یوسف انصاری
یوسف انصاری (۱۳۶۲) نویسنده زاده تبریز است. رمان «ابن الوقت» و مجموعه داستان «امروز شنبه» از او تاکنون منتشرشده است. همچنین کتاب «گوهر مراد» که پژوهشی است در زندگی و آثار غلامحسین ساعدی را تألیف کرد که تاکنون مجوز انتشار دریافت نکرده است. تدوین و گردآوری دفترهای ادبی افراز و نقدنویسی و مصاحبه در مطبوعات هم از دیگر فعالیتها ادبی اوست. یوسف انصاری رمان «و اما بعد: دوازده روایت» و کتاب «مسافرت نامه یا سفرنامه اسلامبول» (متن قاجاری) را در دست انتشار دارد.
گفتوگویی که میخوانید اواخر دهه هشتاد در منزل آقای بهروز دولتآبادی ضبط شده است. این گفتوگو با چند گفتوگوی دیگر قرار بود در کتاب: گوهرمراد، مطالعهای در آثار و شخصیت غلامحسین ساعدی، منتشر شود که سانسور این اجازه را نداد. بهروز دولتآبادی از دوستان نزدیک ساعدی، بهرنگی و دهقانی بود. گفتوگوی زیر به بهانه ساعدی است ولی بیش از آن تصویری از نسل نویسندگان دهه چهل تبریز و ایران ارائه میدهد که آرمانهای بزرگی در سر داشتند. بعد از سالها تصمیم گرفتم دستی به سروروی این گفتوگو بکشم و منتشرش کنم. در گفتوگوهایی که برای کتاب گوهرمراد ضبط میکردم کمتر خودم حرف زدهام و اجازه دادهام گفتوگوشونده هر چه در حافظه دارد بیان کند. امیدوارم خواننده امروز با خواندن این مصاحبه تصویر تازهتری از جریان نویسندگی و روشنفکری این مملکت به دست بیاورد. مخصوصاً این روزها که دیگر کمتر نویسندگانی از جنس ساعدی و صمد بهرنگی میتوان یافت و با اینکه فاصله زندگی و مرگ آنها کمتر از نیم قرن با ماست اما آثارشان هنوز هم با ما معاصر است.
غلامحسین ساعدی به روایت بهروز دولت آبادی
آقای دولتآبادی شما چطور با غلامحسین ساعدی آشنا شدید؟
من قبل از اینکه به سؤال شما پاسخ بدهم، متاسفانه در سنی هستم که باید اول واژه خدا بیامورز را به زبان بیاورم. مرحوم دکتر غلامحسین ساعدی را از سال ۱۳۳۲ میشناختم. آنوقتها منزل ایشان هنوز در تبریز بود، جایی به نام «چوپور میدانی.» سال ۱۳۳۲ من در دبیرستان منصور کلاس هفتم درس میخواندم و مرحوم ساعدی در کلاس یازدهم یا دوازدهم محصل بودند. برادرش دوست بسیار عزیزم آقای دکتر علیاکبر ساعدی هم در همان مدرسه تحصیل میکردند، احتمالاً یک کلاس از من بالاتر بودند یا یک کلاس دیگر که یادم نیست؛ ولی خوب، من از همان اول مرحوم ساعدی را میشناختم. ولی بالاخره من در یک خط دیگری بودم و هرچند جوان بودم – حساب کنید من متولد ۱۳۱۷ هستم و سال ۱۳۳۲ در حدود پانزده، شانزده ساله بودم- غلامحسین هم به قول گفتنی فکرش جهت داشت؛ یادم است سال ۳۲ یک روز صبح که آمدیم مدرسه، دیدیم دیوارهای سالن بر علیه حکومت آن زمان و بر له دکتر مصدق شعار نوشتهاند. حتی یادم هست نوشته بودند «بیهوده نزن باد مصدق پدر ماست» که بعد از سالیان سال یک روز که با مرحوم ساعدی صحبت میکردم -حساب کنید بیست سال بعد از آن اتفاق- غلامحسین میگفت بله من بودم و کی بود و کی بود که اینکار را کردیم. به تدریج از سال ۱۳۳۵-۱۳۳۶ که من از ده «قره بولاغ» (کاغذکنان) منتقل شدم به «دهارقان» و از آنجا هم رفتم یک کلاس در ممقان درس دادم، مرحوم صمد بهرنگی و بهروز دهقانی و کاظم سعادتی، همه این دوستان، سال اول معلمیشان بود که با هم دوست شدیم. صمد آن وقتها هنوز داشت یک چیزهایی مینوشت و آثار غلامحسین همیشه دستبهدست ما میگشت. ساعدی فقط نمایشنامهنویس نبود بلکه داستاننویس هم بود و منوگرافینویس، تحقیق هم میکرد و آدم باسوادی بود. بعدش به این وسیله با بهروز و صمد و اینها که آشنا شدیم ما هم گاهگداری شعر ترکی میگفتیم.
به سال ۱۳۴۰ مرحوم ساعدی میآمد تبریز و اگر اشتباه نکنم در این دوره از تبریز منتقل شده بودند به تهران و آنجا دانشجوی روانپزشکی بودند و یا دانشگاه را تمام کرده بودند. ما که اولین بار آمدیم تهران دیدنش با آشنایی قبلی توسط آثارش بود و البته با آشنایی قبلی من از طریق دبیرستان منصور. آنوقتها مطبش در دلگشا بود، یادم است که میرفتیم به دیدنش و واقعاً با اشتیاق کامل میرفتیم و ایشان هم کاملاً از ما پذیرایی میکردند، پذیرایی معنوی. آنوقتها که هنوز خانه ایشان تبریز بود – حتی یادم است به کرات میرفتیم خانه پدریاش، با پدرش هم من مصاحبه کردهام که آمیرزا اصغرآقا چهطور شما بچههایتان را اینطور به خوبی تربیت کردهاید، کلی صحبت کردهایم.
حتی من میتوانم بگویم، در ذهن صمد، بهروز دهقانی ازیکطرف و از طرفی دیگر غلامحسین ساعدی در شکلگیری داستانهای صمد بیتأثیر نبوده. چراکه صمد دائم با ساعدی مشورت میکرد. داستانهاش را آنوقتها توسط ساعدی میداد به مجلات خوشه و مجلات دیگری که در تهران چاپ میشدند. ساعدی هم هر وقت که تبریز میآمد کیفِ سیاهِ پر از کتابی برای ما میآورد، ما هم بااشتها و اشتیاق کامل میخواندیم. تا اینکه به سال اگر اشتباه نکنم-سربازیاش را یادم است که تمام کرد و بعد آمد در کار نمایشنامه- سال ۱۳۴۴ یا ۱۳۴۵ بود که «چوب به دستهای ورزیل» در تالار سنگلج به اکران بود. ما را هم دعوت کرد بود. من و بهروز و صمد آمدیم تهران به دیدن نمایش که بازیگرانش- بازیگران قدر مملکت بودند و از همان تئاتر سربلند کردند- خدابیامرز آقای جعفری بود، آقای مشایخی و انتظامی و جعفر والی و حتی محمود دولتآبادی، کشاورز، علی نصیریان هم بودند؛ اینها را بار اول آنجا دیدیم. حتی یادم هست مرحوم فروغ فرخزاد در آن شب در سالنی که انتراکت بود، همراه ابراهیم گلستان با خیلی اصرار ما را دعوت کردند خانه خودشان. چرا؟ چون تار من در محافل روشنفکری بدجوری صدا کرده بود. برای اینکه غلامحسین در تهران گفته بود، آقا یه همچین آدمی پیداشده که تار میزند آدم یکجوری میشود. بههرحال. غلامحسین هر وقت تبریز میآمد ما دیداری داشتیم. احتمال میدهم سال ۱۳۴۵ بود که آمد به من گفت برویم «قره داغ» برای تحقیق (تکنگاری چاپنشدهای به همین نام) من گرفتار اهلوعیال بودم نتوانستم بروم، با بهروز دهقانی رفتند، حتی دوربین عکاسیشان را من دادم. نمیدانم ده روز یا چقدر بود، مدتش درست یادم نیست، آنجا ماندند. چند بار از دوست بسیار عزیزم علیاکبر ساعدی پرسیدم که آن تحقیق قرهداغ چی شد ولی آنچنان جوابی ندادند. بعد غلامحسین با آلاحمد چند بار آمدند خانه ما. جلال اسم مرا گذاشته بود «ملت» به غلامحسین گفت «غلام ایشان دولت نیستند ملت هستند» که ما داستانی داشتیم، اینها را بردیم قهوهخانه «ایکی قاپی- اشکلر قهوسی»
جریان آن قهوهخانه را تعریف میکنید؟
بله. سال ۱۳۴۵ جلال همراه ساعدی آمده بودند تبریز. تعریف شنیده بود که اینجا قهوهخانهای هست که هرکسی برود آنجا متلک بارانش میکنند و کسی هم که از کوره در برود تا سر بازار دنبالش میکنند. آنوقت این آدمها چه کسانی بودند؟ این آدمها واقعاً آدمهای باشخصیتی بودند، یعنی فلسفهشان این بود که میرفتند «حاج علیِ» آن زمان (غذاخوری معروفی در تبریز) توی «بوهچی بازار» (بازار کلاه دوزان) چلوکباب میخوردند و بعد میآمدند در همان قهوهخانه، یکی دو ساعت میگفتند و میخندیدند و استدلالشان هم این بود که خنده برای هضم غذا کمک میکند. ولی آدمهای حاذق و شوخطبعی بودند. هیچ یادم نمیرود (با خنده) علیاکبر ساعدی – صمد بهرنگی- بهروز دهقانی و من بودم و جلال آلاحمد بود. تا وارد شدیم بیستویک نفر بودند، قهوهخانه هم سنتی بود. وارد که شدیم این آدمها زود فهمیدند اینیکی به ما نمیخورد (منظور جلال آلاحمد است) نمیدانستند جلال آلاحمد هم کی است و کی نیست. جلال هم به من گفته بود هر چه گفتند بدون سانسور برای من ترجمه کن. جلال نشست طرف راستم من هم کنار دستش نشستم. این بیستویک نفر، با چهلودو چشمی که داشتند در حدود چند دقیقه سکوت کردند و چشم دوختند به چشم جلال. جلال هم مدام میگفت چی میگویند؟ میگفتم هیچی، واقعاً هم هیچی نمیگفتند، فقط نگاه میکردند. طوری سکوت بود که فقط صدای سماور شنیده میشد. تا اینکه یکی بود به اسم تقی یا نقی، اللهاعلم، یادم نیست، او بود یا یکی دیگر با سرش علامت داد به یکی دیگر و آنیکی هم همینطور به آنیکی و… باز جلال پرسید چه میگویند؟ گفتم میبینی که هیچی نمیگویند. بعد یکی آمد گفت «هارا مالیسان؟» به جلال گفتم در تهران میگویند مال کجایی؟ این میگوید خر کجایی؟ هارا مالیسان یعنی خر کجایی؟ جلال خواست گل بکارد گفت: «مال پایتختتونم.» بعد یکی به یکی گفت عجب، قیافه رو میبینی؟ آنیکی هم تأیید کرد. یکی گفت: «ببین قیافه رو؟ عجب آدم بدبختیه دوماه پیش میاومد کلی کاسب میشد.» من هم مرتب ترجمه میکنم و جلال مینویسد. یکی گفت «چرنداب توی عاشورا اصلاً برای شمر همین قیافه را لازم داشتیم.» آنیکی گفت: «دوهچی یزیدش همین بود اصلاً.» آقا دیگر قضیه گل کرد و در این حین هم جلال قلیان خواست. یارو توی یک سینی تمیز قلیان آورد گذاشت جلوی جلال و رفت. جلال هی مکید، پک زد، دید دودش در نمیآید. قلیان را به من داد و من هم موک زدم دیدم دودش در نمیآید، یارو آمد سر قلیان را برگرداند توی سینی گفت دیدی خری؟ توی قلیان به جای تنباکو تفاله چایی ریخته بود (باخنده). درهرحال، حمید ملازاده هم که روزنامه کیهان را کار میکرد آن روز آمد. بعد هم آمدیم خانه ما و جلال به ساعدی گفت از ملت خواهش کن این دفعه که آمد تهران با تارش بیاید. به ساعدی پرداخت کنیم جلال نامه نشود.
تبریز که بودید جای بخصوصی جمع میشدید؟
معمولاً خانه ما جمع میشدیم. ساعدی هم معمولاً وقتی تبریز میآمد خانه ما ساکن میشد. حتی یادم هست یک بار گفت دولتخانه ما از آن کفترهای چتری داریم، ما که دیگر داریم میرویم تهران بیا اینها را بردار ببر؛ که سبد برداشتم رفتیم برشان داشتیم.
اوایل منزلشان تهران توی خیابان پرچم بود که یک بار یادم است با صمد نشسته بودیم آنجا و مرتب چای میخوردیم، پدر ساعدی گفت: «صمد این قدر چای نخور دل درد میگیری.» صمد برگشت گفت: «آمیرزا اصغر اگر شما دل درد نگیرید من دل درد نمیگیرم.» همچین خوشصحبت بود. داستان میخواندیم و موسیقی بود…
وقتی یکی داستان میخواند نقد میشد؟
معمولاً قبل از اینکه خود ساعدی تبریز بیاید آثارش دست ما میرسید. یا توی جمع میخواندیم. توسط دوستان به نقد و بررسی میگذاشتیم، ولی هنوز- الان که این را میگویم در حدود ۵۰ سال پیش بوده- آنوقتها هنوز به آن صورت چه صمد و چه بهروز چه بنده چه دوستان ما به آن مرحله نرسیده بودند، به ساعدی نظرهامان را میگفتیم ولی من مثلاً برای خودم، یا صمد برای خودش. هنوز بین ما نوشتن نمایشنامه یا داستان هم به آن صورت شکل نگرفته بود. این بود که بیشتر ساعدی درباره «آی بی کلاه آی باکلاه» یا مثلاً در تاریخ مشروطیت در بامها یا پشتبامها مردم چه نقشی داشتهاند برای ما صحبت میکرد. واقعاً هم دید خوبی داشت. مفتون امینی هم میآمد شعر میخواند. ساعدی هر وقت تبریز میآمد بچهها مدام ازش سؤال میکردند، او هم سوالهای بچهها را بیجواب نمیگذاشت؛ اما در آن سالها ما داستان دیگری داشتیم، به خصوص بعدِ سال چهلوهفت که هنوز صمد غرق نشده بود. مثلاً سال ۱۳۴۵ بین ما مسائل سیاسیای بود که غلامحسین را بیشتر قاطی این مسائل نمیکردیم. حتی ما از تهراننشینها زیاد دل خوشی نداشتیم، میگفتیم آواز دهل شنیدن از دور خوش است و اینها سرشان به زندگی خودشان مشغول است. ولی خوب با مرحوم احمد شاملو چرا! تا حدی احترام آلاحمد را هم داشتیم. ما در حقیقت با هم کوه هم که میرفتیم فقط صِرف کوه رفتن نبود، آن سالها شکلگیری سازمانی داشت کمکم بین ما جا میافتاد. بالاخره سر پر شوری داشتیم. واقعاً از زور، بهروز دهقانی شاهکار آفرید، واقعاً حماسه آفرید، سال پنجاه من یک اتاق بودم، بهروز یک اتاق دیگر، من را این اتاق شکنجه میدادند، بهروز را آن اتاق، خدا ذلیل کند آن «نیکطبع» را. اینها را دیگر ما با غلامحسین و دوستان تهرانیمان در میان نمیگذاشتیم.