این زیاده از حد ایدئالیستی … و از همین رو سبعانه است. داستایوسکی، بدتر از بد (The Insulted and Injured)

کاربردهای ادبیات چیست؟ نام‌های ساد و مازوخ برای مشخص ساختن دو انحراف مبنایی (basic) به کار می‌روند و به معنای دقیق کلمه، نمونه‌هایی چشمگیر از کارایی و اثرگذاری ادبیات‌اند. گاهی بیماری‌ها را به نام بیماران نوعی یا تیپیکال می‌نامند، اما عمده‌تر، نام پزشک به بیماری داده می‌شود (بیماری راجر، بیماری پارکینسون و نظایرشان). اصولی که در پس این برچسب‌زنی هست، شایسته‌ی تحلیلی دقیق‌تر است. پزشک بیماری را ابداع نمی‌کند، او سمپتوم‌هایی را از یکدیگر تفکیک می‌کند که پیش‌تر در یک گروه گنجانده شده بودند و سمپتوم‌های دیگری را به هم متصل می‌سازد که جدا بودند. خلاصه آن‌که او تصویر بالینی عمیقاً اصیلی را می‌سازد. از این لحاظ، می‌توان تاریخ پزشکی را دست‌کم از دو جنبه مورد ملاحظه قرار داد. اول تاریخ بیماری‌ها، بیماری‌هایی که ممکن است ناپدید شوند، از رواج بیافتند، از نو ظاهر شوند یا شکلشان را بر مبنای حالت جامعه و توسعه‌ی شیوه‌های درمانی (therapeutic) تعدیل سازند. تنیده با این تاریخ، تاریخ سمپتوم‌شناسی است که گاهی مقدم و گاهی پیرو تغییرات ایجادشده در درمان یا در ماهیت بیماری‌ها است: سمپتوم‌ها نام‌گذاری می‌شوند، نام‌گذاری مجدد و به شیوه‌های متنوع بازگروه‌بندی می‌شوند. از این منظر، پیشرفت کلاً به معنای میل یا گرایش به‌سوی ویژگی یا مشخص‌شدگی (specificity) بیشتر و معرف نوعی تصفیه و پالودگی سمپتوم‌شناسی است (از همین رو، طاعون و جذام در گذشته رایج‌تر بودند، آن هم نه‌تنها به دلایل تاریخی و اجتماعی، بل همچنین به این دلیل که عمدتاً تحت این عناوین کلی، گونه‌های متنوعی از بیماری‌ها گرد می‌آمدند که امروزه به شکلی مجزا طبقه‌بندی می‌شوند). درمانگران بزرگ، خود، بزرگ‌ترین پزشکان‌اند: وقتی پزشکی نامش را به یک بیماری می‌دهد، این امر گام زبان‌شناختی و نشانه‌شناسی عمده‌ای است؛ چراکه یک نام خاص به گروه مشخصی از نشانه‌ها متصل می‌شود، به‌عبارت‌دیگر، یک نام خاص ایجاد می‌شود تا بر نشانه‌ها دلالت ضمنی کند (connote).

با این حساب، شایسته است که ساد و مازوخ را ازجمله‌ی درمانگران بزرگ به شمار آوریم؟ درست نیست که سادیسم و مازوخیسم را در سطح طاعون، جذام و بیماری پارکینسون قرار دهیم؛ در اینجا کلمه‌ی بیماری آشکارا نامقتضی است. مع‌الوصف، ساد و مازوخ پیکربندی‌های ناموازی یا نامعادلی از سمپتوم‌ها و نشانه‌ها عرضه می‌کنند. کرافت-ابینگ هنگام جعل نام مازوخیسم، اعتبار زیادی برای مازوخ قائل می‌شود که موجودیتی بالینی را از نو تعریف کرده است، آن هم نه صرفاً برحسب پیوندی میان درد و لذت جنسی، بلکه در چارچوب چیزی بنیادی‌تر که با بستن یا باندپیچی (bondage) و تحقیر شدن مرتبط است (نمونه‌های حدی‌ای از مازوخیسم هست بدون درد طلبی (algolagnia) و حتی درد طلبی بدون مازوخیسم). پرسش دیگر این است که آیا مازوخ سمپتوم‌شناسی‌یی عرضه نمی‌کند که پالوده‌تر و دقیق‌تر از سمپتوم‌شناسی ساد است چراکه قادرمان می‌سازد میان اختلالاتی که پیش‌تر یکی انگاشته می‌شدند، تمایز بنهیم. درهرصورت، ساد و مازوخ چه «بیمار» باشند چه درمانگر و چه هر دو، آن‌ها انسان‌شناسان بزرگی نیز هستند، آن هم از نوعی که آثارشان موفق به در برگرفتن مفهومی کامل از انسان، فرهنگ و طبیعت می‌شوند؛ آن‌ها همچنین هنرمندان بزرگی هم هستند، به این اعتبار که فرم‌های جدیدی از بیان، فرم‌های جدیدی از تفکر و احساس کردن و زبان کاملاً اصیل را کشف کرده‌اند.

در اصل، خشونت چیزی است که سخن نمی‌گوید یا اگر هم سخن بگوید به‌اختصار یا اندک می‌گوید، حال‌آنکه جنسیت چیزی است که در مورد آن اندک صحبت می‌شود. حجبِ جنسی را نباید به ترس زیست‌شناختی مربوط کرد، وگرنه نمی‌شد آن را بدین گونه بیان کرد: «من از این‌که لمس شوم و حتی دیده شوم، کم‌تر از آن می‌ترسم که در قالب کلمات ریخته شوم». معنای تلاقی خشونت و جنسیت در زبانی چنین افراطی و وافر چنان‌که در آثار ساد و مازوخ می‌بینیم، چیست؟ چگونه باید خشونت را تقریر کنیم که با شهوانیت یا اروتیسیسم مرتبط کنیم؟ ژرژ باتای در متنی که در نقض تمامی نظریاتی است که ساد را به نازیسم مرتبط می‌کنند، توضیح می‌دهد زبان ساد ناسازه‌گون یا پارادوکسیکال است؛ چراکه این زبان اساساً زبان یک قربانی است. تنها قربانی می‌تواند شکنجه را توصیف کند؛ شکنجه‌گر ضرورتاً زبان ریاکارانه‌ی نظام تثبیت‌شده و قدرت را به کار می‌گیرد. «به‌عنوان قاعده‌ای کلی، شکنجه‌گر از زبان خشونتی که توسط او و به نام اقتداری تثبیت‌شده اعمال می‌شود، استفاده نمی‌کند؛ او زبان اقتدار را به کار می‌گیرد…. مرد خشن خواهان آن است که ساکت بماند و در باب خیانت تجاهل کند…. از همین رو، نگرش ساد یکسره در تضاد با نگرش شکنجه‌گر است. ساد وقتی می‌نویسد، از خیانت کردن تن می‌زند، او تنها نگرش خاص خود را به مردمی نسبت می‌دهد که در زندگی واقعی خویش تنها می‌توانند ساکت باشند؛ ساد آن‌ها را وامی‌دارد تا عبارتی متناقض با خویش را به دیگر مردمان اظهار کنند».

آیا باید نتیجه بگیریم که زبان مازوخ از این لحاظ به همین اندازه ناسازه‌گون است چراکه قربانی با زبان شکنجه‌گری که خود هست با خویش سخن می‌گوید، با تمامی ریاکاری شکنجه‌گران؟

آنچه به نام ادبیات هرزه‌نگاری یا پورنوگرافیک شناخته می‌شود، ادبیاتی است تقلیل یافته به معدودی دستور الزامی (فلان را انجام بده، بهمان را انجام بده) که تابع توصیفات شنیع‌اند. خشونت و شهوانیت تلاقی می‌کنند اما به شیوه‌ای ابتدایی. دستورات الزامی در آثار ساد و مازوخ فراوان‌اند؛ این‌ها را هرزه‌مرد (libertine) بی‌رحم یا زن جبار صادر می‌کنند. توصیفات نیز فراوان‌اند (اگرچه در آثار این دو نویسنده کارکرد توصیفات و همچنین ماهیت شناعت به طرزی حیرت‌آور متفاوت‌اند). چنین می‌نماید که هم برای ساد و هم برای مازوخ، زبان هنگامی‌که مستقیماً بر مفهوم‌ها (sense) عمل می‌کند، به دلالت کامل یا پر خود می‌رسد. کتاب صدوبیست روز سدوم ساد منوط است بر حکایاتی که «زنان وقایع‌نگار» برای هرزه‌مردها تعریف می‌کنند و در اصل، این قهرمان‌ها یا شخصیت‌های اصلی به هیچ‌گونه عملی مقدم بر این حکایات اقدام نمی‌کنند. کلمات هنگامی به توانمندترین حالت خویش می‌رسند که بدن‌ها را مجبور به تکرار حرکاتی می‌کنند که خود پیش می‌کشند و «دریافت‌های حسی‌ای که از طریق گوش انتقال می‌یابند، لذت‌بخش‌ترین و واجد تیزترین تأثیرند». در زندگی مازوخ، چنان‌که در داستان‌هایش، ماجراهای عشقی همواره با نامه‌های ناشناس به کار می‌افتند، به مدد نام‌های مستعار یا با آگهی در روزنامه. این ماجراها باید تحت قراردادها یا تعهدنامه‌هایی (contract) قرار گیرند که رفتار شرکا یا افراد درگیر در ماجرا را تدوین (formalize) و بیان می‌کند. همه‌چیز پیش از تحقق یافتن، می‌باید گفته شود، تعهد و وعده داده شده، به‌دقت توصیف شود. بااین‌همه، آثار ساد و مازوخ را نمی‌توان هرزه‌نگاری شمرد؛ این آثار شایسته‌ی عنوان والاتر «هرزه‌شناسی» (pornology) هستند زیرا که زبان شهوانی‌شان را نمی‌توان به عملکردهای ابتداییِ دستور دادن و توصیف کردن فروکاست.

در آثار ساد، ما شاهد بسط و توسعه‌ی اعجاب‌آورِ کاربرد استدلالی زبانیم. استدلال در مقام عملکرد والاتر زبان، میان سلسله‌های توصیف ظاهر می‌شود، درحالی‌که هرزه‌مردان در حال استراحت‌اند یا در وقفه‌ی میان دو فرمان (command). یکی از هرزه‌مردان رساله‌ای نفس‌گیر را بر می‌خواند یا نظریاتی پایان‌ناپذیر را شرح می‌دهد یا اساسنامه‌ای را تنظیم می‌کند. متناوباً ممکن است توافق کند با قربانی‌اش وارد مکالمه یا بحث شود. چنین لحظاتی فراوان‌اند و مکرر رخ می‌دهند، علی‌الخصوص در ژوستن، جایی که شکنجه‌گرانِ قهرمانِ زن، او را به‌عنوان شنونده یا محرم اسرار می‌گیرند. هرزه‌مرد ممکن است به مجاب و اقناع کردن اقدام کند، او حتی ممکن است دست به تبلیغ بزند و پیروان جدیدی به دست آورد (مثلاً در فلسفه در اتاق‌خواب). اما نیت اقناع کردن صرفاً ظاهرسازی است چراکه درواقع، برای سادیست‌ها هیچ‌چیز غریبه‌تر از خواستِ اقناع، خواست مجاب کردن و خلاصه خواست آموزش دادن نیست. او به چیزی کاملاً متفاوت نظر دارد، یعنی به نشان دادن این‌که برهان‌گویی، خود، شکلی از خشونت است و این‌که او در جانب خشونت است، حال هرچند آرام و منطقی هم که نشان دهد. او حتی تلاش نمی‌کند چیزی را به کسی اثبات کند، بلکه او برهان یا استدلالی را به اجرا درمی‌آورد که اساساً بسته به انزوا و قَدَر قدرتیِ مؤلفش است. نکته‌ی اصلی این مشق نشان دادن آن است که استدلال با خشونت همسان است. نتیجه این‌که برهان‌گویی نباید با شخصی تشریک شود که مورد خطاب آن است، همان‌طور که لذت قرار نیست با ابژه‌ای تشریک شود که این لذت از آن برمی‌خیزد. کنش‌های خشونت‌آمیزی که بر قربانیان اعمال می‌شوند، صرف بازتاب فرم والاتری از خشونت‌اند که باید استدلال بر آن گواهی دهد. تک‌تک هرزه‌مردان، چه در میان همدستانش بود و چه در میان قربانیانش، هنگامی‌که در حال برهان‌گویی است، در حلقه‌ی بسته و بی منفذ انزوا و یگانگی مختص خویش گرفتار است ــــ حتی اگر محاجه و برهانش برای تمامی هرزه‌مردان دیگر یکسان باشد. چنان‌که خواهیم دید، از هر لحاظ، «مربی» (instructor) سادیست در تقابل کامل است با «آموزگار» (educator) مازوخیست.

در اینجا، دیگربار، باتای درباره‌ی ساد می‌گوید: «این زبانی است که هرگونه رابطه‌ای میان گوینده و مخاطب را باطل می‌کند». اینک اگر درست باشد که این زبان تحقق عالی عملکرد اثباتی زبان است که در رابطه‌ی میان خشونت و شهوانیت یافت می‌شود، آنگاه سویه‌ی دیگر، زبان فرمان‌های تحکم‌آمیز و توصیفات در پرتوی تازه نمایان می‌شود. این سویه همچنان بر جای می‌ماند لیکن در نقشی مطلقاً وابسته، غوطه‌ور در عنصر اثباتی یا، به‌قول‌معروف، شناور در آن. توصیفات، تمایلات بدن، صرفاً نمودارهای زنده‌ای‌اند که توصیفات زننده را نشان می‌دهند؛ به همین منوال، فرمان‌های تحکمی که هرزه‌مردان بر زبان می‌آورند، مانند بیان مسائلی‌اند که به زنجیره‌ی بنیادین قضایای سادیستی باز می‌گردند: نوآرسوئی می‌گوید که «من این موضوع را به شکلی نظری اثبات کرده‌ام؛ حال بیایید آن را به بوته‌ی عمل بسپاریم».

بنابراین باید دو عاملی را تشخیص دهیم که زبانی دوگانه را بر می‌سازند. اولی، یعنی عامل فرمانی و توصیفی، عنصر شخصی (personal) را بازمی‌نماید؛ این عامل خشونت شخصی سادیست و همچنین سلایق فردی‌اش را هدایت و تشریح می‌کند؛ عامل دوم که عاملی والاتر است، باز نماینده‌ی عنصر غیرشخصی (impersonal) در سادیسم است و خشونت غیرشخصی را با ایده‌ی عقل ناب مشخص و همسان می‌سازد، همسانی‌اش با اثبات یا احتیاجی هول‌آور که قابلیت آن را دارد که عنصر اول را به خود مقید سازد. در ساد، قرابتی اعجاب‌آور با اسپینوزا می‌یابیم ــــ راهبردی طبیعت‌گرایانه و مکانیسمی که از روح ریاضیاتی (mathematical) سرشار است. همین امر توجیهی است برای تکرارهای بی‌پایان، فرایندهای کمی مکررِ نمایش‌های تکثیر شونده و افزودن قربانی بر قربانی و پیگیری دوباره و دوباره‌ی هزاران حلقه‌ی احتجاج و استدلالی که به طرزی تقلیل‌ناپذیر منزوی است. کرافت-ابینگ ماهیت اساسی چنین فرایندی را تشخیص داده است: «در برخی موارد، می‌توان گفت عنصر شخصی مطلقاً غایب است. سوژه از کتک زدن دخترها و پسرها لذت جنسی کسب می‌کند، لیکن عنصر خالصاً غیرشخصیِ انحرافش است که بسیار بارزتر می‌نماید…. درحالی‌که در اغلب افرادی از این نوع [یعنی سادیست] احساسات مرتبط باقدرت [و برتری] در نسبت با اشخاص خاص تجربه می‌شوند، در اینجا با فرمی غلیظ و آشکار از سادیسم طرفیم که تا گستره‌ای وسیع بنا به الگوهای جغرافیایی و ریاضیاتی عمل می‌کند».

در آثار مازوخ نیز تعالیِ (transcendence) مشابهی در کار است، تعالی امر فرمانی و امر توصیفی به‌سوی عملکردی والاتر. اما در اینجا، تنها اقناع و آموزش است. در اینجا، ما دیگر در حضور شکنجه‌گری نیستیم که بر قربانی‌ای دست‌یافته است و هنگامی از او بیشترین لذت را کسب می‌کند که او ناراضی و مجاب‌نشدنی باشد. در مقابل، ما با قربانی‌ای طرفیم که در جست‌وجوی شکنجه‌گر است، قربانی‌ای که می‌باید آموزش ببیند، اقناع شود و درنهایت به همبستگی با شکنجه‌گر برساند تا بتوانند غریب‌ترینِ شاکله‌ها را تحقق بخشند. به همین دلیل است که انواع آگهی‌ها جزئی از زبان مازوخیسم‌اند؛ حال‌آنکه در سادیسم حقیقی جایی برای آن‌ها نیست و به همین دلیل است که مازوخیست قرارداد می‌بندد ولی سادیست از قرارداد بیزار است و نابودش می‌کند. سادیست نیازمند نهادها است، مازوخیست نیازمند روابط قراردادی یا معاهده‌ای. قرون‌وسطا با بصیرتی فراوان میان دو گونه تجارت یا مراوده با شیطان تمایز قائل می‌شد: نخستین گونه از تسخیر شدن یا تصرف برمی‌خیزد، دومی از پیمان همبستگی. سادیست برحسب تصرف نهادی می‌اندیشد، مازوخیست در چارچوب همبستگی پیمانی یا تحت قرارداد. تصرف یا تسخیرشدگی فرم ویژه‌ی جنون نزد سادیست است، درست به همان شکلی که قرارداد، فرم ویژه‌ی جنونِ مازوخیست. برای مازوخیست ضروری است که از زن یک جبار بسازد، این‌که او را قانع سازد همکاری کند و او را وادار به «امضا» یا «علامت‌گذاری» (to sign) کند. مرد مازوخیست اساساً آموزگار است و از همین رو مخاطره‌ی ذاتی در اقدامات آموزشی را نیز به جان می‌خرد. در تمامی رمان‌های مازوخ، زن، اگرچه مجاب شده است، همچنان از اساس در تردید به سر می‌برد، پنداری می‌ترسد: او وادار می‌شود خودش را به نقشی بسپرد که ممکن است برای آن نامناسب باشد، چه با غلو کردن و چه با کم‌تر از انتظار ظاهر شدن. در زن مطلقه، قهرمان زن شِکوه دارد که: «ایدئال جولیات زنی بی‌رحم است، زنی مثل کاترین کبیر، اما افسوس، من بزدل و ضعیفم…». در ونوس خزپوش، واندا می‌گوید: «می‌ترسم که نتوانم از پسش برآیم، اما به خاطر تو، عشق من، می‌خواهم سعی‌ام را بکنم». یا دوباره: «مواظب باش، احتمالاً باید عادت کنم تا ازش لذت ببرم».

اقدامات آموزشی قهرمانان مرد مازوخ، تن‌سپردگی‌شان به یک زن، شکنجه‌هایی که متحمل می‌شوند، گام‌های بسیار زیادی‌اند در صعود به‌سوی ایدئال. رمان زن مطلقه عنوان فرعی جلجتای یک ایدئالیست را دارد. سورین، قهرمان مرد ونوس خزپوش، سورین، به‌عنوان شعاری برای آموزه‌ی «ابرشهوانی‌گرایی» (supersensualism) خویش، کلمات مفیستو به فاوست را برمی‌گزیند: «تو هرزه‌مردِ شهوانی، ابرشهوانی، دخترکی می‌تواند افسارت را به دست گیرد.» (Ubersinnlich در متن گوته به معنای «ابرحساس» نیست بلکه «ابرشهوانی» است، «ابرجسمانی» است، در هماهنگی با سنت الهیاتی، چراکه Sinnlichkeit معرف نسج (flesh) و sensualitas است). بنابراین تعجبی ندارد که مازوخیسم در مناسک عرفانی یا مراسم تشرف در پی یافتن تصدیق تاریخی و فرهنگی باشد. بدن عریان یک زن را تنها می‌توان در چارچوب عرفانی ذهن مورد تأمل قرار داد، چنان‌که در ونوس خزپوش این‌چنین است. این واقعیت به شکلی آشکارتر در زن مطلقه نمایش داده می‌شود، جایی که قهرمان، جولیان، تحت تأثیر آزارنده‌ی دوستی، برای نخستین بار می‌خواهد زنش را لخت ببیند. او با برانگیختن «نیاز» به «مشاهده» آغاز می‌کند، لیکن درمی‌یابد که مغلوب حس مذهبی «بدون امری شهوانی در باب آن» شده است (در اینجا با دو مرحله‌ی بنیادین از بت‌واره‌انگاری روبه‌روییم). صعود از بدن انسانی به اثر هنری و از اثر هنری به ایده باید تحت سایه‌ی تازیانه رخ دهد. مازوخ را نوعی روح دیالکتیکی به شوق می‌آورد. در ونوس خزپوش، داستان را رؤیایی به کار می‌اندازد که در طول وقفه‌ای در خواندن هگل رخ می‌دهد. لیکن تأثیر اولیه از آن افلاطون است. درحالی‌که ساد اسپینوزایی است و عقل اثباتی را به کار می‌گیرد، مازوخ افلاطونی است و با تخیل دیالکتیکی پیش می‌رود. یکی از قصه‌های مازوخ عشق افلاطون نام دارد و در سرچشمه‌ی ماجرایش با لودویگ دوم قرار دارد. رابطه‌ی مازوخ با افلاطون نه‌تنها با صعود به قلمرو امر مفهوم آشکار می‌شود، بلکه با کلیت تکنیکِ واژگونگی دیالکتیکی، نقاب‌پوشی و بدل‌سازی نیز مستند می‌شود. مازوخ در ماجرایش با لودویگ دوم، در ابتدا نمی‌داند طرف مکاتبه‌اش مرد است یا زن؛ او در آخر نیز مطمئن نیست آیا او یک نفر است یا دو نفر، همچنین در طول این میان‌پرده نمی‌داند زنش چه نقشی را بازی می‌کند؛ بااین‌حال او آماده‌ی هر چیزی است، دیالکتیسینی حقیقی که دقیقه‌ی مناسب را تشخیص می‌دهد و به چنگش می‌آورد. افلاطون نشان می‌دهد که سقراط عاشق می‌نماید لیکن از بنیاد او معشوق است. به همین منوال، قهرمان مازوخیستی چنین نشان می‌دهد که تحت آموزش و شکل‌دهیِ زن مقتدر است، حال‌آنکه از بنیاد این قهرمان مرد است که زن را شکل می‌بخشد، او را برای نقشش جامه می‌پوشاند و کلمات خشنی را حاضر می‌کند که زن با آن‌ها مخاطبش می‌سازد. قربانی است که از طریق دهان شکنجه‌گرش سخن می‌گوید، بی‌آنکه به خود رحم کند. دیالکتیک به‌هیچ‌وجه به معنای تبادل آزاد گفتار نیست بلکه حاکی از انتقال یا جابه‌جایی‌هایی ازاین‌دست است و از همین رو به صحنه‌ای راه می‌دهد که به شکلی هم‌زمان در سطوح متعدد اجرا می‌شود، همراه با واژگونی‌ها و بدیل‌ها در تخصیص نقش‌ها و گفتار.

ادبیات هرزه‌شناختی بیش از هر چیز معطوف است به‌مواجهه‌ی زبان با حدود مختص خویش، با آنچه به مفهومی نوعی «نازبان» است (خشونتی که سخن نمی‌گوید، شهوانیتی که ناگفته باقی می‌ماند). مع‌الوصف این رسالت تنها با نوعی شکاف یا دوپارگی درونیِ زبان حاصل‌شدنی است: عملکرد فرمانی و توصیفی باید از خویش به‌سوی عملکردی والاتر فراتر بروند و بدین طریق، عنصر شخصی با بازتاب یا تأمل بر خویش به عنصر غیرشخصی بدل شود. هنگامی‌که ساد به عقل تحلیلی یا آنالیتیکِ کلی متوسل می‌شود تا آن چیزی را توضیح دهد که در میل خاص‌ترین امر است، ما نباید صرفاً این موضوع را بینه‌ای بینگاریم مبنی بر این‌که ساد مرد یا انسانی متعلق به قرن هیجدهم است؛ خاص‌بودگی یا جزئیت (particularity) و توهم نظیر نیز باید ایده‌ی عقل ناب را بازنمایی کند. به همین منوال، وقتی مازوخ به روح دیالکتیکی متشبث می‌شود، یعنی به شکل روح مفیستو و روح افلاطون در یک روح، این موضوع را نباید صرفاً اثباتی بر رومانتیسیسم او بینگاریم؛ در اینجا نیز جزئیت به شکلی بازتابی در ایدئال غیرشخصیِ روح دیالکتیکی هم دیده می‌شود. در ساد، عملکرد فرمانی و توصیفیِ زبان از خودش به‌سوی عملکرد اثباتی و نهادی یا تأسیس‌کننده فراتر می‌رود، و در مازوخ به‌سوی عملکرد دیالکتیکی، اسطوره‌ای و اقناعی. این دو عملکرد متعالی (transcendent) اساساً دو انحراف مختلف را مشخص می‌سازند، این‌ها دو شیوه‌ی دوگانه یا توأمان‌اند که امر هیولایی بدان طرق خود را در بازتاب به نمایش می‌گذارد.