از کتاب قهرمان در داستانهای آمریکایی
ساختار سفرِ قهرمانانه در صفحه آغازین کتاب هندرسون شاه باران عجیب و مشکوک به نظر میرسد. همهچیز خیلی شستهرفته و تمیز است. تکمیل، صیقلخورده و تمام و کمال. قبل از اینکه صفحه تمام شود خواننده میداند (چون خودِ قهرمان کلمات را مینویسد) قهرمان به سفری رفته و بازگشته و موفق بوده است. داستان بهصورت گفتگویی صمیمانه با «شما مردم» پیش میرود، و درسهای آموزنده و اتفاقات جالب و هیجانانگیزِ سفر در این محدوده اطمینانبخش روایت میشوند. شاید بشود چنین ساختار بستهای را در داستانهای قبلِ از خواب کودکان جستجو کرد: وقتی خواننده از پایانِ خوشِ همهچیز اطمینان دارد، درسهای آموزنده و مطالب جالب را با آسایش خیال، تجربه و دریافت میکند.
برای خوانندگانِ سال بلو مواجه با چنین ساختار بستهای غیرمعمول است. نوشتههای بلو بهندرت سرگرمکنندهاند، هرگز واضح و سرراست درس و موعظه نمیدهند و پیامهای اخلاقی را ذرهذره و در طول داستان ارائه میدهند.
در صفحه اول، تناقضاتی که بلو ایجاد میکند، تعیینکننده الگوی قهرمانانه داستان است: ساختار روایی داستان ماجراجوییهای قهرمانانه است و تشریح راه و روش و عقایدِ قهرمان داستان. الگوهای ساده، دلایل اصلیای هستند که هندرسون وقت میگذارد و تلاش میکند تا داستانش را برای ما بگوید، اینطور به نظر میرسد که در داستان ممکن است درسهای بهدردبخوری برای خواننده وجود داشته باشد، اما از همان ابتدا ما مشکوکیم که شاید اصلاً دغدغه کتاب اثبات این موضوع نباشد.
هندرسون شاه باران اغلب بهعنوان یک داستان ماجراجویانهیِ کمیک خوانده میشود، که به قهرمانان زیادی جدی و پخته همینگویِ نیمه اول قرن بیستم طعنه میزند. در حوزه تاریخ ادبیات این رمان گفتمان مفید و پرباری را ارائه میدهد.
به دلیل پیچیدگی و پوچی شخصیتهای بلو بسیار مشکل است که بتوان آنها را بهعنوان نمادهای آمریکایی شناسایی کرد. هرچند هندرسون تمام ظواهر و شمایل هِرکولس یا حتی اَُدیسه را داراست، اما نمیتواند جلوی خطاها و نقصهایش را بگیرد. اسطوره هندرسون در چهل صفحه اول طبق سنت و رسمِ هرکولس روایت میشود و بعد به سمت سنتِ قهرمانِ خطاکاری مثل جیسون یا تیسیوس تغییر جهت میدهد. برخلاف همتایان یونانیاش، هندرسون نمیتواند خطاهایش را به سطح تراژدی سوق دهد و به شکل اسطورهای کمیک و خندهدار باقی میماند. او هنوز فوقالعاده است، اما قطعاً در محدوده اسطورههای آمریکایی قرار نمیگیرد. تصورات و تخیلات اسطورهای آمریکا این نوع از تنزل و پستی را قبول یا کلمه بهتر برای آن درک نخواهند کرد. تلاش برای دیدن هندرسون بهعنوان یکی از تمثیلهای همعرض با آمریکا در طول روایت هرگز به نتیجه نمیرسد. این حقیقت که هندرسون آمریکا را برای جستجویِ جوابِ سؤالش ترک میکند او را به سنتِ قهرمانانی پیوند میدهد که گوشه عزلت میگزینند و ترکِ دیار میکنند و دوباره بازمیگردند. هندرسون در ذهنش فکر میکند که باید خودش را بپردازد و جلا دهد تا بتواند قدرتش را اثبات کند و خود و زندگیاش را دوباره از نو بسازد. دلیل سفر ناگهانیاش به آفریقا همین است. عزلت و گوشهنشینی در معنای لغت به دورهای گفته میشود که شخص ترکِ جامعه میکند و دورهای از سکوت و غور و تفکر را با خود سپری میکند. هندرسون هیچکدام از این الزامات را رعایت نمیکند. اگر تصویری از فرارِ هندرسون از آمریکا وجود داشته باشد، این تصویر فرارِ از آن نیست، بلکه دویدن و رفتن به سمت آن است. تصویرِ بهتر و کمکحالتر میتواند این باشد: هندرسون توسط مرگ، در افقی ناشناخته تعقیب میشود.
مواجهی هندرسون با مرگ در فُرمهای مختلف آن از طریق جنگ اتفاق میافتد، بهواسطه مرگِ برادرش، مرگِ والدینش، مرگِ خانم لِنِکس و حتی مرگِ شاه بارانِ سابقِ دهکده واریری. همینطور که هندرسون داستانش را تعریف میکند، زندگیاش شکلِ کابوسی را به خود میگیرد که همیشه به مرگ ختم شده است هر تلاش جدیدی محکوم به شکست است و مرگ همیشه در حال هشدار دادن به اوست: زمان دارد تمام میشود. درواقع به هر طرف نگاه میکند هشدارهای خطری را میبیند.
هندرسون بهدرستی نمیتواند در الگویِ عزلت و بازگشت جای بگیرد، چون او نمیتواند کاملاً خودش را از همهچیز کنار بکشد و گوشه عزلت بنشیند، و نمیتواند از خودش فرار کند.
سال بلو دریکی از مصاحبههایش توضیح میدهد که او رمانش را هجونامهای میبیند علیه کسانی که ادعا میکنند میتوان با تلاشهای خودآگاهانه بر ترس و اضطرابِ از مرگ پیروز شد:
«چیزی که هندرسون واقعاً در جستجویش است، راه و درمانی برای ترسِ از مرگ است. چیزی که نمیتواند تحمل کند اضطراب و تشویش و نگرانی دائمی است: اضطرابِ معلق بودن، نامعلومی و عدم قطعیت؛ چیزهایی که بیشترِ ما بهعنوان اساسِ زندگی آنها را پذیرفتهایم، همان چیزهایی است که او دیگر طاقتِ تحملش را ندارد.»
هندرسون تلاشهای زیادی را در راه رسیدن به خواستهاش انجام میدهد. او باور دارد که این تلاشها ضروریاند. امید به این باور که او عاقبت آرامش را در آشفتگی و اضطرابِ زندگیاش پیدا خواهد کرد کاملاً از اعتمادبهنفس او به جسمش نشات میگیرد. قدرت و استقامت ذهنی و جسمی پایه و اساس تصورات و دیدگاه او از دنیا هستند.
تصویرِ هندرسون از واقعیت تاریک، تحریفشده و بیرحم است، این بازتابِ تصویری است که هندرسون از خودش دارد. احساسِ هندرسون از اینکه چه چیزی واقعی و حتی «حقیقی» است، با خودِ مردانهاش ارتباط دارد: حقیقت تنها چیزی است که او میتواند به خاطرش رنج بکشد یا به دستش بیاورد و یا درکش کند. او فکر میکند که حقیقت از طریق نوعی خشونت فیزیکی بهسوی او خواهد آمد.
هندرسون تصویر را به فلسفه خودش از واقعیت تبدیل میکند که عمیقاً با کلیشهها و قالبهای مردانهاش گره خوردهاند. این بنیادهای وجودی خودشان را در خشونت فیزیکی و درد بیان میکنند، و فقط قویترین-شجاعترین مردان-میتوانند این درسها و آموزههای خشن را تحمل و درک کنند.
خودستایی و تعریفهای هندرسون از فلسفهاش از نوعی هجو و تقلید به سمت پوچی و چرندی میرود بهخصوص وقتیکه او وارد مرحله متافیزیکی میشود. خودش را در جایگاه و موقعیت یک خدا قرار میدهد که «رهاییبخش» آینده آمریکاست. هندرسون باور دارد با به دست آوردن حکمت و خردِ زندگی میتواند بر مرگِ روحش فائق و پیروز شود.
خواست و اشتیاقِ هندرسون برای به دست آوردن این غنیمت و ثروت، در کنار باورش به این موضوع که این گنج فقط از راه مشقت و سختیِ فیزیکی و ذهنی به دست خواهد آمد و فقط برای قهرمانترینِ مردان شایسته و سزاوار است، او را در موقعیتهای اشتباه زیادی قرار میدهد. البته مشاوران و راهنماهای زیادی در داستان حضور دارند و به نظر میرسد که هندرسون از منظر فکری معنای چیزهایی که توسط این راهنماها ارائه میشود را درک میکند، اما تصویری که او از خودش دارد، بهعنوان یک قهرمانِ فیزیکی که در پی به دست آوردن پاداش است، به این معنی است که به کار بردن چنین توصیههای محلی از معنا ندارد.
بهمرور روشن میشود، حتی برای خودِ هندرسون، که زندگیاش در چرخهای تکرارشونده افتاده است. هرچند که او بر دشمنانش پیروز میشود، اما این پیروزیها هرگز برای آرام کردن صدایی که فریاد میزند «میخواهم! میخواهم!» کافی نیست. هندرسون وظایف قهرمانیاش را تا جایی که شایسته پاداش باشد پیش میبرد، اما هرگز پاداشی دریافت نمیکند، هیچوقت اعتبار و مزایایی که به یک قهرمان موفق اعطا میشود به او داده نمیشود. او همواره به خاطر بیکفایتی در جواب دادنِ به این صدا به عقب رانده میشود. معضلِ هندرسون این است که نمیداند چه چیزی میخواهد، او بهسادگی در هر چیزی که باور دارد عملِ قهرمانانه محسوب میشود چنگ میاندازد، به امید اینکه در آخر جوابِ سؤالش را پیدا خواهد کرد و قادر خواهد بود به این صدا پاسخ دهد.
در حقیقت هندرسون نمیداند از کجا آغاز کند. نمیداند چند بار باید زندگیاش را از نو آغاز کند و هیچوقت از کودکیاش فراتر نرود؟ او باور دارد در آفریقاست که قادر خواهد بود «خوابِ روح را بشکند.» او اعتقاد دارد صدایی که فریاد میزند «میخواهم! میخواهم!» از او میخواهد رشد کند و بزرگ شود. و هندرسون از تلاشهای بیوقفهاش در ساکت کردن این صدا خسته شده است.
هندرسون، آن طوری که سال بلو ترسیمش میکند، نمیتواند بزرگسالتر از این باشد، با اندازهاش، مردانگیاش، مدلِ نظامیاش، پولش، همسرش، رفتار و کردار قهرمانانهاش همه از علامتهای شناختهشده عالیترین قهرمانان آمریکایی هستند. هندرسون بازندگی بهواسطه پولش، هوش و قوه تفکرش و قدرت فیزیکیاش رودررو میشود، تقریباً به هرکسی که با او ملاقات میکند اطمینان و قوت قلب میبخشد، او میداند و عاشقِ حقیقت است. هدفش این است که بهطور کامل رشد کند و یک بزرگسال واقعی باشد و بتواند بر مرگ پیروز و فاتح شود.
چیزی که هندرسون نمیتواند متوجه شود این است که اگر کاملاً بالغ نیست، پس کاملاً کودک هم نمیتواند باشد. او بین این دو درگیر و دار است. اما زندگیاش گویی در خودشیفتگی و خودپرستی یک نوجوان پردردسر گیر افتاده است. او قدرت این را دارد که بالغ و بزرگسال باشد، اما از ترک کردن حلقه محافظ کودکی خودداری میکند. بچه خالی از بار مسئولیت و تجربههای بزرگسالانه است، بدون پیچیدگی، بدون گمگشتگی، پریشانی و ترسِ از مرگ؛ کودک در یک حالت تمرکز درونی حضور دارد، در یک خودخواهی تام و تمام با خودش و شوقِ دیده شدن توسط بزرگسالان. کودک باور دارد که دنیا نظم و ترتیبی دارد و این نظام برایش توضیح داده خواهد شد. کودک میتواند منتظر این توضیح بماند چون او ترسی از مرگ ندارد.
حسادت و خودخواهی او بهطور طبیعی باعث میشود او را ازنظر عاطفی جوان ببینیم، او نزدیک به بزرگسالیست ولی از برداشتن آخرین قدمها برای بیدار کردن روحش خودداری میکند، همچنین او نمیتواند، با تمام چیزهایی که از دنیا میداند به معصومیتِ کودکی بازگردد. درنتیجه او رنج میکشد. او مثل کودکانی رنج میکشد که میفهمند دنیا آشفته و درهموبرهم است و توضیح داده نخواهد شد، وقتیکه میفهمند نمیتوانند موقعیت مرکزی خودشان را در خانواده یا اجتماع حفظ کنند.
هندرسون متوجه است که در یک وضع گرفتارشده، اما نمیتواند بهدرستی بفهمد که کجا گیر افتاده است. فقط میداند که خطاکار است و برای همین است که رنج میکشد. هرچند، رنج از جایی میآید که هندرسون خود را در آن تعریف میکند و آن را نشانهای از عظمت، بزرگی و قهرمانی میداند. البته رنجِ او یکی دیگر از بازیها و تفریحات اوست. رنج کشیدن برای مدتزمان طولانی کارِ طاقتفرسایی است، ازنظر فیزیکی و ذهنی کارِ مشکلی است، بنابراین باورِ غلط هندرسون که قهرمانی، مردانه و بیرحم است را بهخوبی تغذیه و تأمین میکند. تا وقتیکه او رنج میکشد قادر است که موقعیت کودکانه مرکزی خود را حفظ کند چون همه رنج کشیدن او را مشاهده میکنند، و درد فیزیکی و رنج ذهنی به او میقبولاند که مثل یک قهرمانِ بزرگسال دارد به «بیدار کردن روح از خواب» نزدیک میشود.
در آفریقا هندرسون به همان شیوه سابق ادامه میدهد، وقتی به دهکده آرنوی میرسد، میتواند هویت یک قهرمان مطرود رنجکشیده را بازتاب دهد. آرنوی آزمونی برای اوست. او آرزو دارد بتواند رنجِ مردم را با ترکیبی از دانشِ آمریکایی و تلاشهای قهرمانانه به پایان برساند، به این امید که از این راه جوابِ سؤال خودش را هم پیدا خواهد کرد، البته که او به هیچکدام از اینها دست پیدا نمیکند. برخورد او با دهکده واریری موفقیتآمیزتر است. او مجسمه «مومما» را بلند میکند و شاهِ باران دهکده میشود، زیر چتر حمایت شاه دافو قرار میگیرد، دافو کسی است که چیزی که هندرسون در آرزویش است را در اختیارش میگذارد: سفری پرفرازونشیب با تحولی ناگهانی و بزرگ در انتهای آن. تنها چالشِ واقعی که هندرسون در طول سفرش با آن روبهروست امکانِ پذیرشِ یک سیستمِ فکری است، که پیششرط آن بر اساس خواست و اولویت شخصِ دیگری بنا شده است.
هندرسون بیشتر از هر چیزی دلش میخواهد به آرامش، سکون و طبیعتِ شیرگونهای که شاه دافو به آن دستیافته است برسد، و حاضر است در این راه خود را در مشقت و رنج فیزیکی و جسمی قرار دهد. اما در انتها همه اینها هندرسون را قانع نمیکند که در راهِ درست قرار دارد. او فلسفه دافو را میفهمد اما درک و احساسش نمیکند. همینطور که تعالیم و درسهای دافو پیش میرود، سفر هندرسون تمرکز بیشتری پیدا میکند. او برای اولین بار شروع میکند از خودش سؤال کردن، آیا واقعاً امکان انتقال روح وجود دارد، و مهمتر اینکه او از خودش میپرسد آیا این راهحل مناسبی برای زندگی است. جالب اینجاست، موقعی که هندرسون عمیقاً در آزمایشهای و تجربیات دافو مشارکت دارد، تنها زمانی است که از خودِ خودخواهانهاش بیرون است.
پس هندرسون چهکار میکند؟ چه طور میخواهد قدرت و خوبی خودش را اثبات کند؟ ما میدانیم که او بازگشته است، ما میدانیم که دارد این کتاب را مینویسد تا برای خودش توضیح دهد و داستانش را تعریف کند، اما خواننده مثل خودِ هندرسون در وضعیت و حالت هرجومرج و اعمالِ ناتمام رها میشود. آخرین صفحه کتابِ هندرسون شاه باران، وقتیکه او بچه یتیم را زیر پروبال خودش گرفته و در جادههای یخزده کانادا از خوشی میرقصد، بسیاری از منتقدان را در مورد پایان این کتاب دچار تردید میکند.
خواندن هندرسون شاه باران برای خواندن تصویر پایانی آن شبیه به خواندن نامه هندرسون به همسرش لیلی ست صرفاً برای خواندن دو خط پایانی نامه. تفسیرِ اطمینانبخشِ صفحات اول کتاب به ما قوت قلب میدهد کتاب بهخوبی و خوشی و در امنیت به پایان خواهد رسید. کتابهای بلو بهندرت چنین پاداشی به خوانندگانش میدهند.
صفحات پایانی فرود میکنند و مثل پایان یک نمایشاند، درسهای قهرمانی در آفریقا آموختهشدهاند، چیزی که صفحات پایانی نشان میدهد نتیجه عملی این درسهاست.
پایانبندی بلو را میتوانیم از کنار هم قرار دادن متنهای مربوط به شکارِ شیر که هندرسون متعهد شده با دافو و آن را به انجام برساند، ببینیم. این شکار، به طرز جالبی، تنها لحظهای است که هندرسون شانسِ قهرمان بودن را رد میکند.
چیزی که در صحنه شکار اهمیت دارد این است که احترامی که هندرسون برای قدرت فیزیکی و ذهنی شاه دافو قائل است به شکل عشقِ شدید و غیرقابل توضیحی تجلی مییابد. هندرسون مانند کودکی که والِدش را دوست داشته باشد شاه دافو را دوست دارد، و میل دارد کسی باشد که به دافو نزدیک است و باعث خرسندی و رضایت اوست. این شکل از عشق بهصورت موقت میتواند هندرسون را از رنج خودش بیرون بکشد، از اینکه دائم همهچیز دور محور خودش بچرخد، اما درنهایت به ستایش و نوعی بتپرستی میرسد. و این زیربنای سفرِ ناقصِ دیگری است، زیرا هندرسون نمیتواند هرگز کاملاً دافو باشد و دافو، هرگز نمیتواند در محدوده ملزومات یک بت زندگی کند.
مرگ دافو در حین شکار شیر منحصربهفرد و خاص نیست به این خاطر که میتواند بهراحتی در بین مرگهای دیگر موجود در داستان گم شود، بلکه رابطه بین هندرسون و دافو که شباهت زیادی به رابطه بین هندرسون و پدر واقعیاش دارد جالبتوجه است. یکبار دیگر هندرسون در اینکه پسرِ دلخواه پدرش باشد شکست میخورد، یکبار دیگر هندرسون میبیند که در حال به ارث بردن پادشاهیای است که لیاقتش را ندارد.
دافو نهتنها شخصیتی والِدگونه برای هندرسون دارد بلکه بیشتر شبیه به برادر اوست، و بین مرگِ برادر بزرگتر هندرسون و مرگِ دافو ارتباطی وجود دارد: در یک دنیای عادلانه هر دو لیاقت این را دارند که پادشاه شوند و در مورد هردوی آنها هندرسون زندگیاش را به خطر میاندازد تا اصالت و شرافت آنها را حفظ کند، اما در هر دو مورد او در رسیدن به جایگاه و نقش آنها شکست میخورد. یکبار دیگر هندرسون در این سفر قهرمانانه موقعیتِ رسیدنِ به قله و اوج را پیدا میکند، اما میبیند که برای این وظیفه آماده نیست.
هندرسون از عشق و علاقه خودش به شاه دافو متعجب است. او در کمال شگفتی درمییابد که اندوهی که او بعد از مرگِ دافو احساس میکند، هرچند باعث رنجِ بیشتر در او میشود، ولی شبیه رنج بردنِ همیشگی او نیست، بلکه چیزی است که به قالب زمانی و جسمی انسان مربوط است و به کسی که عشقش جایگزین نخواهد شد.
با دوست داشتن مردی که نشان داده خودش هم بهاندازه هر انسان دیگری (مثل خود هندرسون) معیوب و پست است، و با بخشیدن کسی که به روایت هندرسون او را به سمت مرگِ مسلم سوق داده است، هندرسون درمییابد شاید بیچارگی و بدبختی او از زاویه دید و نگاهِ او به عشق برمیآید. میفهمد عشقی که او به پدرش و دافو دارد نیرویی است که شخصیت ناسازگار و غیرقابل تغییر آنها را به هم مرتبط میسازد.
واضح است که هندرسون اساساً تغییر نکرده است، هیچ لحظهای نیست که خواننده یا منتقد مکث کند و بگوید «اینطور باید زندگی کرد.» اگرچه هندرسون به یاد میآورد دافو از او خواسته بود که تغییر کند، اما متوجه میشود نمیتواند. او تبدیل به چیزی که فکر میکند یک بزرگسال است نمیشود. با اکراه درمییابد که نه میتواند از تبدیل شدن به خودش فرار کند، و نه از نهاد و طبیعتِ کودکانهاش.
در انتهای داستان تصویر هندرسون در حضور توله شیر و بچه یتیم، لحظه نادری از توازن و آرامش بصری است. هندرسون رهبر و سَرکرده این گروه رنگارنگ از بچهها نیست، او شریک و همراه آنهاست. این تصویرِ مردی است که بین تجربیات و معصومیت و پاکی خود تعادل برقرار کرده است.
هندرسون هنوز همچنان مثل زمانی که آفریقا را ترک کرده در تقلاست، اساساً تغییری نکرده، احتمالاً همین هم باعث رنج دوباره او خواهد شد، این کتاب را نوشته، و یک مرد آشفته و بیقرار باقی میماند، که برای پیدا کردن منطق و ارتباط دستوپا میزند. اما وقتی دنیا را به خاطر اینکه فقط دنیاست میبخشد، میفهمد که در آن تنها نیست، و وقتی خود را به خاطر کودک بودن میبخشد، درمییابد که اینیک نقص قابل اصلاح نیست، بلکه حالت وجودیِ او این است که او نمیتواند تغییرش دهد.