«مرگ شاپرک» (Death of the Moth) یکی از جستارهای روایی درخشان ویرجینیا وولف، نویسنده مدرنیست انگلیسی است. وولف، مشاهده مرگ رقتبار یک شاپرک را به متنی تبدیل میکند که آشکارا حاوی کنایه فلسفی است. این جستار، روایتی نمادین از ماهیت زندگی و مرگ است. وولف از مبارزه شاپرک با مرگ تحت تاثیر قرار میگیرد و با به کار بردن ضمیر انسانی به او تشخص میدهد.
شاپرکی[۱] را که روز روشن پرواز کند شاپرک نباید نامید، شاپرک که حتی نمیتواند لذتی را ایجاد کند که شبهای تاریک پاییز و شکوفه پیچک، بیدک زردی که در سایه پرده خوابیده، هرگز از ما دریغ نمیکند. شاپرک، موجودی ترکیبی است نه سرحال مثل پروانه و نه محزون مثل دیگر خویشاوندانش. شاپرکِ امروز، بالِ باریکِ یونجهای رنگی دارد با لبههایی که منگولهای از همان رنگ بر آن دوخته شده و احتمالاً در زندگی به همین دلش خوش است.
صبحِ لطیف و مطبوع اواسط سپتامبر بود اما نفس کشیدن مثل تابستانها دشوار. خیشکار، مزرعهای را که مقابل پنجره بود شخم میزد. سطح زمین در جای خالی تل برداشت محصول، پخت شده و از رطوبت میدرخشید. از سمت کشتزارها شور و حالی به خانه هجوم میآورد و نمیگذاشت نگاهم روی کتاب متمرکز بماند. کلاغسیاهها بناکرده بودند به یکی از جشن و سرورهای سالانهشان. پروازشان بر فراز و گِرد درختها طوری بود انگار تور بزرگی با هزارهزار گره سیاه به آسمان رفته باشد، چیزی نگذشت که تور بزرگ بهکندی روی درختها فروافتاد، مثل آن بود که انتهای هر شاخه گرهای سیاه باشد. بازهم تور به شکل دایرهای بزرگتر با غریو و هیاهو به آسمان رفت… به هوا پرتاب شدن و جاگیر شدن تور بر سر و روی درخت مثل تجربهای مهیج بود.
همان شور و شرری که کلاغها، کارگر خیشکار، اسب و حتی کرک بیوزن عریان را برمیانگیخت، شاپرک را هم از جوف پنجره میکَند تا از اینسو به آنسو گسیل شود. نمیتوانستم چشم از شاپرک بردارم. خودآگاهی و ترحمی توأمان به شاپرک احساس میکردی. صبح، هزار چیز برای کیفور شدن داشت اما برای یک شاپرک، خصوصاً اگر روز پرواز باشد سرنوشتی سخت مقرر شده بود. اشتیاق شاپرک برای بهره بردن از استعداد مختصرش در لذتجویی رقتآور بود. با تمام توان به یکطرف پنجره بال میزد، سپس درنگ میکرد و به سمت مخالف بازمیگشت؛ بهجز پریدن به سومین و چهارمین جوف چه مشغولیت دیگری میداشت؟ باوجود گستردگی آسمان، دود خانههای دور و آوای رمانتیکی که هرازچندگاه از کشتی بخاری که جایی بر دریا شناور بود به گوش میرسید بال زدن به اینوروآنور چهارچوب پنجره یگانه عملی بود که شاپرک میتوانست انجام دهد. هرچه را در توان داشت رو کرد. نگاهش که میکردی گفتی رشتهایای نازک اما خالص از شور بیکران هستی، جثه خرد و کوچکش را به جلو پرتاب میکند. هر مرتبه که عرض چهارچوب را میپیمود خیال میکردم پرتوی از نور حیات پدیدار میشود. شاپرک کوچک بود اما جز زندگی نبود. مشاهده شاپرک ریز جثه و شور محض که از پنجره گشوده به درون میآمد –شوری که از دهلیز پیچواپیچ و باریک ذهن من و موجودات انسانی دیگر عبور میکرد- شگفتی و شفقت را برمیانگیخت. گفتی ذرهای از جوهره زندگی را سر حوصله به پروبال آراسته باشند و به رقصی زیگزاگ وادارند تا سرشت حقیقی زیستن را بنماید. شاید تماشای رقص، هرچه را از زندگی میدانیم از خاطر ما پاک کند. تماشاگر این صحنه، زندگی را مضمحل، بزککرده و زیر فرمان میبیند، پس باید تا حد ممکن متین و محتاط پیش رود. اگر او هم به هیئتی دیگر به دنیا آمده بود هر عمل ساده خود را ترحم برانگیز میدید.
شاپرک که گویا از پایکوبی خسته بود روی رف پنجره آفتابگیر قرار یافت. صحنه عجیب رو به اتمام بود. اینچنین بود که حواسم از شاپرک پرت شد اما کمی بعد، سرم را که بالا آوردم حضورش را از نو دریافتم. کوشید پاکوبی را از سر بگیرد ولی یا چنان سخت و خشک بود یا دستوپا چلفتی که تا زیر چهارچوب بیشتر نتوانست بالبال بزند. خیز برداشت تا عرض پنجره را طی کند، نافرجام بود. گفتم حواسم را بدهم به پیشامدهای دیگر دوروبر اما ناخودآگاه تقلای بیثمر شاپرک در دیدرسم بود.
همچون کسی که توقع دارد وقفهای که در عملیات دستگاهی پیش آمد رفع شود و دوباره به کار بیفتد بیآنکه علت وقفه را جویا شود، من هم ازهمهجابیخبر، منتظر بودم شاپرک از نو جستوخیز کند. مرتبه هفتم که برای طی کردن عرض چهارچوب کوشید، از رف چوبی سرید و سقوط کرد. بال گشوده، به پشت روی لبه پنجره فرود آمد. درماندگی شاپرک خواب را از سرم پراند. شاپرک به مشقت دچار بود و توان ایستادن نداشت. پاها تلاش بیهوده میکردند. مدادی درآوردم تا کمکش کنم از جا بلند شود. تازه آنوقت متوجه شدم این ناکامی و استیصال، از مرگ قریبالوقوع خبر میدهد. مداد را زمین گذاشتم.
پاها از نو جنبید. من دنبال دشمنی بودم که کوشش شاپرک علیهش بود. بیرون را نگاه کردم. آنجا چه میگذشت؟ لابد روز به نیمه رسیده و کار مزرعه تمامشده بود. تکاپوی پیشین جایش را به سکوت و سکون داده بود. پرندهها برای سیر کردن شکم بهسوی نهر پر کشیده بودند و اسبها ثابت ایستاده بودند. بیرون ازاینجا، نیرو همچنان بر دوام بود. شوری بیاعتنا، بدون تشخص که به هیچچیز در اطرافش توجه نداشت، شوری رو در روی شاپرک کوچک، شاپرک یونجهای رنگ. هر تقلایی برای مقاومت در برابر نیروی شور بیفایده بود. فقط میشد حرکت پاهای ظریف شاپرک را در مواجهه با سرنوشت محتومش تماشا کرد. اگر سرنوشت اراده میکرد میتوانست یک شهر را در آب فروببرد، نهفقط شهر، خیل انسانها را هم. نیک میدانستم که هیچچیز توان رویارویی با مرگ را ندارد. بااینحال بالها، پس از رفع خستگی دوباره به اهتزاز درآمدند. این واپسین عصیان، چنان باشکوه و دیوانه بود که شاپرک عاقبت کمر راست کرد. در این حال، همدردی انسان، طبیعتاً جانب حیات را دارد. مهیب بود، به جان کوشیدنِ شاپرکی خرد که رودرروی شوری نکره ایستاده بود آنهم برای حفظ کردن چیزی که برای احدی مهم نیست. دوباره، زندگی پیش چشمت بود، بهصورت ذره خالص. باز هم مدادم را برداشتم گرچه میدانستم بیفایده است. حالا دیگر عوارض محرز مرگ برایم آشکار بود. بدن شاپرک پس از شل شدنی گذرا، استوار شد. کار تمام بود و حالا دیگر موجود کوچک و بیچاره مرگ را بهجا آورده بود. جسم بیجان شاپرک را نگاه کردم و از پیروزی نیروی عظیم شور بر دشمن حقیرش حیران ماندم. چند دقیقه قبل، زندگی عجیب بود و حالا مرگ. شاپرک ایستاده، حالا نجیب و وارسته نقش زمین بود. بله انگار میگفت مرگ بسیار نیرومندتر است تا من.
[۱] Death of the Moth