داستان والتر

هشدار

درجایی که برای گردش‌های روزمره مشهور بود، نه‌چندان دور از [شهر] چینگ‌دائو[۱]، قسمتی صخره‌ای وجود داشت که به‌عنوان مکانی رمانتیک شناخته‌شده بود و دیوارهای سنگیِ پرشیبش تا اعماق زمین فرومی‌رفت. این دیوارهای سنگی میعادگاه بسیاری از مردان عاشق‌پیشه در طول دوره سرخوشی بود و پس‌ازاینکه هرکدامشان دست در دست دختر [محبوبشان] منظره را ستایش می‌کردند، برای خوردن لقمه‌ای غذا توقف می‌کردند و همراه محبوبشان راهی رستورانی در آن نزدیکی می‌شدند. این رستوران بسیار خوب بود و به آقای مینگ[۲] تعلق داشت.

روزی عاشقی که رهاشده بود به این فکر افتاد که زندگی‌اش را دقیقاً در همان‌جایی پایان دهد که بیش از همه از آن لذت برده بود، و بنابراین، نزدیک رستوران، خود را از [بالای] صخره به درون درّه پرت کرد. این عاشقِ مبتکر، مقلّدانی یافت و خیلی طول نکشید که این قسمتِ صخره‌ای به همان اندازه که [به مکانی رمانتیک] مشهور بود، به جایگاه جمجمه‌ها مشهور شد.

با این شهرتِ تازه، به‌هرحال دم‌ودستگاه آقای مینگ آسیب دید؛ هیچ جوانمردی جرئت نداشت بانویش را به‌جایی ببرد که هرلحظه باید آماده دیدن آمبولانسی باشد که از راه می‌رسد. کسب‌وکار آقای کینگ بدتر و بدتر شد و چیزی برای او باقی نمانده بود مگر اندیشیدن به نقشه‌ای. روزی او خود را در اتاقش حبس کرد. وقتی دوباره پدیدار شد، به‌سرعت به ایستگاه برقی در نزدیکی آنجا رفت. پس از چند روز سیمی ظاهر شد که در سرتاسر لبه بیرونی قسمت رمانتیک صخره کشیده شده بود. تخته‌ای که از آن آویزان بود این کلمات را بر خود داشت: «خطر! ولتاژ بالا! خطر مرگ!» از آن به بعد، کسانی که در فکر خودکشی بودند از این ناحیه دوری می‌کردند و کسب‌وکار آقای مینگ همچون گذشته رونق گرفت.

امضا

پوتِمکین[۳] از دوره‌های افسردگی شدید و کم‌وبیش مکرر رنج می‌بُرد، [دوره‌هایی] که در طولش هیچ‌کس اجازه نداشت به او نزدیک شود و ورود به اتاقش اکیداً ممنوع بود. این بیماری هرگز در دربار ذکر نشده بود، مخصوصاً اینکه همه می‌دانستند هر اشاره‌ای به آن باعث ناخشنودی تزارینا کاترین[۴] [ملکه] خواهد شد. یکی از افسردگی‌های صدراعظم مدت زیادی به طول انجامید. نتیجه آن سوء مدیریت جدی بود؛ پرونده‌ها در دفتر روی‌هم تلنبار شده بودند، [پرونده‌هایی] که تزارینا خواستار رسیدگی به آنان بود اما بدون امضای پوتِمکین ممکن نبود. مقامات عالی‌رتبه نمی‌دانستند چه کنند.

در این حین، روزی کارمند ناچیزی به نام شووَلکین[۵] وارد سرسرای کاخ صدراعظم شد، جایی که مستشاران دربار مثل همیشه ناله و زاری می‌کردند. شووَلکینِ مشتاق جویا شد «چه شده است سرورانم؟ چگونه می‌توانم در خدمت سرورانم باشم؟» شرایط برای او توضیح داده شد و تأسف‌بار بود که خدمت او به هیچ کاری نمی‌آمد. شووَلکین پاسخ داد که «عالی‌جنابان، اگر چیزی بیش از این نیست، پرونده‌ها را به بنده بسپارید. از شما خواهش می‌کنم.» مستشاران دولتی که چیزی برای ازدست‌دادن نداشتند، به خودشان اجازه دادند متقاعد شوند و شووَلکین با کوله‌باری کاغذ زیر بغلش از تماشاخانه‌ها و راهروها گذشت و راهی اتاق‌خواب پوتِمکین شد. بدونِ در زدن، حتی بدونِ درنگ، دستگیره در را فشار داد. [درِ] اتاق قفل نبود.

پوتِمکین در [فضایی] نیمه‌تاریک روی تختش نشسته بود، ناخن‌هایش را می‌جَوید و ردایی مندرس به تن داشت. شووَلکین به میز نزدیک شد، قلم را در جوهر فروبرد، و بدون گفتن کلمه‌ای، آن را در دست پوتِمکین جای داد و اولین پرونده در دسترس را روی زانویش گذاشت. پوتِمکین با نگاهی نگران به فرد ناشناس، گویی که در خواب است، امضا کرد؛ سپس پرونده دوم، تا زمانی که همه امضا شد. وقتی آخری امضا شد، شووَلکین با پرونده‌های زیر بغلش بی‌درنگ اتاق را ترک کرد، همان‌طور که واردشده بود. شووَلکین درحالی‌که پیروزمندانه پرونده‌ها را تکان می‌داد وارد سرسرا شد. مستشاران دربار بر سرش ریختند و برگه‌ها را از دستش گرفتند. نفس‌نفس‌زنان بر سر آن‌ها ریختند. هیچ‌کس کلمه‌ای بر زبان نیاورد؛ جمعیت خشکش زده بود. یک‌بار دیگر، کارمند به آنان نزدیک شد، یک‌بار دیگر شتابان دلیل بُهت عالی‌جنابان را جویا شد. در آن لحظه چشمش به امضا افتاد. پرونده‌ها یکی پس از دیگری امضا شده بودند: شووَلکین، شووَلکین، شووَلکین… .

آرزو

در روستایی حسیدی[۶]، در هنگام غروب پس از پایان مراسم نیایش، یهودیان در مهمان‌خانه‌ای محقّر نشسته بودند. همه‌شان محلی بودند، به‌جز یک نفر که هیچ‌کس نمی‌شناختش: مردی بسیار فقیر، جامه‌ای مندرس به تن داشت، دور از انظار در سایه بخاری چمباتمه زده بود. مکالمات پیش می‌رفت و پیش می‌رفت. سپس یکی از آنان این پرسش را مطرح کرد که اگر بنا بود یک آرزوی هرکس محقق شود، هرکدام از آنان چه آرزویی می‌کرد. یکی پول خواست، دیگری داماد و سومی یک میز کارِ نجاریِ جدید و به همین ترتیب ادامه دادند.

وقتی همه گفتند، فقط بینوای کنار بخاری باقی‌مانده بود. با بی‌میلی و درنگ پاسخ داد: «آرزو می‌کنم پادشاهی بسیار قدرتمند باشم که بر سرزمینی پهناور حکمرانی می‌کنم. شب که در قلعه‌ام خوابیده‌ام دشمن به مرزها تجاوز کند، پیش از سپیده‌دم سواره‌نظام به قلعه‌ام برسد، با هیچ مقاومتی روبه‌رو نشود، و مضطرب از خواب بیدار بشوم، حتی زمانی برای لباس پوشیدن نداشته باشم و فقط یک پیراهن بپوشم، فرار کنم [و] بدون استراحت، روز و شب، از کوه‌ها و دره‌ها بگذرم و از جنگل‌ها و تپه‌ها، تا زمانی که به‌سلامت به اینجا، به این نیمکت در کنار شما برسم. این چیزی است که آرزویش را دارم.»

باقیِ آنان مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردند. یکی پرسید «و آخرِ این‌همه [داستان] چه شد؟» پاسخ «یک پیراهن» بود.

تشکر

بیپو آکوئستِپِیس[۷] در بانکی در نیویورک مشغول کار بود. مردی متوسط که فقط برای کارش زندگی می‌کرد. در طول چهار سال خدمتش حداکثر سه بار غیبت کرده بود و هرگز نه بدون دلیلی موجه. ازاین‌رو وقتی‌که روزی به شکلی غیرمنتظره حضور پیدا نکرد، بیشتر موردتوجه بود. هنگامی‌که روز بعد هم نه خبری از او شد و نه دلیل [غیبتش]، آقای مک‌کورمیک[۸]، مدیر کارمندان، شروع به پرس‌وجو در محل کار آکوئستِپِیس کرد. اما هیچ‌کس نتوانست به او اطلاعاتی بدهد. شخص مفقودشده روابط کمی با همکارانش داشت؛ او با ایتالیایی‌هایی همراهی می‌کرد که مانند او از پیش‌زمینه‌های فرودست آمده بودند. او در صحبتی که یک هفته بعد با آقای مک‌کورمیک داشت به این موضوع اشاره کرده بود، [همان صحبتی] که در آن اطلاعاتی درباره محل زندگی‌اش را در اختیار او گذاشت.

این نامه از بازداشتگاه زندان آمده بود. در آن، آکوئستِپِیس با کلماتی خونسردانه و مصرانه به مدیرش متوسل شده بود. حادثه‌ای تأسف‌بار در مشروب‌فروشی محله‌اش، که در آن هیچ دخالتی نداشت، منجر به دستگیری وی شده بود. تا به امروز او نتوانسته بود مشخص کند چه چیز باعث درگیری با چاقو میان همشهری‌هایش شده است. متأسفانه این حادثه تلفات جانی در پی داشت. او کسی غیر از آقای مک‌کورمیک را نمی‌شناخت که بتواند خوش‌نامی او را تأیید کند. مک‌کورمیک، به‌نوبه خود، نه‌تنها نفعی مشخص در کار کردن وظیفه‌شناسانه فرد دستگیرشده داشت، بلکه ارتباطاتی هم داشت که باعث می‌شد به‌راحتی بتواند برای آکوئستِپِیس با مقامات ذی‌ربط صحبت کند. آکوئستِپِیس پس از فقط ده روز بودن در زندان، [انجام] وظایفش در بانک را از سر گرفت. پس از تعطیل شدن اداره، او خدمت آقای مک‌کورمیک رسید. به‌موقع جلوی رئیس خود ایستاد. شروع [به صحبت] کرد، «آقای مک‌کورمیک، نمی‌دانم چگونه از شما تشکر کنم. آزادی‌ام را فقط مدیون شما هستم. باور کنید، هیچ‌چیز برایم لذت‌بخش‌تر از نشان دادن قدردانی‌ام به شما نیست. متأسفانه، مرد فقیری هستم. و»، با لبخندی متوسط ادامه داد، «همان‌طور که به‌خوبی می‌دانید، در بانک ثروتی کسب نمی‌کنم. اما آقای مک‌کورمیک»، با صدایی محکم نتیجه‌گیری کرد، «می‌توانم یک‌چیز را به شما اطمینان دهم: اگر هر زمان در وضعیتی بودید که حذف شخص ثالثی می‌توانست سودآور باشد، آنگاه به یاد من باشید. می‌توانید روی من حساب کنید.»

  • ترجمه‌شده [به انگلیسی] توسط سَم دولبِر[۹] و اِستِر لِزلی[۱۰].
  • نسخه‌های مختلفی از «چهار داستان» [تاکنون] منتشر شده است. یک نسخه از «هشدار» با عنوان «چینی‌گرایی[۱۱]» در ۲۲ جولای ۱۹۳۳ در روزنامه کُلنیشه[۱۲] منتشر شد؛ نسخه‌ای دیگر در ۲۶ سپتامبر ۱۹۳۵ در اخبار باسلر[۱۳] منتشر شد. «امضا» و «تشکر» در ۵ سپتامبر ۱۹۳۴ با نام مستعار دِتْلِف هولز[۱۴] در روزنامه فرانکفورتر[۱۵] منتشر شدند. نسخه‌ای از «امضا» [به زبان] دانمارکی در ۱۶ سپتامبر ۱۹۳۴ در مجله سیاست[۱۶] در کپنهاگن منتشر شد. داستان‌ها به‌صورت گروهی در ۵ آگوست ۱۹۳۴ در روزنامه پراگر[۱۷] منتشر شدند. نسخه‌های این متن بر اساس متنی منتشرنشده با اصلاحات دست‌نویس است. «امضا» در آغاز جستار بنیامین درباره فرانتس کافکا[۱۸] در سال ۱۹۳۴ به همین شکل آمده است و «آرزو» نیز در همین جستار در بخشی با عنوان «سانچو پانزا[۱۹]» منتشر شده است. نوشته‌های گردآوری‌شده ([جلد] چهارم)[۲۰]، ۶۱-۵۵۷.
  •  

[۱] Qīngdǎo

[۲] Mr. Ming

[۳] Potemkin

[۴] Tsarina Catherine

[۵] Schuvalkin

[۶] Hasidic

[۷] Beppo Aquistapace

[۸] Mr. McCormik

[۹] Sam Dolbear

[۱۰] Esther Leslie

[۱۱] Chinoiserie

[۱۲] Kölnische Zeitung

[۱۳] Basler Nachrichten

[۱۴] Detlef Holz

[۱۵] Frankfurter Zeitung

[۱۶] Politiken Magasiner

[۱۷] Prager Tageblatt

[۱۸] Franz Kafka

[۱۹] Sancho Pansa

[۲۰] Gesammelte Schriften IV

برای تغییر این متن بر روی دکمه ویرایش کلیک کنید. لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است.