زمانی که پسرک دوازده‌ساله بود، زن ناگاه خود را تنها دید و دریافت پدر فرانتس ترکش کرده است. پسرک گمان برد که اتفاقی جدی پیش‌آمده است، ولی مادرش ماجرا را با بیانی آرام و ملایم سربسته نگه داشت تا پسرک را ناراحت نکند. روزی که پدرش گذاشت و رفت، فرانتس و مادرش با هم به شهر رفتند و هنگام خروج از خانه فرانتس متوجه شد کفش‌های مادرش لنگه‌به‌لنگه است. سردرگم ماند: می‌خواست این را به مادرش بگوید، ولی می‌ترسید مبادا ناراحتش کند. این‌چنین در آن دوساعتی که با هم در شهر قدم زدند، نگاهِ پسرک روی پاهای مادر قفل شده بود. آن زمان بود که برای اولین بار از رنج کشیدن برداشتی برایش پدید آمد.

این قطعه از کتاب «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» هنر داستان‌گویی میلان کوندرا را به‌خوبی به تصویر می‌کشد- ظریف و ملموس است- و ما را به درک رازی نزدیک می‌کند که در آخرین رمانش، لذت خواندن را مدام تشدید می‌کند. در بین خیل نویسندگان، کوندرا به این خاطر یک رمان‌نویس حقیقی است که علاقه اصلی‌اش سرگذشت کاراکترهاست، داستان‌های شخصی افراد و مهم‌تر از همه، داستان‌های زوج‌ها، به روشی منحصربه‌فرد و پیش‌بینی‌ناپذیر. داستانش با امواجی پی‌درپی پیش می‌رود (بیشتر ماجرا در سی صفحه نخست شکل می‌گیرد؛ به نیمه نرسیده نتیجه اعلام می‌شود، هر داستان لایه به لایه روشن و کامل می‌شود) و حاشیه‌روی و اشاره مسئله‌ای شخصی را عمومی می‌کند و بدین‌سان آن مسئله، مسئله ما نیز می‌شود. ولی این پیشرفت همه‌جانبه، به‌عوض آنکه بر جدیت وضعیت بیفزاید، مانند یک فیلتر آیرونیک عمل می‌کند که اندوه‌بار بودنِ وضعیت را آشکار می‌کند. در میان خوانندگان کوندرا، برخی بیشتر جذب جریان‌های اصلی می‌شوند و برخی (مثل خود من) بیشتر جذب حاشیه‌روی. ولی حتی همین حاشیه‌ها هم بدل به داستان می‌شوند. کوندرا مثل استادان قرن هجدهمی‌اش، لارنس استرن و دیدرو، تأملات فی‌البداهه خود را به چیزی شبیه به‌روز نگاشت اندیشه و حالت‌های روحی‌اش بدل می‌کند.

 یک مسئله کلی وجودی هم در این کتاب چنان نقش دارد که برای مثال این موضوع که در این متن با چکسلواکی سروکار داریم را برای لحظه‌ای نمی‌توان به فراموشی سپرد: کنار هم قرار گرفتنِ شرم و حماقت که زمانی تاریخ خوانده می‌شد و امروزه تنها می‌توان آن را بختِ شوم در کشوری خاص و نه در کشوری دیگر زاده شدن نامید. ولی کوندرا این موضوع را تبدیل به مسئله نمی‌کند بلکه صرفاً آن را یکی دیگر از سختی‌های ناسازگاری‌های زندگی می‌داند و این‌سان آن جنبه مسئولانه و فاصله‌انداز را که ادبیات ملت ستمدیده در ما برمی‌انگیزاند، از میان برمی‌دارد. این‌چنین، قشر مرفه ناسزاوار بسیار بیشتر ما را متوجهِ یاس روزانه رژیم‌های کمونیستی می‌کنند تا آن زمان که کوندرا قصد می‌کرد به سراغ شرایط اندوهناک برود.

هسته کتاب در حقیقتی آن‌چنان ساده نهفته است که گریزناپذیر می‌نماید: عمل کردن به اتکای تجربه ناممکن است چراکه هر وضعیتی که برایمان پیش می‌آید یکه است و خود را برای بار اول به ما عرضه می‌کند. «هر بچه‌مدرسه‌ای می‌تواند در آزمایشگاه فیزیک، برای آزمودن نظریه‌های مختلف آزمایش متفاوت انجام دهد. ولی انسان ازآنجاکه تنها یک‌بار زندگی می‌کند نمی‌تواند آزمایش‌های مختلفی انجام بدهد تا تشخیص دهد آیا باید به دنبال عشقش (شفقت) برود یا نه.»

کوندرا این حقیقت آشکار را در کنار چند نتیجه جانبی آن‌که به تا این حد قطعی نیستند قرار می‌دهد. سَبُکی زندگی از نگاه کوندرا در این حقیقت نهفته است که چیزها تنها یک‌بار و آن‌هم زودگذر رخ می‌دهند و بنابراین آن‌چنان می‌نماید که رخ نداده‌اند. در مقابل، سنگینی را باید در نظریه «بازگشت ابدی» نیچه یافت: وقتی آگاه باشیم که هر حقیقت، بی‌نهایت بار خود را تکرار خواهد کرد، مرگ‌آسا جلوه می‌کند. ولی (مخالف خواهم بود) اگر «بازگشت ابدی[۱]»- که بر سر معنایش هرگز توافق نبوده است- دقیقاً بازگشت همان چیز قبلی باشد، زندگی منحصربه‌فرد و تکرارناشدنی با زیستنی که بی‌نهایت بار تکرار شده برابر است: اگر درعوض، «بازگشت ابدی» را تکرار ریتم، الگو، ساختار و هیروگلیف سرنوشت انسان بدانیم که جایی برای جایگزین مختلف در جزئیات باقی می‌گذارند، آنگاه شخص می‌تواند امر ممکن را همچون مجموعه داده‌های آماری ببیند که در آن، رخدادها جایگزین‌های بهتر یا بدتر را کنار نمی‌گذارند و از میزان قطعیت هر حرکت در انتها کاسته خواهد شد.

کوندرا معتقد است سبکی زندگی در مقابلِ برگشت‌ناپذیر بودن و یا قطعیتِ انحصاری قرار می‌گیرد: به همین اندازه در عشق بر این عقیده است (پزشک اهل پراگ، توماس می‌خواهد «دوستی‌هایی اروتیک» را امتحان کند و از درگیری عاشقانه و زندگی مشترک حذر می‌کند) و به همین منوال در سیاست هم روش مشابهی دارد. (به‌وضوح گفته نشده است، ولی زبانمان را به‌جایی از دندانمان می‌زنیم که درد می‌کند و در اینجا دندان طبیعتاً همان ناممکن بودن تغییر در اروپای شرقی است- یا حداقل کاستنِ مشکلات آن- سرنوشتی که هیچ‌گاه خواب قدرت انتخاب را هم ندیده است).

 توماس سرانجام ترزا را که پیشخدمت یک رستوران محلی است می‌پذیرد و از روی شفقت با او ازدواج می‌کند. این پایان ماجرا نیست: در سال ۱۹۵۸ شوروی به پراگ حمله می‌کند. توماس و ترزا از پراگ می‌گریزند و به سوئیس مهاجرت می‌کنند. چند ماه بعد، ترزا مغلوب نوستالژی که به‌صورت ضعف بروز میابد می‌شود. دلیل آن ناتوانی و یاسی است که از سرزمینش به او منتقل می‌شود. ترزا به چکسلواکی بازمی‌گردد. توماس هم به‌رغم دلایل آرمان‌گرایانه و عمل‌گرایانه‌ای که اقامت او در زوریخ را توجیه می‌کند تصمیم می‌گیرد بازگردد. توماس می‌داند بازگشت به پراگ، به معنای روبه‌رو شدن با دردسرهای بسیار است و مسلماً دیگر امکان فعالیت در حرفه پزشکی برای او وجود نخواهد داشت. دلیل توماس برای بازگشت چیست؟ زیرا علی‌رغم ادعایش مبنی بر سَبُکی زندگی و علی‌رغم مثال عملی‌اش در رابطه با دوست نقاشش زابینا، همواره این گمان را می‌برده که حقیقت عکس این دیدگاه است، در سنگینی، در ضرورت. It must be آخرین موومانِ آخرین کوارتتِ بتهوون است؛ و ترزا، عشقی که منبع تغذیه آن شفقت است، عشقی که انتخاب نشده بلکه سرنوشت مقدر کرده، در چشمان توماس معنای این بار ناگزیر را می‌بیند؛ بارِ it must be.

کمی بعد متوجه می‌شویم (کمابیش یک انحراف به داستانی موازی بدل می‌شود) زمینه‌ای که ختم به نوشتن It must be توسط بتهوون شد به‌هیچ‌عنوان یک امر والا نیست، بلکه داستانی پیش‌پاافتاده راجع به قرضی است که باید بازگردانده شود، همان‌طور که سلسله اتفاقاتی که منجر به ورود ترزا به زندگی توماس شد تصادف بودند.

درواقع این رمان که وقف سَبُکی شده است، بیش از هر چیز از محدودیت صحبت می‌کند: شبکه‌ای از محدودیت شخصی و عمومی که افراد را در برمی‌گیرد و وزنش را روی تمام روابط انسانی می‌اندازد (و حتی آن روابطی را که توماس روابطی گذرا می‌داند، شامل می‌شود). حتی دون‌ژوانیسم که کوندرا در یک صفحه معانی اصلی‌اش را به ما ارائه می‌دهد، به‌تمامی چیزی بیش از انگیزش‌های «سبک» دارد: چه زمانی باشد که در پاسخ به «یک وسواس تغزلی» است، بدان معنا که در میان زنان فراوان به دنبال زنی منحصربه‌فرد و ایدئال است، یا زمانی باشد که با «یک وسواس حماسی» برانگیخته‌شده است، بدان معنا که خواهان دانشی فراگیر از تمامی گونه‌هاست.

در میان داستان‌های موازی، بارزترین آن‌ها داستان زابینا و فرانتس است. زابینا، به‌عنوان نماینده سبکی و حامل معنای کتاب، متقاعدکننده‌تر از کاراکتری است که در مقابل او قرار دارد، ترزا. (مرادم آن است ترزا در داشتن «وزنی» که سبب شود توماس تصمیمی چنان خود-تخریب‌گرانه بگیرد، موفق نیست.) از رهگذر زابینا سبکی همچون «جریانی معناشناختی» نشان داده می‌شود که دربردارنده شبکه‌ای از روابط و تصاویر و کلماتی است که پایه توافق عاشقانه زابینا و توماس بر روی آن‌ها قرار دارد، هم‌دستی‌ای که توماس نمی‌تواند بار دیگر با ترزا یا زابینا با فرانتس بیابد. فرانتس، دانشمند سوئیسی، روشنفکر پیشروی غربی است که مردم اروپای شرقی او را با بی‌طرفی خشکِ مخصوصِ یک قوم‌شناس که آداب‌ورسوم مردمی غریب را مطالعه می‌کند، می‌شناسند. کوندرا با بالاترین میزان دقت که با چنین ابژه گریزانی سازگار است ملغمه‌ای از عدم قطعیت‌ها که در میان دغدغه‌های چپ در طول بیست سال گذشته پایدار مانده است، بازگو می‌کند: «دیکتاتوری پرولتاریا یا دموکراسی؟ طرد جامعه مصرفی و نیازهای آن جهت بازده بیشتر؟ گولتین یا پایانی بر مجازات اعدام؟ تمام این‌ها بحث اصلی نیست. بر طبق گفته کوندرا مشخصه اصلی چپ غربی چیزی است که او راه‌پیمایی بزرگ (Grand March) به‌سوی هدفی که حد ممکن مبهم است می‌نامد:

… دیروز علیه اشغال ویتنام توسط آمریکا، امروز علیه اشغال کامبوج توسط ویتنام؛ دیروز برای اسرائیل، امروز برای فلسطینیان؛ دیروز همراه با کوبا، امروز بر ضد کوبا- و همواره بر ضد آمریکا؛ گاهی بر ضد کشتارجمعی و گاهی در حمایت از دیگر کشتارها؛ اروپا به راهپیمایی ادامه می‌دهد، پا به‌پای رخدادها جلو می‌آید، هیچ‌کدام از آن‌ها را از قلم نمی‌اندازد، گام‌های تندتر و تندتر می‌شوند تا درنهایت این راهپیمایی بزرگ تبدیل به صفوفی از یک بی‌قراری بزرگ می‌شوند؛ افرادی در حال یورتمه رفتن و بسترهای تشکیل‌دهنده آن کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شوند تا یک روزبه نقطه‌ای بی‌بعد تقلیل خواهند یافت.

همراه با الزاماتِ درهم‌پیچیده حس مسئولیت‌پذیری فرانتس، کوندرا ما را تا آستانه هیولایی‌ترین جهنمی که توسط انتزاع ایدلوئوژیک بدل به حقیقت شده‌اند، مسئله کامبوج، پیش می‌آورد و یک راهپیمایی انسان‌گرایانِ بین‌المللی را در چند صفحه توصیف می‌کند که شاهکاری از طنز سیاسی به‌حساب می‌آید.

در طرف دیگر فرانتس، یار موقتش زابینا است که ذهن شفافش به‌مثابه سخنگوی نویسنده عمل می‌کند و در کار مقایسه، تضاد و توازی میان جامعه کمونیستی‌ای که در آن بزرگ‌شده و جامعه غربی است. یکی از ستون‌های اصلی برای انجام این مقایسه‌ها مفهوم کیچ است. کوندرا، کیچ را شکل بازنمایی پذیرفتنی‌تر و متقاعدکننده از «سبک ویکتوریایی» می‌داند و به نظر واضح است که رئالیسم سوسیالیستی و پروپاگاندای سیاسی، نقابی تزویری بر تمامی حوادث وحشتناک است. در ایالات‌متحده، زابینا با دیدن آگهی کوکاکولا به یاد تصویرهای پرزرق‌وبرق درباره پرهیز و سلامت میافتد که در تمام زندگی‌اش دیده است. البته کوندرا به‌درستی یادآوری می‌کند:

کیچ ایده زیبایی‌شناسانه تمام سیاست‌مداران و حزب‌های سیاسی و جنبش‌ها است.
آن‌هایی از ما که در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که گرایش‌های سیاسی مختلفی در کنار همدیگر وجود دارند و نفوذِ آنان که در اثر رقابت با همدیگر بالا و پایین یا محو می‌شود، می‌توانیم کم‌وبیش از کیچ رهایی یابیم… ولی هر زمان که یک جنبش سیاسی واحد قدرت را در دست بگیرد، ما خودمان را قلمرو کیچ تمامیت‌خواه خواهیم یافت.

لازم است تا خود را از هراس کیچ خلاص کنیم. زمانی که بتوانیم خودمان را از تمامیت‌خواهی‌اش در امان نگه‌داریم و بتوانیم آن را مثل عنصری بین عناصر دیگر ببینیم، به‌این‌ترتیب، کیچ خیلی زود افسونش را از دست می‌دهد تا تنها رنگ زمان در حال گذر، سندی دال بر میان‌مایگی یا ساده‌لوحی دیروز را به خود بگیرد. ظاهراً این چیزی است که برای زابینا رخ می‌دهد. سفری روحانی برای آشتی با جهان را در سرگذشت زابینا می‌توان ردیابی کرد. نگاه به پنجره روشن خانه چوبی در چمنزار، یک منظره عادی در آمریکاست که سبب می‌شود زابینا از ادراک احساسی‌اش شگفت‌زده شود. تنها نتیجه ممکن برایش آن است که صرف‌نظر از آنکه چقدر کیچ را مضحک بدانیم، بازهم بخشی لاینفک از وضعیت انسان است.

داستان توماس و ترزا نتیجه به مراتب اندوه‌بارتری هم در خود دارد اما در داستان، مرگ یک سگ و کم‌رنگ شدن آن دو در منطقه روستایی دورافتاده، ما را با حل شدن در طبیعت مواجه می‌کند.

مخالفتم با کوندرا دو بخش دارد: اصطلاح شناختی و متافیزیکی. مخالفت اصطلاح شناختی من ازآن‌روست که کوندرا تنها یکی از معانی کیچ را در میان معانی بسیارش طرح می‌کند. ولی کیچی که ادعا می‌کند بی‌پرواترین و مذموم‌ترین افکار روشن‌فکری را با اجرای ساده و پیش‌پاافتاده بازنمایی می‌کند خود جلوه‌ای از سلیقه نازل عوام است. این نسخه کیچ، درواقع خطر کمتری از نوع دیگرش دارد، ولی باید حواسمان باشد آن را پادزهر ندانیم. مثلاً، به نظرم اصلاً پذیرفتنی نیست اگر بخواهیم تضاد کامل با کیچ را در تصویر زن برهنه‌ای بجوییم که کلاه مردانه روی سر دارد.

مخالفت متافیزیکی، ما را یک گام به‌پیش می‌برد، این مخالفت با «توافق قطعی با بودن» است، موضعی که ازنظر کوندرا، زمینه‌ساز اصلی کیچ به‌عنوان ایدئالی زیبایی‌شناختی است. کسانی که به «بودن» آن‌طور که به انسان اعطاشده را (فارغ از کیفیت یا عامل) بدبین هستند و در مقابل آن‌ها که بودن را بدون هیچ شرطی می‌پذیرند با یک خط حائل از هم جدا می‌شوند. حقیقت نهفته این است که وابستگی افراطی به پذیرفتن، به عالم موهومی می‌انجامد که در آن عمل دفع وجود ندارد. چون به قول کوندرا، گه یک منفی گرایی مسلم متافیزیکی است. مخالفتم را این‌گونه بیان می‌کنم که برای معتقدان به وحدت وجود و آنان که یبوست دارند (من جزو یکی از این دو گروهم اما فاش نمی‌کنم از کدام) عمل دفع یکی از باشکوه‌ترین نشانه‌های سخاوت جهان است (طبیعت یا باری‌تعالی یا نیاز و یا هر چه در ذهن دارید). این عقیده که باید برای گه ارزش قائل شد و آن را بی‌ارزش ندانست، برای من مسئله‌ای رستگاری جهانی نیفتاد که ختم به ایجاد حکومت‌نظامی هیولاوار یا شبه طغیان عمومی‌شده و موقتی‌ای می‌شود که با یک فرمان‌بری برده‌وار خاتمه می‌یابند، تشخیص چگونگی اساسی است.

چند نکته مهم نتیجه این بحث است. برای آنکه در دام احساسات مبهم در باب اوضاع نیفتیم لازم است، چه دوستشان داشته باشیم و چه نه، چه در قلمروی امور کلان که مبارزه علیهشان بی‌فایده است و چه در قلمروی چیزهای کوچک که می‌توانیم آن‌ها را با نیروی اراده‌مان تغییر دهیم معتقدم تا درجه‌ای باید باوجود (شامل گه هم هست) موافق بود، درست از آن روی که این عقیده با کیچ که کوندرا به‌درستی از آن متنفر است، ناهمخوان است.

 بازگشت ابدی: در فلسفه هند و مصر باستان و همچنین حکمت یهودی این اعتقاد وجود دارد که هستی و انرژی مداوم در حال تکرار است و بی‌شمار در زمان و مکان نامتناهی تکرار می‌شوند. فردریش نیچه، نظریه بازگشت ابدی را در مورد امور فانی طرح کرد.