نوشتن، به‌خودی‌خود، تبعید است. آنکه می‌نویسد، خود را تبعید می‌کند. این را نزد همه‌ی شاعران و نویسندگان بزرگ می‌یابیم. شاعر، مأوایی ندارد. وطن، در تعبیری کلی، آرام جای و مأواست. شاعر قبیله ندارد، خودش را دارد. و این خود به تعبیر باخمان (اینگبورگ باخمان) در شعر تبعید نمی‌تواند میان مردم زندگی کند. این خود، به شبح تبدیل می‌شود. شبحی در انزوا. تبعید، پذیرش ِ ناممکن است. ناممکن بودن ِ ماندن درجایی و ناممکن بودن ِ یافتن جایگزینی برای آن. خیرگی با چشم‌سفید است در بیابانی که نیچه ترسیم می‌کند. نگاه‌کننده‌ای نیست، مراقبی هم. گویی نه گذشته‌ای در کار است و نه آینده‌ای. ابری اطراف من است که آن را خانه می‌دانم.

باخمان می‌گوید، در توصیف ِ زبان ِ مادری. صرف‌نظر از تعابیر و کلیشه‌های رایج، تبعید، نوعی روش زیستن است نه مقوله‌ای صرفاً جغرافیایی، نژادی، قومی یا صنفی. برای آنکه می‌نویسد، رانده شدن و تنها ماندن در مغاک زبان و اندیشه است و چیزی آن بیرون نیافتن. در انتظار چیزی نبودن. تبعیدی راستین، هرگز بازنخواهد گشت اما به تعبیر محمود درویش به دو زبان، خواب خواهد دید، دو نام خواهد داشت. تا ابد. تمام شاعران و نویسندگان حقیقی، روی آن صندلی به هم می‌رسند که بنیامین (والتر بنیامین) در تبعیدگاهش در پاریس، بر آن لمیده بود، به دیوار رو به رویش خیره بود، حقیقتی نمی‌یافت و به جنون ره می‌سپرد.

(به نقل ازنامه‌ی بنیامین به هربرت بلمور)

پس به این حقیقت ِ اندوه‌بار، توهین‌آمیز و هیجان‌آور واقفیم که نوشتن و درنهایت، خواندن، تمرین ِ جنون است. به‌سوی ناشناخته راه می‌سپارم، به‌سوی تبعید، زیرا نوشتن را برگزیده‌ام.

 زیرا یگانه وطنم کلمه است.

 مارگریت دوراس

 

شتاینوگ، فیلسوف و نظریه‌پرداز آلمانی دریکی از آثار آغازین خود، رابطه‌ی سوژه‌های تکین با مفهوم وطن را این‌طور تشریح می‌کند: «آن‌ها نه زادگاهی می‌شناسند نه مقصدی. با هر نوع اطمینان یا محدودیتی در سرنوشتشان بیگانه‌اند. آن‌ها در جهان، بیگانه‌اند. بنابراین جهان از آن ِ آنان نیست. در آن، احساس ِ خانه ندارند. ترجیحاً، جایی ست که با آن، روبه‌رو شده‌اند. جهان ِ تکین‌ها، قلمرویی مخوف از جهانی بدون ِ نشانه‌هایی ثابت است. راهی بی‌ثبات، بی‌مقصد، بی‌جهت. تکین‌ها در این جهان بیگانه‌اند، میان یکدیگر بیگانه‌اند و حتی با خود، بیگانه‌اند. پیش و پس از خودند. تکین بودن به معنای تصرف چیزی ست که به تصرف درنمی‌آید. دلوز آن را بی‌کرانی ترسناک و تهی می‌داند و والتر بنیامین، فلاکت بربرهایی که نمی‌توانند به چیزی جز خود، متکی باشند و نه حتی به خود

آدورنو، در مینیما مورالیا، بازتاب‌هایی از یک زندگی آسیب‌دیده، که در دوران تبعیدش در آمریکا نوشته‌شده است، این باور را صورت‌بندی می‌کند که نوشتن در تبعید، هرچند شکننده، اما یگانه وطن حقیقی ِ در دسترس ماست. در غیر این صورت، خانه (وطن) امری درگذشته است. به باور آدورنو: «وطن همان‌گونه که نیست، باید به آزادی همگان منجر شود، تجربه‌ی تاریخی را به نیروی رهایی بدل کند و درگذشته‌ای ارتجاعی، به انقضا نرسد. درعین‌حال آدورنو اشاره می‌کند که هر روشنفکر مهاجری، بدون استثناء، آسیب‌دیده‌ای ست که از زبانش سلب ِ مالکیت شده.» بااین‌حال آدورنو می‌دانست تمام مرزها و موانعی که ما را در حصار امنیت خود، محصور می‌کنند، می‌توانند به زندان ما نیز بدل شوند. تبعید، مرزها و موانعی را که اندیشه، زبان و تجربه با آن روبه‌روست، در هم می‌شکند. ازاین‌رو برای آدورنو، وطنی جز جهان، متصور نیست. همان‌طور که در مقاله‌ای درباره‌ی هاینه، شاعر بزرگ آلمانی می‌نویسد: «خانه‌ای جز جهان وجود ندارد. جهانی که کسی از آن، بیرون رانده نشود. زخم ِ هاینه تنها در جامعه‌ای بسته خواهد شد که به آشتی دست‌یافته باشد.’»

در پاسخ به سطری از شعر کودک گمشده اثر هاینریش هاینه به این مضمون: « زخم‌ها دهن باز می‌کند، خونم بیرون می‌پاشد»

دیاسپورا اقلیتی نمونه‎وار از لحظه‌ای فراملّی و فراوطنی ست. اما وطن، برای آنکه می‌اندیشد، مفهومی به‌مراتب فراتر از وطن می‌یابد. به تعبیر هاندکه: «وطن من، فانتزی ِ مورد پرسش.»

با چکمه‌ی سیاه، لای قیر رفته‌ام از این زبان و برنخواهم گشت

با انبوهی‌ام به طبل‌های شناور بزن

کسی که کارد می‌خورد از سایه‌اش، تمام ِ جانش، سیاه‌بازی ِ یک سمفونی ست

وطن ندارد

ولی زبانش دو بار از حلقش، بیرون پریده است.

بخشی از شعر آیندگی، دفتر شدّت، از این قلم

بپذیریم یا نپذیریم، روند جهانی‌سازی، به ابر انگاره‌ی هویت ِ فرهنگیِ مبتنی بر وطن، پایان می‌دهد. درروند مدرنیته‌ی جهانی، تعریف هویت فرهنگیِ بومی، با اضطراب، بحران و عدم قطعیت همراه است. به عبارتی دیگر هویت فرهنگی هرگز ثابت نیست. بلکه بدون محدودیت مرزهای خاص، دائماً در حال دگرگونی است. دیاسپورا، عرصه‌ی پراکنده‌ی پیدایی ِ تفاوت میان بومی و جهانی و تأثیر این تفاوت بر هویت بومی ست. یدالله رؤیایی، در بخشی از کتاب من ِ گذشته، امضا به کشمکش میان گذشته و آینده‌ای نظر دارد که هویت، با آن روبه‌روست:
«امضا که در حاشیه می‌نشیند، مرا از حاشیه برمی‌دارد، از گذشته برمی‌دارد. در متن ِ آینده می‌نشینم بی‌آنکه بتوانم آینده را در متن بنشانم. [‌] امضا وقتی‌که از گذشته‌ی من سربرمیکشد، یا از گذشته‌ی چیزی برای من، تنها علامتی ست برای اشاره به چیزی که متن نیست

گذشته‌ی تاریخی، از متن ِ زیست ِ فعلی، غایب است. هویت ِ معطوف به گذشته به حاشیه رانده می‌شود. امضا در حاشیه می‌نشیند اما شاعر، به آینده نظر دارد حتی اگر نتواند این آینده را در متناش، متن زیستن یا نوشتنش محقق کند چراکه به تعبیر او امضا، ماضی‌تر از متن است، متن را ماضی می‌کند. رؤیایی در قطعه‌ی دیگری از این کتاب می‌نویسد:

«در نگاه ِ ما این دوری ست که باطل نمی‌شود

برای شاعر دیاسپورا، بازگشت به مبدأ و گذشته‌ی اجدادی دیگر به سهولت ممکن نیست، نه‌تنها به دلایل اجتماعی و سیاسی، بلکه ازآن‌رو که وطن به‌تدریج، در این دوری، با رؤیا، فانتزی و تخیل درمی‌آمیزد.

 بگذار همه‌چیز فروبریزد

فریاد می‌زنم

و همه‌چیز را در هجوم صوت‌های حنجره‌ام می‌ترکانم

فریاد می‌زنم

و هر چیز که بخواهد میان من و رؤیاهایم فاصله بیندازد

حتی بر اشک‌هایم چنگ می‌زنم

بگذار زمان و مکان در باد گم شود

و ما در زمان و مکان خود، دوباره متولد شویم.

زنده‌یاد منصور کوشان

 

باد، نماد بی‌ثباتی‌ست. بی‌ثباتی‌ای که در آن، تمام حلقه‌های امنیت، شکسته شده. انتظار در رؤیا صورت می‌بندد. هاینر مولر، شاعر و نمایشنامه‌نویس آلمانی، در شعری با نام زمان ِ تهی، از در انتظار ِ هیچ بودن می‌نویسد.

هیچی، خلأ، تصویر ِ مربع ِ سیاه ِ ماله ویچ. وضعیتی که تبعیدی گاه با طردِ زبان ِ جامعه‌ی میزبان و عدم مشارکت اجتماعی ِ خود، ابعاد آن را وسعت می‌بخشد. اجتماع دیاسپوریک، اغلب با نادیده انگاشتن ِ این امر که بخش مهمی از هویت مهاجر، روند مداوم خودسازی و تعامل اجتماعی با جامعه‌ی میزبان است، اغلب می‌کوشد هویت را به انحصار زبان و جغرافیای بومی دربیاورد. بااین‌همه، گفتمان دیاسپوریک، همواره با این بحران روبه‌روست که زبان مادری، براثر جذب، ادغام، فرسایش، ایزولاسیون و بیگانه ماندن، کاستی یابد یا از میان برود.

زبان چگونه می‌میرد؟

کجا غیاب می‌سازد؟

زبان که مثل ِ در از غیب، می‌رود بیرون

زبان که مثلِ پرنده می‌میرد

و ابر را به ابد می‌بَرَد

زبان که می‌مانَد

در منقارِ باد

[‌ …]

زبان منام که تو را با شکاف، می‌بندم؟

تن ِ مرا بچرخان

زبان تویی که منفجرم می‌کنی؟

 

بخشی از شعر یادداشت الکساندر، دفتر شدّت

بار دیگر به این جمله بازگردیم: وطن من، فانتزی ِ مورد ِ پرسش. وطن ِ آنکه می‌نویسد به‌راستی کجاست؟‌ هنگامی‌که هر شاعر یا نویسنده‌ی راستین، مستقل و دگراندیشی در وطن خود نیز، صدایی در انزوا، صدایی در تبعید است. براهنی و محمد مختاری، در وطن خود هم تبعیدی‌اند. نگاه انتقادی آنان به ادبیات پیشین، جامعه، سنت و قدرت، از آنان در وطن خود نیز تبعیدی می‌سازد.

ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!

[…] ای تبعیدشده از شانه‌ی سوخته‌ی کویر به روسپی‌خانه تهران!

تهران، تو را، پیش از آن‌که بمیری به گوری گمنام بدل کرد.

[…] پی‌ها، مویرگ‌ها، سرخرگ‌ها پاره می‌شوند، خونریزی ادامه دارد

خندق دارد درشت‌تر از تن ِ ما می‌شود.

رضا براهنی، شعر بلند اسماعیل، خطاب به اسماعیل شاهرودی

 

بااین‌همه، تبعیدی را از خاطره‌ی سرزمین گریزی نیست. نگاه ِ خیره و اورفه وار تبعیدی به پشت سرش، همچنان در جستجویی حسرت‌بار، خود را در بقایای خاک و خاطره می‌جوید.

در تاریکی شب

 صندوق نامه را می‌گشایم

 و به چهره‌ی مردی خیره می‌شوم

 که یک روز

 در خیابان‌های سرد تهران پرسه می‌زد

 و امروز

 در انتهای آن راهروی باریک

 خانه دارد.

مجید نفیسی

تبعیدی گویی در خانه‌ی باد، مسکن کرده است. باد، گذر می‌کند. نمی‌ماند. تبعیدی، نمی‌خواهد تبعید را به‌مثابه سکونتگاهی دائمی به رسمیت بشناسد. زیست ِ عنکبوتی و واژگانی نظیر عنکبوت، سایه، شبح، متروکه، غبار، در شعر ِ تبعید، واژگانی پربسامد و مشترک است.

و خانه، خانه‌یِ باد‌ است،‌ خانه‌ی باد شده است،‌ خانه‌ی باد

و علف‌ها و هرزه‌ گیاه

می‌رقصند بر درودیوارش و بر شکاف‌هایِ سقف و درز ساروجش […]

و آن‌روز‌،‌ در همان لحظه‌،‌ من پشتِ پرده‌یِ عنکبوت بودم

در پناه تاریکی

کامران بزرگ نیا، از شعر خانه‌ی عنکبوت

برای آنکه در تبعید می‌نویسد، زمان، کیفیت دیگری می‌یابد:

«راه من به فراسو، از گذشته سر برمی‌آورد، پرتگاه ِ زیر پایم آینده است هاینر مولرآینده‌ای متصور نیست. به تعبیر هاینر مولِر ما با وجهی مِسیانیک از زمان مواجه نیستیم که درگرو آینده‌ای باشد.

بودن، نوشتن و زیستن در همین پرتگاه، محقق می‌شود. ورطه، شکافی در شبکه‌ی واقعیت‌ها را می‌نمایاند. اندیشه‌ی پیشرو، به‌جای گریختن از ورطه و تشبث به امر ِجایگزین، به ورطه نزدیک می‌شود. ورطه، بیگانه ماندن است وقتی سرزمین مادری‌ات را در کابوسِ تلیّ از اجساد ِ پرندگان ِ مرده می‌بینی.

اندوه، گم‌شدن ستاره‌ای است

که آسمانی ابری

از تو ربوده است

شادی

خنده‌ی کودکی است

که یک‌باره می‌شنوی.

وقتی جهان در غرقاب سکوت دست‌وپا می‌زند

عشق اما چیست؟

به چیزی مانند نیست

شاید بهره از سرزمین مادری‌ات برده ست

که وقتی در رؤیا و بیداری به یادت می‌آید

در کابوس ِ تلی از اجساد پرندگان مرده می‌بینیش.

نسیم خاکسار

نرودا می‌گوید: چرا مهاجرت کردم منی که استخوان‌هایم در شیلی است؟ و از برشت می‌خوانیم:

گریختگانیم ما تبعیدیان

تبعیدگاه است

نه وطن

سرزمینی که ما را در خود پناه داده است.

 اما به‌راستی، مفهوم حقیقی ادبیات جز بیگانه بودن و بیگانه ماندن چیست؟‌

خواب هم می‌آید روزی

خواهی دید

با صورتک‌هایی آویزان بر دیوار

چشمی بازمی‌شود

دری قفل

عصری تعطیل

کشتی پهلو می‌گیرد

لنگر‌ها زنگ‌زده

پنجره‌ها تخته‌کوب

مرز می‌شکند

پرده می‌افتد. – روشنک بی‌گناه

و نوشتن چیست جز علامت گزاری سوراخی در بافت ِ واقعیت. واقعیتی که انکارت می‌کند و از تو، سایه می‌سازد.

نه خشتی بر خشت نهاده بودم

نه سنگی بر سنگ

در پوستی بیگانه می‌چرخیدم

در خانه‌ی غیر

در حضوری شرم‌آگین، در خارزاران خشکِ بغضی سمج

هزار پله‌ی هول، هرروز در هر قدم

و میل ذوب شدن در انزوای ماه

[…]

می‌خواستم «او» باشم که دور بود

و در جای دیگری بود

و خوب بود

و هرگز نبود

در خانه‌ی عنکبوتان چالاک

دیگر فرصت آنم نیست که پیشانی‌ام را مرتب کنم

به دیار تاریک سایه‌ها خواهم رفت؛ به سال و ساعتی

که ماه و میدانچه و باد، خاطرم را انکار می‌کنند.

 

زنده‌یاد شهروز رشید

 تبعیدی اغلب در آرزوی پایان است. پایان ِ غربتش. پایانی نامحتمل. دست‌کم تا زمانی که به پایان چشم بدوزیم و با بیگانه ماندن به مثابهی شیوه‌ای از زیستن، کنار نیاییم. مادر، وطن، اینک ناممکن شده. آنچه به کار نوشتن می‌آید اما همین ناممکن بودن است. بلانشو تبعید را وضعیتی منفی یا محرومیت از یک مکان، در نظر نمی‌گیرد. تبعید وضعیتی ست که برخورد سوژه در آن با امور، برخوردی از سر تملک نیست. تبعید به تعبیر بلانشو، رابطه با چیزی ست که از دسترسمان خارج‌شده است. امری ناممکن. بااین‌همه خواست ِ ناممکن است که از نوشتن، زوزه، فریاد و جیغ، بیرون می‌کشد:

[…]

زوزه می‌کشم

به‌سوی ماه

به‌سوی مادر

به سویان پستان بزرگ پر رگ

که هرگز به دهان من نرسید

[…]

چند ورق دارد ظلمت

چندین هزار سال است

که هر شب بر سنگی می‌نشینم

آسمان را می‌خوانم

پایان کجاست؟

ژیلا مساعد

به تعبیر بلانشو، مشکل از بسیاری نور است نه تاریکی. تاریکی، مجال نامرئی شدن و بیگانه ماندن است. می‌نویسم تا نامرئی شوم. نوشتن، در کوری نوشتن (به تعبیر دوراس) فضایی می‌گشاید تا سوژه در آن، با حقیقت ِ خود، روبه‌رو شود، حقیقتی نامتمرکز و نامکانمند. حقیقتی ناظر بر سوژه‌ای تبعیدی، بیگانه و تنها. و این‌چنین است که اثر، تنهاست؛ اما کسی که آن را می‌خواند، به تصدیق ِ این تنهایی، گام می‌نهد. درست همان‌طور که کسی که آن را می‌نویسد، متعلق به شهامت ِ این تنهایی است.

بادبان کشیدم و بدین جا آمدم

و تبعید و فراق را پذیرا شدم

و صلا برداشتم

تا تاریکی را رسوا کنم

و سکوت را سرافکنده نگه‌دارم

[…]

و در همین‌جاست که من

پسرم را بر کف دستم بلند می‌کنم

ـ چون خُنچه‌ی شیرین عروسان ـ

تا از آن بالا نگاه کند و ببیند

که پدرش چه تنهاست

و می‌روم رازم را به رود می‌گویم.

رضا براهنی

 

در اجتماع دیاسپوریک، هر شاعر یا نویسنده‌ای حامل این راز است. رازِ زبان، زبان ِ مخفی مانده، زبان ِ مادری. برای آنکه می‌نویسد این زبان، مهم‌ترین وطن است. زبانی که سِلان (پاول سلان) درباره‌اش می‌گوید: «در دسترس، نزدیک و از کف نرفتنی، به‌رغم هرچه که از دست رفت، تنها این بر جای ماند، زبان. زبان بهجا ماند، گم ناشدنی، آری، به‌رغم همه‌چیز. اما زبان، اینک می‌بایست از نا پاسخگویی خود عبور کند، ازسکوتی هولناک

سکوتی که به تعبیر بلانشو، ضرورت نوشتار است. سکوت خدایان، نوری که دهان تراکِل را خاموش می‌کند و از او بیگانه می‌سازد. بیگانه‌ای تکین. به تعبیر ژیل دلوز، بیگانه حتی با زبان مادری‌اش. «نویسنده‌ی بزرگ همیشه در زبانی که خود را با آن بیان می‌کند بیگانه است حتی اگر این، زبان مادری‌اش باشد. در این محدودیت، او نیرویش را از اقلیتی خاموش و ناشناس می‌گیرد که تنها متعلق به اوست. او در زبان خود بیگانه است. زبان دیگری را با زبان خود درنمی‌آمیزد. او یک‌زبان از پیش ناموجود بیگانه را در زبان خود حک می‌کند. او خود ِ زبان را به فریاد، لکنت و زمزمه تبدیل می‌کند

و نه‌تنها به لکنت یا زمزمه، بلکه به سکوت. سکوتی که ضرورت ِ نوشتار است. به تعبیر شتاینوگ، فیلسوف ِ آلمانی:

اینک، زبان است که از گفتن، ممانعت به عمل می‌آورد نه فقدان ِ آن.

برای شاعر دیاسپورا، وظایف دشواری بر دوش ِ این زبان است. تن ندادن به سلطه‌ی زبانی ِ جامعه‌ی میزبان، حفظ هویت زبان ِ مادری و هم‌زمان، تعامل با زبان ِ جامعه‌ی میزبان. چالشی که دشواری آن، اغلب شاعر را صرفاً در زبان مادری‌اش محصور می‌کند یا بالعکس، صرفاً به زبان ِ جامعه‌ی میزبان و کشف و رمزگشایی ِ ادبیات آن متمایل می‌سازد. از سویی دیگر، رابطه‌ی آثار موسوم به ادبیات تبعید با ادبیات وطنی نیز، غالباً تعاملی مؤثر نیست. گویی آنکه جلای وطن کرده است، دیگر نه به وطن تعلقی دارد، نه به ادبیات آن. این شکاف و فقدان درک متقابل، تنها منحصر به شاعر و نویسنده‌ی تبعیدی و در وطن مانده، نیست بلکه نسل‌های مختلف تبعید را نیز دربرمی گیرد. مرحله‌ای که در آن، دیگر حتی زبان مشترک هم، ناکارآمد است و این ناکارآمد شدن ِ زبان ِ ارتباطی ِ مشترک، آغازگاه آفرینش است. آفرینشی که در آن، سوژه به خود، تبعید می‌شود.

برای هیچ‌کس ننوشتن

سر ِ مجسمه‌ای را بر سینه داشتن

و آن دهان بودن، که باد، با تکانی شدید،

می‌بندد.

از دفتر شدّت

 

 

رویارویی ِ سوژه با حقیقت، رویارویی با خلائی ست که بودن با آن روبه‌روست.

از خالیِ میان دو پرِ پرنده‌ای که

بالَش را دستی کشیده به جانبی و پری را

از آن میان بیرون کشیده و ول کرده در هوا، باد می‌پیچد هو هو

بر چشم‌هایی می‌وزد که در میانه‌ی هوا

مانده‌اند و خیره مانده‌اند. خشک.

ساقی قهرمان

به تعبیر ژولیا کریستوا، فیلسوف پساساختارگرا چگونه می‌توان در باتلاق عقل سلیم غرقه نشد مگر از طریق بیگانه شدن با سرزمین، زبان، جنسیت و هویت خود. نوشتن، بدون نوعی تبعید ناممکن است.

به عقیده‌ی کریستوا برای زیستن و آفرینش، تبعید باید حاوی امتناعی باشد که از هویت ِ ثبات یافته و متکی به لانه یمادری، سلب ِ آسایش کند. آنکه می‌نویسد به این امتناع نیاز وافری دارد. امتناعی بارتلبی وار که هر شاعر یگانه‌ای را در تن ندادن، مصالحه نکردن، تبعید و انزوایش استوار می‌دارد.

در پایان مایلم این یادداشت را با سطرهایی از پاول سِلان به پایان برسانم. سطرهایی که او روزی در اتاقی تاریک در پاریس، به نقل از هوفمانستال، برای معشوقه‌اش بریگیتا آیزنرایش خوانده بود و من بخش‌هایی از آن را به فارسی برگردانده‌ام:

«پس شاعر، آنجاست؛ جایی که گمان نمی‌رود باشد. جای دیگری از آن کجا که گمان می‌رود. به طرزِ عجیبی در خانه‌ی زمان، زیرِ پلّکان، جایی که همگان، ناگزیر از واگذاشتنش هستند. هیچ‌کس به او وقعی نمی‌نهد. زیستنی ناشناس در یکی خانه، زیرِ پلّکان، در ظلمت، مجاورِ سگ‌ها، غریب و بیگانه وَ همچنان، آنجا. گویی مرده‌ای. چون شبحی در افواه ِ همه، فرمانروای اشک، قرار یافته در تکریم و عشق، گویی زنده‌ای که آخرین مستخدمه او را به‌جانب سگ‌ها، هِی می‌کند. بدونشانی در این سَرا، بی تکلیفی، حقّی، وظیفه‌ای. درون ِ خویش، این‌همه را با میزانی نامرئی توزین می‌کند. این‌همه توزین می‌شود، روز هنگام و شب وَ می‌زید در محنتی هیولاوار، لذّتی هیولاوار”. و این معنای راستین ِ تبعید است. انزوای تمام شاعران حقیقی در اتاق‌های تاریک و تنهای اندیشه و زبانشان، در وطن یا در جای دیگری که وطن نیست و من تبعیدی جز این نمی‌شناسم