حاشیه‌ای بر مقاله امین حدادی

دوست عزیز

مسئله‌ی شما پیرامون بازخوانی اساسی و بنیادین شعر نوگرای فارسی و فهم نسبیِ موقعیت کنونی ما در آن، موضوعی است که گمان می‌برم می‌بایست محل بحث‌وجدل بسیاری از دست‌اندرکاران شعر امروز باشد. منظور هم روشن است: شاعران و منتقدان. کسانی که محصول کارشان برای توده‌ی مردم قابل خواندن است و برای شناخت شعر (مدرن) به آن مراجعه می‌کنند. بااینکه عموماً عادت کرده‌ایم که از نقد و نقادی و کلنجار رفتن با محصولات فکری و ادبی‌مان پس از تولید طفره برویم، به‌ویژه درباره‌ی شعر که هرکسی تا برگی از خاطراتش و (به قول خودت) گزارشی نیم‌بند از وضعش را نوشت و منتشر کرد دیگر از ارباب هنر محسوب می‌شود. در سال‌های ابتدایی جریان شعر نوی فارسی، تعداد اندکی را می‌بینیم که نقد را به‌دوراز غرض‌ورزی و یا نکوهش و پرستش این‌وآن وارد کار کرده باشند. بعدتر اما وضعیت تغییر کرد. با کار شاعرانی که نقد شعر و تاریخ‌نگاری می‌کردند و یا پرداختن معلمان دانشگاه و منتقدان ادبی و تولید متون در تحلیل و نظریه‌پردازی، دوره‌های بعدی توانستند با امکانات نظری و تحلیلی بیشتری آشنا شوند. با تلاش و از رهگذر آثار و افکار و تحلیل همین‌هاست که چشم‌انداز نسبتاً وسیع و متنوع امروزه ساخته شده است. جالب اینجاست که بااینکه فارسی‌زبانان به نزدیکی و الفت با شعر شهره‌اند، اما شعر نوی فارسی کودکی ولنگار و مطرود در میان بسیاری از افراد جامعه است. بحث اثرگذاری و رسوب تاریخی به کنار، وقتی ابزار و رسانه‌های نیم‌قرن اخیر را می‌بینیم و اینکه نقد و حلاجی می‌توانست و می‌تواند چه نقش مهمی را در واکاوی موقعیت شعر فارسی بازی کند، علی‌رغم همه‌ی این‌ها، عده‌ی خواهان و خواننده‌ی شعر نوگرای فارسی -که مسیرهای مهم و کارهای تعیین‌کننده را بخواهند- هنوز بسیار محدود و کوچک است. از همین رو، رسانه‌ها نیز طبق وظیفه‌ی ذاتی‌شان، همان (باز به قول خودت) نوستالژی فروشان و پرستندگان زیر شکم را به‌عنوان شاعر در ویترینشان می‌گذارند.

برسیم به اصل حرف! امیدوارم پراکنده‌گویی را بر اهمیت موضوع و ضرورت تشریح و ادامه‌ی آن ببخشید. سعی دارم شکلی مقدمه‌وار به این بحث بدهم تا بتوان گفتگویی طولانی‌تر و پرثمر داشت.

هیچ‌کس منکر اثر شعر اروپایی، خاصه شعر فرانسوی بر نیما باشد. اگر مقام پایه‌گذاری برایش قائل هستیم، باید که کمی هم به پیش‌تر و هم‌زمان او نگاه بیندازیم. جعفر خامنه‌ای، میرزاده عشقی یا در یکی از بهترین نمونه‌ها، ابوالقاسم لاهوتی. این‌ها که شرح و تفسیر و داوری درباره کارشان قابل‌خواندن و بررسی است، به‌ویژه در «از صبا تا نیما» که خود بدان واقف هستید. ایشان ولی غالباً تحت تأثیر چیزهایی دیگر جز جذبه‌ی تکان‌دهنده و مسخ‌کننده‌ی نوپردازی در کالبد و کلیت شعر قرار داشتند. آنچه که شاید بتوان گفت تغییر در تلقی از شعر و درون آن است.

تلاش دارم تا نمونه‌وار و حتی‌المقدور بند به بند، پیرامون آنچه در متن شما آمده صحبت کنم. جغرافیای شعر را اگر در مرحله‌ی اول، در نخستین قدم، جغرافیا و محدوده‌ی زبانی که شعر و شاعرش از آن برمی‌آیند در نظر بگیریم، می‌شود گفت که چه تفاوت‌ها و فاصله و شباهت‌هایی میان بودلر و سایر نوگرایان فرانسوی در آن زمان، با نوپردازان فارسی علی‌الخصوص در ایران وجود دارد. مسئله‌ی تاریخ و بُعد آگاهی آن را هم باید مدنظر داشت. با این اوصاف، معتقدم بنا را تماماً نمی‌توان روی بودلر و سنت شعر نوگرای فرانسه گذاشت. البته که مانند هر واردات دیگری مثلاً می‌توان از منظر نسبت تاریخی و یا قیاس‌های این‌چنینی وارد بحث شد. اما گمان نمی‌برم که تمام اتکای تحول در شعر فارسی را زیر سایه‌ی تحولات اروپا دید. درک و دریافت بودلر و سایر شاعران پیشتاز فرانسوی از زندگی و زیستِ زمانه‌ی خویش، از مناسباتشان با شهر و جامعه‌ی صنعتی شده‌ی آن زمان، با مختصات فکر و دریافت نیما و دیگر معاصران و نسل بعد از او بسیار متفاوت است. مثلاً همین شاهد که نیما یوشیج غالباً از شهر گریزان بود و دل درگرو طبیعت و کوهستان داشت، اما بودلر شعر و زندگی و هویتش را درون شهر/پاریس توانسته بود بیافریند و از شهر و نظام آن تغذیه می‌کرد. همین «پرسه‌زن» شهری است؛ چنین روح سرگردانی چندان با روستا و خارج از شهر کاری ندارد و اگر هم گذارش بیفتد، از موقعیت اولیه‌اش خارج می‌شود. از همان جنجال‌ها و رفتارهای بودلر در فاحشه‌خانه‌ها و میکده‌ها و کافه‌ها نیز می‌شود به چنین ویژگی‌هایی پی برد. اما در آنچه حقیقت شعری است و اینکه پتانسیل‌های شعر و شاعر چه‌ها می‌تواند باشد، طبعاً اشتراکات و مشابهت‌هایی وجود دارد. شاید از تعریف و نگاه هردوی آن‌ها به هستی و وجود شعر بتوان وام گرفت. سال‌های بعدتر هم البته یدالله رؤیایی جمله‌ای نوشته که در تبیین موضع مؤثر است: «در خودِ واقعیت شعری نیست. برعکس، واقعیت سرپوش خفه‌کننده‌ای برای شعر است. به همین جهت است که شعر درجایی نشسته است که شئ به آن نمی‌رسد، یعنی نشسته درنهایت شئ، جایی که شئ هرگز به آنجا نمی‌رسد، و شاعر است که آن را کشف می‌کند. و در کشف شعر،‌ شئ به نهایت خود می‌رسد.»

مسئله‌ی مهم برای هردو شاعر نوآور و اغلب شاعران نوپرداز، نسبت آن‌هاست با اشیاء و مظاهر پیرامونشان، و از دریچه‌ی آن تعیین نسبتشان با جهان. بیزاری برخی از نوگرایان از خودِ شعر که گاه مشهود می‌شود، آنان را به‌سوی تلاش و آزمایش در جهت ترسیم تصویر دنیای بی رمز و راز اشیاء سوق می‌دهد. همان شعرهای سپانلو و گاه براهنی را که شما اشاره کردی، از همین نظر نیز می‌توان خواند. شاعر نوجوی فارسی‌زبان در پیچ تاریخی زبان ایستاده بود. شعرای اروپایی و فرانسوی نیز همین‌طور بوده‌اند. مگر می‌شود شعر بدون بحرانی کردن موقعیت زبان پدید آید و مولود بحران زبان و شکست آن نباشد؟ اما این نکته نیز به نظر مهم می‌آید که در عصر بودلر، رمان به‌عنوان فرمی ادبی و فارغ از شیوه‌ها و سبک‌های نگارش آن، جایگاهی تثبیت شده داشت. سایر فرم‌های تولید ادبی نیز در جای خود نسبتاً محکم بودند و طرفداران خاص خود را داشتند. این را قیاس کنیم با موقعیت نثر فارسی در آستانه‌ی تحول شعر نو. سال‌های بعد نیز به همین منوال شاهد گروه شاعرانی هستیم که از پسوآ تا لوترآمون و ده‌ها نفر دیگر،‌ دائماً در حال گذار میان شعر و نثر هستند. در فارسی و در ایران همچنان وزن شعر، تا همین امروز هم، به نظر بیشتر از نثر داستانی نوگراست. یعنی اقبالی که به‌کل جریان شعر نو (با نمونه‌های ریزودرشت آن) شد، بیشتر است از کوشش مخاطب ایرانی برای درک رمان فارسی و داستان نوگرا -این موضوع البته جای بحث گسترده‌ی دیگری می‌طلبد. به‌هیچ‌وجه پای ارزش‌گذاری آثار و افراد در میان نیست. بحث تنها بر سر تفاوت‌های مبنایی است میان موقعیت و اثر بودلر بر شعر پس از خود و آنچه مبنای بحث من و شماست در شعر فارسی. بنابراین مبنای بودلری و استنباط موقعیت ماقبل بودلری را برای تمامی صحنه‌ی شعر نوگرای فارسی مناسب نمی‌دانم. البته که چراغی و معیاری است برای سنجش؛ اما یکی از پارامترهاست و نه همه‌ی آن. اما همین سر تیتر، مباحث و موقعیت‌های بسیاری را برای گفتگو و واضح‌تر شدن صحنه فراهم می‌کند.

موضوع بعدی ذاتِ شعر است. همان پرسشی که هویت و چیستی را می‌خواهد درک کند و به چالش بکشد. این پرسش هم طبعاً مانند بسیاری پرسش‌های مشابه، پاسخی قطعی نخواهد داشت. نمی‌توان دقیقاً به یک توافق بر سر تعیین ذات و ماهیت شعر و حدود آن رسید. لزومی هم ندارد. اما آنچه اینجا اهمیت دارد، گفتن و تلاش برای گفتگو درباره شعر نوگرای فارسی است. ذات شعر فارسی، آن وجود مستقل و خودآگاه را که شاعر در کشاکش فهم و در ستیز با آن است، نه واپس‌گراست و نه تماماً گذشته‌نگر، نه آینده‌بین و نه کاهنانه است. مخلوط و معدلی می‌تواند باشد از همه‌ی این‌ها. ذات اما به سَیَلان و دینامیسم در شعر نو شناخته می‌شود. یعنی که بدعت‌گذاران شعر تازه‌ی فارسی، شعری داشتند که غالباً به‌سوی حرکت و تحرک میل داشت. نه تحرکی در سطح واژه‌ها و تصاویر، بلکه دینامیکی درونی و پویا. نه‌فقط به‌منظور دستیابی به پیشرفتی احتمالی، بلکه بیشتر برای جابه‌جا کردن عناصر سازنده و تولید بنایی تازه برای شعر.

این حرکت در تغییری شگرف، می‌خواست و می‌خواهد تا آفاق ماقبل بودلری را در نظم فارسی (ساحت عرفانی و استعلایی) به چالش بکشد. در نظام حسّانیات و دریافتگری و محسوسات، تغییر ایجاد کند و تجربه، شکل آزاد و سرشار از خلوص تجربه زیست را به شعر نزدیک کند. از نیم‌قرن پیش جریان‌های شعر روایی، موج نو و شعر منثور هم‌چنین آزمون‌هایی را کمی آن‌سوتر از آزمایشگاه نیما انجام دادند.

فکر می‌کنم دکلاماسیون نیما یکی از اولین ابزارها برای کشف راه‌های تازه و ساختن جاده‌های نوین شعری است. آنچه از دوران قبل‌تر، گفتگوی ظاهری و برقراری دیالوگ در شعر بوده است، در زمان میرزاده و نیما به یک‌جور پختگی در عین تغییر و پوست‌اندازی رسید. بعدها هم احمدرضا احمدی و رؤیایی و دیگران این دکلاماسیون را به‌سوی اجرای شعری در فرم‌های مختلف پیش بردند. یعنی از محدوده‌ی مکالمه میان افراد و شخصیت‌ها خارج شده و این دیالوگ را به بدن شعر منتقا کردند. موافقم که هنوز راه درازی پیش روی شهر نوی ما ماند؛ راهی که به‌جز با نوآوری و فرارفتن دائمی از موقعیت‌های تثبیت شده پیموده نخواهد شد. شعر ما هنوز از نثر بسیار دور است. جریان‌های روایی شعری هم حتی از جایی به بعد، از تحول و بازاندیشی در وضعیت خود بازماندند.

می‌شود گفت روح مسلط «عرفان شعر» آن‌چنان در شعر امروز هم دمیده شده که حتی تکلیف حریف و بدیل خود را نیز تا حدودی مشخص کرده است. نگاه استعلایی آن‌جهانی و معنابافی که میراث شعر کلاسیک/پیشا نیمایی است، همچنان همراه شعر امروز نیز هست. موضوع فاصله شعر از عرصه‌ی متن را از زاویه نیز می‌توان بررسی کرد. گرچه کفه‌ی ترازو عموماً به سمت شعر (کلاسیک و درگیر عروض و قافیه) در نگاهی تاریخی سنگینی خواهد کرد.

ذهنیت اسیر، عینیت سطحی[۱] این‌ها شاید ریشه‌ی وضعیت غیرمولد و ساکن صحنه‌ی شعر امروز باشد. البته موافقم که (اگر اساساً چنین دیدگاهی وجود داشته باشد) هنوز برای پیشرفت در زمین بسیط شعر و ایجاد تغییری کوپرنیکی در هر آنچه شعر هست، می‌بایست کوشش کرد. مسلماً شاعر و شاعرانی پس‌ازاین دوره خواهند آمد که گرانیگاه شعر را به خالص‌ترین، بُرَنده‌ترین و غریب‌ترین تجربیات و اندیشه‌ها نزدیک کنند. اما پیش‌ازاین آرزو باید به حکمی تاریخی نیز نظر داشت. و آن، توجه به خودِ تاریخ است. تاریخی که شامل وضعیت زبان، وضعیت ادبیات و شکل تولید ادبی به‌عنوان یکی از فاکتورهای اجتماعی است. قصد ندارم وارد این بحث شوم زیرا این نیز مجالی دیگر و حوصله‌ای مخصوص به خود می‌طلبد. اما ناگفته نماند که پس‌ازآن که نیما و دیگر نوپردازان این کوه هزارساله را تکان داد و افق‌های تازه‌ای پیش چشممان پدیدار گشت، باید که چشمی تیزبین به نظاره و دریافت مختصات موقعیت امروز و فردای کاروان شعر فارسی گماشت. تا کِی این یافته‌های تازه و مسیرهای نوپدید آید و طی شود. تا آن زمان نیز افراد امروز شعر به کار مشغول خواهند بود. وضعیت ایستای شعر را به جمود و خمودگی تعبیر نمی‌کنم. سرعتی است که بر اثر بازارگرایی یا مسلط نبودن شاعر بر خودش و ابزارش، کاسته شده و حاشیه‌هایی پررنگ‌تر از متن را به جریان شعر تحمیل کرده است.

درباره‌ی آنکه شعر ما از تجربه‌ی شوک شهری خالی است می‌توان نظرهایی داشت. یکی اینکه شاید اصلی‌ترین چشمه‌ی شعر نو از شهر و مناسبات و نمودهای آن بیزار بود. دیگر آنکه شعر کسی مانند بودلر زندگی‌اش هم مدرن بود. و شهرهای ما و نظام تشکیل و توسعه‌ی آن تفاوت زیادی با اروپا دارند، بنابراین شوک‌ها و زیستن زیر شوک‌های شهرهای ما نیز با آن‌ها متفاوت خواهد بود. مثلاً در شعر نوی فارسی می‌گویند: «برای شعر نو تعریف خاصی نباید جست که قلمرو معینی را در جهان وسیع‌تر شامل شود و فقط بازگوی رازهای آن جهان باشد، و نمی‌توان هم جست.»[۲] البته ورلن و رمبو و دیگرانی هم در اروپا و فرانسه شعر نوی‌شان را به دریاها و روستاها بردند. اما تفاوت اینجاست که نطفه‌ی شعر بودلر در پیکار و نیاز توأمان او با شهر بسته شده بود. چیزی که تا زمان کسانی مثل فرخزاد (در شعرهای آخرش)، نصرت رحمانی و سپانلو مثلاً، چندان در شعر ما محسوس نبود. دیگر اینکه عرصه‌ی شهر و تجربه‌ی زیسته‌ی شوک شهر، در رمان و داستان فارسی جلوه‌ای مهم‌تر و پربارتر یافت. انگار که در فارسی، شهر در نثر بازتولید و بازآفرینی بهتری دارد و موقعیت‌های روایی و مکانی مناسب‌تری در آن خلق می‌شود.

هیچ‌کدام این‌ها را دلیل درخودماندگی نمی‌دانم. شاید بتوان علت را در نظام تقلید محور ادبیات فارسی به‌ویژه در سال‌های اخیر جست؛ به‌خصوص که در بسترهای رسانه‌ای تازه این میل به تکرار و تقلید هم بیشتر شده است. شاید این حرف آخر را از دنباله‌ی نوشته‌جات رؤیایی بگویم بهتر باشد[۳]: «شعر نو برخلاف آنچه که گفته شد، مدعی آن نیست که میراث کهن شعری و گنجینه‌های ادبی ما باید دور ریخته شود، برعکس مدعی حفظ آن است، آن‌هم نه برای تقلید و نتیجتاً مسخ آن، بلکه برای ارزیابی و بزرگداشت آن»…«عادت در ما حکومت می‌کند. اگر از حکومت عادت خویش بیرون بیاییم خیلی از حرف‌ها را نیز، درزمینه‌ی شعر می‌پذیریم.»[۴]. باید که برای شکستن این عادات و تجربه‌های تازه‌تر کوشید.

[۱] از عبارات محمد حقوقی است در شکافتن ذهنیت شاعران و قوت قلم آن‌ها در شعر سهل‌انگار و قلابی

[۲] یدالله رؤیایی، از سکوی سرخ، ص ۴۱

[۳] نه اینکه او یگانه آدم نویسنده درباره شعر باشد، ازآن‌جهت که در این شناخت موضوع، وی نوشته‌های متعدد و پیوسته‌ای دارد و از باب نظریه کار قابل اتکایی انجام داده است.

[۴] یدالله رؤیایی، هلاک عقل به‌وقت اندیشیدن، صص ۱۱۰ و ۱۱۶