جونز و ویلکینسون ( Jones and Wilkinson) از کتاب «گزیده جستارهای ویرجینیا وولف» (The Collected Essays of Virginia Woolf) ترجمه شده است.
بهاحتمالزیاد اینکه اسم جونز بر ویلکینسون مقدم است یا ویلکینسون بر جونز خاطر جمع بزرگی را مشغول نمیکند. از زمان مشارالیهم بیشتر از ۱۵۰ سال گذشته و تلالویی هم که در روزگارشان، حدود ۱۷۵۰ هم چندان مشعشع نبود، کمفروغ شده است. حقیقتش، لابد حضرت اسقف دکتر ویلکینسون، به اعتبار مقام و منصب کشوری، مدعی تقدم بر جونز باشد. ایشان از جانب والاحضرت، مأمور به خدمت در ناحیه ساووی[۱] بود و پیش از آنهم کشیشِ والاحضرت فردریک، شاهزاده فقید ولز. بعد انتقال دیگری برای دکتر ویلکینسون پیش آمد. کاپیتان جیمز جونز، کاپیتان هنگ سوم گارد اعلیحضرت بود و بهضرورت مقامش، ساکن میدان ساووی. چهبسا به همین دلیل، مدعی مرتبه اجتماعی یکسانی با دکتر باشد؛ اما در مورتلیک[۲]، کاپیتان جونز میبایست دور از دسترس قانون، گوشه انزوا اختیار میکرد. هرچند آنچه باعث میشود، قیاس ایشان، عجیب مشمئزکننده باشد، این حقیقت است که کاپیتان و دکتر، برای هم معاشران بهدردبخوری بودند و طبعشان لنگه هم بود، بَرجشان کفاف خرجشان را نمیداد، همسرانشان با هم چای مینوشیدند و منازلشان در ساووی، دویست یارد بیشتر از هم فاصله نداشت. دکتر ویلکینسون به خاطر، مقام دیوانی مقدسی که بر عهده داشت (پیشوای کویتی[۳] در گلمورگان[۴] و در وایز در دستیار مقرریبگیر کشیش، از وایز[۵] واقع در کنت[۶] بود؛ و از جانب لرد گلوی[۷] هم امتیاز معدن سطحی گچ[۸] در منطقه پونتهفرکت[۹] به او اعطاشده بود.) ازنظر دِماغی سرحال بود و در منبر خطابه، جلوهای شکوهمند داشت. طوری با صدایی رسا، نیرومند و پرطنین موعظه و نیایش میکرد که بسیاری از خانمهای آلامد، نیمکت پای منبرش را به هیچ قیمت از دست نمیدادند. سالها بعد از بدبیاری، بعضی اشخاص طبقات عالی، یاد خطیب خوشقدوبالا را که از دیده رفته بود در دل داشتند.
کاپیتان جونز هم در بسیاری از صفات با رفیقش اشتراک داشت. سرزنده، شوخ، دستودلباز، مردی موقر و خوشمنظر. ولو در آراستگی بهپای دکتر نرسد در عوض عقل و شعورش شاید، سرتر از دکتر بود. گرچه در باب قیاس، بدون ذرهای شک، میتوانیم اظهار کنیم که ذائقه و قریحه هردوی آقایان با عشرت و لذت، بیشتر سازگاری داشت تا کسبوکار، با اجتماع بیشتر از انزوا و با وجد و هول قمار بیشتر از دشواری شرع و نظام. کاپیتان جونز را میز قمارخانه از راه به درمیکرد، دریغا که در این مورد، از قریحه و وقار ندرتاً فایدهای عاید میشود. افسوس که وضع کارش، روزبهروز بیشتر و بیشتر خجالتآور شد و ازاینرو، ظرف کوتاه زمانی، ناچار شد پیادهرویهای طولانیاش را به سنت جیمز محدود کند، جایی که بنابر امتیاز باستانی ویژه، بختبرگشتگانی همچون ایشان، از عنایات معاون کلانتر مصون میماندند.
برای کاپیتان جونز که خلقی معاشرتی داشت، این اسارت آزاردهنده بود. آخر، صرفاً از مکالمه «پرسه زنان پارک» برخوردار بود: همانها که براثر روی برگرداندنِ بخت، همانطور که برای کاپیتان جونز پیش آمد، کارشان به وقتگذرانی در پارک کشیده بود، اگر هوا مساعد بود حمام آفتاب گرفتن، ول گشتن یا نشستن به وراجی و خبرچینی روی نیمکتهای پارک.
یک روز، برسبیل تصادف (کاپیتان عبد و عبید الهه شانس بود.) کاپیتان جونز روی نمیکتی به استراحت نشست که نجیبزادهای سالخورده با وضع و ظاهر لشکری، عصاقورتداده برآن نشسته بود. احتمالاً ترشرویی، فراست و اخلاق خوب این آقا برای کاپیتان جونز فرصتی پیش آورد تا مجذوبش شود. بهاینترتیب، هر بار که کاپیتان به پارک میآمد، پیرمرد، دنبال همصحبتی با او بود. آن دو تا وقت شام، با لذت بسیار گپ میزدند و وقت میگذراندند. هرگز هم نشد که ژنرال- درآمد این پیرمرد عبوس، ژنرال اسکلتون[۱۰] است- از کاپیتان جونز برای منزلش وعده بگیرد؛ آشنایی این دو از نیمکت پارک سنت جیمز تجاوز نکرد. بعد از چند صباحی، گرفتاری کاپیتان، مجبورش کرد در خلوت اتاقک کوچکی در مورتلیک بیتوته کند. نجیبزاده لشکری که از قرار معلوم، هنوز هم برای صرف شام اشتها داشت و تسکین، کسل شدن را در گشتوگذار و وراجی با پرسه زنان پارک سنت جیمز جستجو میکرد از خاطر کاپیتان جونز پاک شد.
عشق و علاقه به سروهمسر از خصایل دوستداشتنی کاپیتان جونز بود که البته چندان مایه تعجب نیست؛ چراکه همسرش، زنی، خندهرو و خوش مجلس بود. قول و قرار غیرمتعارفی هم داشتند که بر اساس آن، دختر کوچکش باید به همسری لرد کرنوالیس[۱۱] درمیآمد. کاپیتان جونز برای دیدار همسر و شنیدن صدای دخترش -که پاری از ژولیت را میخواند، همانکه کاپیتان شخصاً تعلیمش داده و دخترخانم با تمام وجود فرایش گرفته بود. – از مخفیگاه میگریخت. دریکی از این گریزهای مرموز، وقتی شتابان به محراب سلطنتی سنت جیمز قدم میگذاشت، فرمان توقفی شنید. شخصی در دو قدمی تعقیبش میکرد. زهره کاپیتان آب شد. عجولانه و بدون درنگ جنبید اما فرار ناممکن بود. برگشت و با تعقیبکنندهاش روبهرو شد و او را بهجا آورد: براونِ وکیل. جونز از دشمن خواست بگوید چهکار دارد. براون پاسخ داد، من از دشمنی با شما فاصله بعیدی دارم، چهبسا بهترین دوستی باشم که تاکنون داشتهای و چنانچه جونز او را تا میخانه میان راه همراهی کند، قضیه مذکور را اثبات خواهد کرد.
به آنجا که رسیدند در غرفهای خصوصی، کنار آتش، آقای براون، داستان حیرتآورش را تعریف کرد. یک دوست ناشناس که جونز را با دقت تمام زیر نظر داشته، به این نتیجه رسیده بود که جونز استحقاق بیشتری نسبت به خطایی که مرتکب شده دارد و ازاینرو، آماده است دیون جونز را پرداخت کند و او را از دسترس، شکنجهگران آتی دور بدارد. با شنیدن این کلمات، باری از قلب جونز برداشته شد و فریاد برآورد «پروردگار مهربان! چه کسی میتواند باشد این مصداق عالی رفاقت؟» براون وکیل گفت: کسی نیست مگر جناب ژنرال اسکلتون.
جونز حیران پرسید: ژنرال اسکلتون!
مردی که روی نیمکت پارک سنت جیمز، با او ملاقات و صحبت کرده بود…براون اطمینان داد که خودش است. جونز استدعا کرد، الساعه برای عرض تشکر خود را بهپای این خیر مهربان بیندازد. براون گفت: عجله لازم نیست. ژنرال، با جنابعالی صحبت نخواهد کرد. شب گذشته، ژنرال از دنیا رفت…
میزان نیکبختی کاپیتان جونز حقیقتاً شکوهمند بود. ژنرال داروندارش را به یک شرط به کاپیتان بخشیده بود، شرطش این بود که کاپیتان جونز، نام خانوادگی اسکلتون را اختیار کند آنگاه تمام دین شرافت او پرداخت میشد. بدون واهمه، شتابان راه خانه را در پیش گرفت تا نوید شگفتانگیز خوشاقبالی را به همسرش برساند. آنها بیدرنگ رهسپار منزلی شدند که از هر مکان دیگری به آنها نزدیکتر بود: منزل بزرگ ژنرال که در خیابان هنریتا[۱۲] واقع بود. خانم جونز در حالتی میان رؤیا و جدیت بود به عمارت خیره ماند. آنچنان مقهور انقلابات احساسش شده بود که حتی تصور ثروتی که نصیبش شده بود هم نتوانست او را سرپا نگاه دارد، پس به منزل خانم ویلکینسون که در خیابان لیتل بدفورد[۱۳] اقامت داشت شتافت تا سرمستیاش را با او در میان بگذارد. در همین اثنا، این خبر منتشر شد که ژنرال اسکلتون در خیابان هنریتا محتضر است بیآنکه فرزندی که وارثش شود از او بهجامانده باشد. اشخاصی که خود را وارث اسکلتون میپنداشتد به خانه مرگ مراجعت کردند تا ارثیهشان را دریافت کنند. در جمعشان کیتی چادلیِ[۱۴] والاتبار و زیبا هم حضور داشت؛ کنتس بریست ول[۱۵] و دوشس کینگستون[۱۶]. آزمندی علت سقوط سرکار علیه بود و. خانم چادلی، همانطور که او خود را به این نام میخواند، باور داشت- و باملاحظه سرشت پرشور و شهوتش برای مالومنال، ملک و تپانچه و خست، چه کسی میتوانست در صحت ادعایش-که بنا بر قانون، مایملک ژنرال اسکلتون به بانو واگذار شده است. – تردید داشته باشد. عقیدهاش را با شدت و حدت و تکبر ابراز کرد. وقتی متن وصیت قرائت شد و حقیقت برای عموم آشکار شد، درآمد که نهتنها منزل خیابان هنریتا بلکه قلعه پپ[۱۷] در کامبرلند، اراضی و معادن سرب، بدون استثنا به کاپیتان جونز ناشناس میرسید. خانم چادلی با «الفاظی که از همه مرزهای ظرافت تخطی کرد» گریان فریاد برآورد. خویشاوندش، ژنرال را فرد کودنی نامید که دچار سفاهت و خرفتی ناشی از کبر سن شده است. همچنین گفت جونز و همسرش، نورسیدههای گستاخی هستند. نازلتر از آنکه به آنها توجه کند؛ و با «اینسو و آنسو شدنی تحقیرآمیز» آنقدر در کالسکهاش تقلا کرد تا زندگی پر از فریب و فتنه و جاهطلبانه را به دنبال خود بکشد که درنهایت به ولگردی در رسوایی کشاند و از وطن طرد شد.
آنچه در باب دارایی کاپیتان جونز بیاننشده را میتوان بهاختصار گزارش کرد. خانواده جونز برای خانه خیابان هنریتا اثاث نو خریده بودند که تابستان فرارسید و رهسپار املاک خود در کامبرلند شدند. ییلاق بسیار چشم نوار و قلعه باشکوه بود. تصور اینکه، سرتاسر این ملک اکنون متعلق به ایشان است لذتبخش بود. ترقی آنها سه هفته دوام داشت و یک لذت خالص بود. جایی که قرار بود منزلشان باشد به بهشت مانند بود.
رفتار جیمز جونز عجولانه و بیقرار بود. جونز بیطاقت بود. پرکار، سرپا و سرگرم امور بود درعینحال نوعی بیتفاوتی در او مشهود بود. از روی گشاده اقبال هم رنج میبرد. دوستان هرچه توانستند کردند تا جونز از بازدیدِ معدن منصرف شود. جونز به معدن رفت و در شکافی سقوط کرد. عاقبت کار، طبق پیشبینیها مصیبتبار بود. جونز بالا کشیده شد اما دچار عفونت شده بود. این عفونت، عارضه، مرضی مهلک بود که ظرف چند روز کارش را ساخت. در بهشتی که عمرش را صرف آن کرد، در حلقه بازوان همسرش، بیآنکه ثمری از بهشت برده باشد، جان سپرد.
در همین اثنا، ویلیکینسونها[۱۸] – افسوس که این اسم نهتنها دیگر برایشان بامسما نبود بلکه دکتر و همسرش دیگر در خانه ساووی زندگی نمیکردند- و نسبت به خانواده جونز سهم بیشتری از ادبار داشتند. گفتهشده، دکتر ویلکینسون در عادت به خوشگذرانی، عیش و نوش و ناتوانی در اداره عایدات به رفیقش جونز شباهت داشت. حقیقت آن است که دو هزار پوند جهیزیه همسرش، صرف قرضهایی شد که دکتر در ایام شباب بالا آورده بود، حالا قرض میانسالی را چهکار کنند؟ سن دکتر از پنجاه گذشته بود و سبک و سیاق زندگی و رفتوآمدش هم طوری بود که کم پیش میآمد از دست طلبکارها آسایش داشته باشد. همیشه خدا، در شیشوبش تأمین پول بود. ناگهان از جایی که هیچ انتظار نداشت، مساعدتی پیش آمد که چیزی نبود جز لایحه ازدواج، مصوب سال ۱۷۵۵[۱۹] بر اساس این لایحه، اگر کشیشی بدون اعلان وصلت در کلیسا ازدواجی برگزار کرده باشد مجرم است و جزایش ۱۴ سال تبعید خواهد بود. مگر آنکه عقدنامه قبلاً صادرشده باشد. ازنظر دکتر ویلکینسون این وضع وحشتناک بود. او استلزامات را بررسی کرد و به این نتیجه رسید که چون کلیسای چَپِل ساووی معاف از پرداخت مالیات سلطنتی- است، کشیش حق دارد، جواز عقد را به روال گذشته صادر کند. این قضیه، بلافاصله عامل رونق کسبوکارش شد. شمار زوجهایی که بلادرنگ تصمیم به ازدواج گرفته بودند به حدی بود که برای یکلحظه، صدای دقالباب منزل کشیش قطع نمیشد. پول بود که به صندوق خانوادگی سرازیر شد، چنانکه از جیب آقازاده کوچک دکتر هم سکه طلا میریخت. بدهیها پرداخته شد و خوان پرجلال و جبروتی گسترده.
دیگر نقطهضعف مشترک دکتر ویلکینسون و رفیقش جونز آن بود که گوششان بدهکار نصیحت نبود. نزدیکان به کشیش نهیب زدند. حکومت صراحتاً اعلام کرده بود که ناچار است در مقابل اصرار بر قانونشکنی مقابله کند. دکتر هیچ اعتنا نکرد. در چیزی که حق خود میدانست، احساس مصونیت داشت و از سعادتی که تا بالاترین درجه به او ارزانی شده بود لذت میبرد. روز عید پاک، از هشت صبح تا دوازده شب، سرگرم جاری کردن عقد بود. سرانجام، یکشنبه روزی، نامهرسان سلطنتی از راه رسید. دکتر فرار کرد. از جاده فرعی که از بالای معادن سرب ساووی میگذشت دررفت تا ساحل رودخانه. آنجا بود که پایش روی تنه درخت سرید. چون فرسوده و فربه بود در گل و لجن فروافتاد. به هر جان کندنی بود خود را به راهپله سامرست رساند، قایقی گرفت و صحیح و سالم به کرانه کنتیش[۲۰] رسید. بااینهمه، هنوز، بدون شرمندگی یقین داشت قانون به نفع اوست. چهار هفته گذشت و حالا آماده بود تا در دادگاه محاکمه شود. بار دیگر و برای آخرین مرتبه، اعضای انجمن و جمعی از وکلا به خانه ساووی آمدند. سورچرانی میکردند و مینوشیدند و در همان حال به دکتر ویلکینسون اطمینان دادند که پیروز دادگاه خواهد بود. محاکمه در جولای ۱۷۵۶ آغاز شد؛ حکم چه میتوانست باشد؟ جرم محرز بود. بهوضوح و علیرغم هشدارها در برابر (قانون) ایستادگی شده بود. دادگاه دکتر را مجرم تشخیص داد و او را به چهارده سال انتقال محکوم کرد. دوستانش ماندند تا آقایی را که او باشد برای سفر به آمریکا آماده کنند. استدلال میکردند، موهبت فصاحت و تشخص دکتر در آمریکا باعث اقبالش خواهد بود، سپس همسر و پسرش هم میتوانند به او ملحق شوند. در مارس ۱۷۵۷ دکتر در محوطه ملالآور نیوگیت با آنها وداع کرد؛ اما باد مخالف کشتی را به ساحل برگرداند. نقرس، بدنی را که با عیش و نکبت تضعیفشده بود تسخیر کرد. بالاخره دکتر به پلیموت[۲۱] منتقل شد و تا ابد همانجا باقی ماند. معدن سرب، جونز را از پای درآورد؛ لایحه ازدواج، مهلکه ویلکینسون بود. حالا هر دو در بستر ابدی آرمیدهاند، جونز در کامبرلند و ویلکینسون دور از دوستش در سواحل حزنانگیز آتلانتیک. (و اگر ناکامیشان بزرگ بود، استعداد و برازندگیشان هم بیاندازه بود)
برگرفته از خاطرات تیت ویلکینسون، ۴ جلد، ۱۷۹۰
[۱] Savoy
[۲] Mortlake
[۳] Coyty
[۴] Glamorgan
[۵] Wise
[۶] Kent
[۷] Lord Galway
[۸] Open plaister-pits
[۹] Honour of Pontefract
[۱۰] Skelton
[۱۱] Cornwallis
[۱۲] Henrietta Street
[۱۳] Little Bedford
[۱۴] Kitty Chudleigh
[۱۵] Countess of Bristol
[۱۶] Duchess of Kingston
[۱۷] Pap Castle
[۱۸] مترجم: منظور ویرجینیا وولف از جمله بالا احتمالاً اشاره به معنی نام «ویلیکینسون» است که تغییر شکل یافته son of Wilkin به معنای پسر ویلیکین است. ویلیکین هم در اسم آلمانی ویلهلم ریشه دارد که در آن ویل معنای اشتیاق و هلم معنای کلاهخود یا محافظت را دارد.
[۱۹]مترجم: تا پیش از ۱۷۵۵ برای عقد ازدواج حضور یک کشیش کافی بود؛ اما در این سال قانونی تصویب و یک سال بعد اجرا شد که مطابق با آن، ازدواجهایی که در دفتر اسناد رسمی کلیسا ثبت نشود یا طبق آیین کلیسا، سه هفته متوالی در مراسم روز یکشنبه توسط کشیش اعلام نشود ازلحاظ قانونی فاقد وجاهت هستند. این قانون شامل حال شهروندان اسکاتلندی و اعضای خاندان سلطنتی نمیشد. دکتر ویلیکنیسون به استناد اینکه کلیسایش در ساووی واقع بود و جزو محدوده سلطنتی محسوب میشد، تفسیر میکند که این قانون شامل کلیسای او نمیشود.
[۲۰] Kentish
[۲۱] Plymouth