امروز حتی در انگلستان لحظاتی ممکن است پیش بیاید که پرمشغلهترین و راضیترین هم چیزی را که در دست دارند، رها کنند و چهبسا آن چیز، رختشویی هفتگی باشد. ملافه و پیژامهی پوسیده در دستشان ناپدید میشود. رخت و لباس، با زبان بیزبانی میگویند که وقتی آنجا، بالای تپهماهور هیچ شستوشویی در کار نیست، پس رفتن حماقت است. نه رخت روی بند آویزان میشود و نه لباسی اتو. مطلقاً کاری پیش نمیرود. صرفاً استراحتی مطلق و بیوقفه در جریان است. فضا بیکران و مرغزار بکر. مرغهای وحشی بر فرازِ تپه میچرخند و اوج میگیرند.
از کنجی که خانم گری در اشغال خود داشت، بهاندازه هفت فوت در چهار که ابعاد درگاه منزلش باشد از دنیا و مافیها پیدا بود. توی اجاق شعلهای میسوخت و درعینحال درِ خانه چهارطاق بازمانده بود. شعله آتش شبیه یک بارقه کوچک از روشنایی کدر بود که بیرمق تقلا کند از ظل آفتابی که تابشش شرمناک است بگریزد.
خانم گرِی گوشه اتاق، روی صندلیِ ناراحتی نشسته بود به تماشا. تماشای چه؟ ظاهراً هیچچیز.
در اثر سن بالا، بینایی تحلیل رفته و وضوح دیدش را ازدستداده بود. وقتی دیگران به دیدارش میآمدند، نمیتوانست دیدش را بر آنها واضح کند. چشم سالخورده آبیرنگش بدون عینک، میتوانست بینند بیآنکه نگاه کند. او هیچوقت برای مشاهده چیزهای کوچک و پیچیده از چشمهایش بهره نبرده بود؛ فقط قیافهها، ظرف و ظروف و کشتزارها را تماشا کرده بود و حالا، خانم گرِیِ نودودوساله جز رد زیگزاگ درد که در چهارچوب درگاه میلولید هیچچیز نمیدید. دردی که پاهای لرزانش را پیچوتاب میداد و جثهاش را مثل آدمک خیمهشببازی به جلو و عقب میراند. بدنِ خانم گرِی مثل ملافه نمداری که دور سیمی چندلا شده باشد دور درد پیچیده شده بود. دستی از غیب، سیم را بیرحمانه و تشنجی مرتعش میکرد. خانم گری دستوپایش را پرت کرد. ارتعاش که تمام شد لحظهای آرام گرفت.
در وقفهای که خانم گرِی از رعشه خلاص بود، خود را در سالهای دورِ جوانی درگذشته دید؛ وقتی ده، بیست یا بیستوپنجساله بود. خانم گری همراه یازده برادر و خواهرش میدوید، وارد کلبهای قدیمی میشد و بیرون میآمد. خط به ارتعاش افتاد و او روی صندلیاش به جلو پرتاب شد.
زیر لب با خود گفت: «همه مردهاند. برادرها و خواهرها؛ شوهر و دخترم هم رفتهاند؛ اما من هنوز زندهام. هرروز صبح دعا میکنم و از خدا میخواهم اجازه بدهد من هم بروم.»
صبح، سرسبز و آفتابی با ابعاد هفتدر چهار فوت گسترده شد. پرندهها مثل دانههایی افشانده بر زمین بودند. دستِ شکنجهگر بار دیگر نیشگونش گرفت و به لرزهاش انداخت.
«من یک پیرزن عامی هستم. خواندن و نوشتن بلد نیستم. صبحها وقتی از پله پایین میخزم آرزو میکنم شب باشد؛ و هر شب که برای خوابیدن بالا میروم با خود میگویم ایکاش روز بود. من فقط یک پیرزن عامی هستم. دعا میکنم و از خدا میخواهم که بگذارد من بروم؛ من پیرزنی عامی هستم که خواندن و نوشتن نمیداند.»
وقتیکه روزِ الوان از درِ ورودی خانه خارج شد، او دیگر نتوانست روشناییِ روز بعد را ببیند یا صدای آنهایی را بشنود که قرنها حرف زده، بحث کرده و آواز خواندهاند.
اعضای بدنِ لرزانِ خانم گرِی بار دیگر بیحرکت باقی ماند.
«دکترِ کلیسای محل، هر هفته به عیادتم میآید. از وقتی دخترم رفت دیگر نتوانستیم حقالزحمه دکتر نیکولی را بپردازیم. درهرصورت دکترِ جدید مرد خوبی است. از اینکه من هنوز زندهام متعجب است. میگوید از قلبِ من جز باد و آب چیزی نمانده باوجوداین انگار جانِ مردن در من نیست.»
ما، نوع بشر، با سماجت میخواهیم اتصال بدنهایمان را به سیم حفظ کنیم. به چشم و گوشمان بالوپر میدهیم اما آنها را با دارو، فنجانی چای یا آتشی خموده- مثل زاغی که روی درِ طویله گیر افتاده است- از پرواز ساقط میکنیم؛ کلاغی که میخ بدنش را شکافته اما هنوز زنده است.