شهرت نیچه بهطور مشخص در قربانی کردن نفس[۱]، که به قتلرساندن خدا باشد، نهفته است. میخواهم بگویم که این قتل از پیش به کفاره[۲] خود اشاره میکند، به این معنی که قاتل [(انسان)] باید خودش را بهجای خدا بگذارد، و کسی شک ندارد که این [جابهجایی] از بنیان دهشتناک است. باتای دراینباره میگوید که نیچه به مردی میماند که مصمم است تجربهکردنِ تمامکمال شرارت تا سرحدِ پیامدهایش موفقیتآمیز خواهد بود. بله، ادعا میکنم که نیچه در کفارهدادن موفقیت کسب کرد: او جنون خویش را به دست آورد، [همان] شرطلازم برای یکی شدن با دیونیسوس.[۳]
با اینکه راست است که زمان تجربه نمیشود مگر از طریق آنتیتزش، ابدیت[۴]، [بااینحال] میلِ انجام جهشی در زمان یا سقوط در آن، پیشفرض میگیرد که ما در زمان قرارگرفتهایم. ادعا میکنم که این جهش ازآنجا غیرممکن است که آشکار است که ما در زمان وجود داریم و از همانوقت که در این جهانیم، هبوط[۵] در حال رخ دادن بوده است. هبوط وضعیت اصیل انسان است، او فینفسه سقوطکرده است. بااینحال، جهشی در زمان تنها توسط کسی انجامپذیر است که، درحالیکه در ابدیت ایستاده، تجربهای منفی از آن به دست میآورد؛ اما کسی که در ابدیت زیسته باشد، باید که تملک تمامیت[۶] را داشته باشد، [که اگر اینگونه باشد،] چگونه میتواند به درون پوچی[۷] خیز بردارد؟ تا که امری[۸]را صادر و برپا بکند، هبوطی که همه ما ناگزیر تجربهاش میکنیم [همان] وضع و تصویب دیالکتیکی از زمان بهصورت واژگون است، با درنظرگرفتن زمان بهمثابه حد نهایی، که رویهمرفته ناب و بسیط است، تا دیالکتیک زمان را برای ممکنکردن الغای آنتیتز آن، ابدیت، حذف کند. درنتیجه مرگ خدا، برای باتای، منجر به وضعیتی درونماندگار میشود که از درونماندگاربودن بازمیایستد، چراکه هیچ جریان متعالیای[۹] قادر نخواهد بود که آن را پیشازاین بیرون از خویش برانگیزد. این زندگیای در اکنونِ ناب و بسیط[۱۰] خواهد بود، که در نظر من شخصیت نیهیلیسم را از لحظهای بهخود خواهد گرفت که از انکارشان توسط نارضایی[۱۱] و رنج شدید روحی[۱۲] تن بزند. نزد نیچه، مرگ خدا دقیقاً برعکس بود، و برای او اینگونه نشانهگذاری شده بود که، ازآنجاکه خدا به سطح اکنون ناب و بسیط سقوط کرده، تمام فضیلتهای استعلایی را از کف داده است؛ محضخاطر زایش دیونیسوس، محضخاطر تعمیق لحظه[۱۳] و رهایی از ضرورت بلا واسطه از طریق بازگشت ابدی لحظه. لحظهای که هنگام مرگ خدا بهمثابه سقوطی در مغاک تجربه میشود، بهعنوان ترفیع[۱۴]، بهعنوان تملک تمامیت در انتظار بازگشت ابدی او (خدا) درک خواهد شد.
اگر که همهچیز نمود[۱۵] است، و اگر زمان یگانه واقعیتِ [موجود] است، ایده بازگشت ابدی بیانی از میل به فراروی از نمود است: اینگونه چیزها درجه شدیدی از واقعیت را در بازگشت ابدیشان، در میل به بازگشت ابدیشان، متقبل میشوند. و همچنین اهمیت لحظه، با یا بیبازگشت ابدی، مثل قبل نخواهد بود؛ با انحلال سنگینی جدیدِ لحظه [و تبدیلشدن] به هیچبودگیِ گشودهشده توسط مرگ خدا، این وزن جدید لحظه مسلم و حتمی خواهد بود، یا به این خاطر که جایی است که بازگشت ابدی ادراک میشود، یا به این خاطر که جایی است که از ابدیت پرده برداشته میشود.
در غیر این صورت، لحظه با چیزی که در پی میآید قاطی خواهد شد. بنابراین، وقتی میگویم: این لحظه یکتا است، هیچگاه بازنخواهد گشت-از پیش ذکر کردهام که لحظه ابدیت را در خود دارد؛ لحظه برای من بازنخواهد گشت، من کسیام که در زمان است، حتی با اینکه لحظه، یک نظر[۱۶] از ابدیت یا چرخه ابدی زمان بود. این منم که به لحظه نقلمکان میکنم، و برای اینکه [این نقلمکان] اتفاق بیافتد باید پا از زمان بیرون بگذارم، در غیر این صورت بازگشت ابدی مرا به آن لحظه باز خواهد گرداند.