کتاب “تماشاگر رهایی یافته”(۲۰۰۸). او در مقاله‌ی “تناقضات هنر سیاسی” از این کتاب می‌نویسد: ” هنر و سیاست به‌مثابه شکلهایی از عدم توافق به یکدیگر وابسته‌اند، به‌مثابه عمل‌هایی که تجربه‌ی مشترک امر محسوس را از نو پیکربندی می‌کنند. یک استتیکِ سیاست داریم به این معنی که کنش‌های سوژه‌سازِ سیاسی آنچه را که رؤیت‌پذیر است؛ آنچه را که می‌توانیم درباره‌اش بگوییم و اینکه کدامین سوژه‌ها توان گفتنش را دارند، از نو تعریف می‌کند. همچنین یک سیاستِ استتیک وجود دارد به این معنی که شکل‌های جدید گردش گفتار، آشکار کردن امر رؤیت‌پذیر و تولید تأثیرات هنر، در عین اینکه با پیکربندی پیشین امر ممکن در گسست هستند، توانایی‌های جدیدی را تعین می‌بخشند. به‌این‌ترتیب با یک سیاستِ هنر روبروییم که پیش از سیاستِ هنرمند، مانندِ بُرشی یگانه از اشیا و تجربه‌های مشترک، مستقل ازآنچه که هنرمندان می‌توانند در خدمتِ این یا آن انگیزه در سر بپرورانند، خودبه‌خود به عمل در آمده است. تأثیر موزه، کتاب یا تئاتر، پیش از محتوا بخشیدن به این یا آن تأثیر، در گِروی شراکتِ فضا و زمان و در گروی شیوه‌های ارائه‌ی امرِ محسوسی است که بنا می‌نهند. لیکن این تأثیر به‌خودی‌خود، نه یک راهبرد سیاسی برای هنر تعریف می‌کند و نه می‌توان حساب کرد که چه مقدار در کنش سیاسی سهیم بوده است.” (صفحه‌ی ۷۰-۷۱ از متن اصلی)
۳- استیتمنت گروه عرصه: “ما معتقدیم که از آنجا که افراد جامعه سطح توانایی‌های متفاوتی دارند، افرادِ به‌اصطلاح معلول تفاوت چشمگیری با افرادِ به‌اصطلاح عادی ندارند. ازاین‌رو درمان در کار ما به معنای درمان سوژه‌ها نیست. ما در کنار آن‌ها در پی درمان جامعه‌ی تبعیض‌گر هستیم. جامعه‌ای که به کمک گفتمان غالب روانشناسی، پزشکی و سیاست اجتماعی، انسان‌ها را مرزبندی و جداسازی می‌کند. به باور ما تمایز به نابرابری منتج می‌شود. بنابراین جنبش ما علیه گفتمان‌های رایج جدایی‌ساز و به دنبال همکاری با گفتمان‌هایی در علوم است که به شکل‌گیری گفتار رهایی از تبعیض کمک می‌کنند. هدف ما بازگرداندن حقوق زندگی و امکانات مورد نیاز گروه‌های هدفمان از طریق نیروی اجتماعی موجود در کار جمعی است. ابزار ما برای پیشبرد اهدافمان، تئاتر و جامعه‌شناسی و شکلی از پیوند میان این دو است که آن را تئاتر جامعه‌شناختی نامیده‌ایم”.