جستار «فراموشکاری نفوس ویرجینیا وولف» (Virginia Wolf`s forgetful selves) را جیمز وود (James Wood) منتقد ادبی آمریکایی-انگلیسی در سال ۲۰۰۸ و در وبسایت انجمن پن آمریکا منتشر کرد. در این جستار به مسئله حافظه و فراموشی در پرداخت شخصیتهایی وولف پرداخته شده است.
جیمز وود، ترجمه سپیده امامی؛ استفاده ویرجینیا وولف از تکنیک جریان سیلان آگاهی خواننده را یا به تحسین واداشته یا نکوهش او را به همراه دارد. باید اعتراف کنم که بعضاً کند بودن جریان فکری کاراکترهای وولف نوعی ناامیدی ابهامآمیز به همراه دارد و در اینجاست که با خود از فراغ بال و متافیزیک نرم مختص انگلیسی گله و شکایت میکنم.
با تمامی این تعابیر وولف یک انقلابی محسوب میشود، حتی از یک جنبه بیش از جویس و آن جنبه دقیقاً همان تکنیک جریان سیلان آگاهی است. اعتقاد من بر این است که وولف «تشویش خاطر» و «حواسپرتی» را به معنای کامل کلمه به ادبیات انگلیسیزبان معرفی کرد. ظریفترین نمونه از تشویش خاطر کاراکترها را در «بهسوی فانوس دریایی» به خاطر داریم، آنجا که خانم رمزی سر میز شام در ذهن خود شوهرش را تحسین کرده اما لحظهای بعد احساس میکند شخص دیگری از شوهر او و ازدواجشان تعریف و تمجید میکرده، بدون آنکه به خاطر بیاورد آن شخص در حقیقت خود او بوده است. خواننده این فراموشکاری خانم رمزی را تجربه خود تصور میکند.
در بیست صفحه آغاز رمان، همهچیز از افکار سرگردان خانم رمزی تعریف میشود. او به این فکر میکند که چقدر پسرش دوست دارد به فانوس دریایی برود و همزمان به رنجش خاطرش از اینکه تنسلی گفته هوا برای چنین سفری مناسب نیست. او کمی به تنسلی و به طرفداران پروپاقرص و وفادار او فکر میکند. سپس خانم رمزی را میبینیم که در اتاق نشسته و به محوطه چمن بیرون نگاه میکند. از پنجره اگوستوس کارمایکل شاعر را میبیند و لیلی بریسکو را که مشغول نقاشی کردن است. با خود میاندیشد که لیلی بریسکو یک هنرمند حرفهای نیست، اما ناگهان به یاد میآورد که لیلی در حال نقاشی از اوست و اینکه او قرار بوده سرش را برای نقاشی لیلی حتیالمقدور ثابت نگه دارد. آن لحظه که خانم رمزی به یاد میآورد که در مرکز پرتره نقاشی لیلی است ازآنجا اهمیت دارد که به ما میگوید او هم در نقطه مرکزی رمان است. او از ابتدا در مرکز رمان بوده است اما شخص او و بهتبع آن خواننده این حقیقت را فراموش کرده است و دقیقاً بیست صفحه طول میکشد که این فراموشی با به یادآوردن اینکه او سوژه اصلی نقاشی است، از میان برود. تجربه «خود فراموشی» خانم رمزی و ناپدید بودن او و مقدمهچینی بیستصفحهای وولف، تجربهای جدید و منحصربهفرد برای خواننده رقم میزند؛ خواننده خود در مرکز این «خود فراموشی» است و آن را تجربه میکند.
از طرف دیگر میتوان گفت این تکنیک ادبی است که «وولف» از آن استفاده کرده، اما نکته قابلتوجه این است که چگونه او توانسته کاراکتر یک زن مرفه، مادری باسلیقه و زنی خانهدار را که وقت زیادی برای تلف کردن دارد و استعداد زیادی برای کلیشهای بودن، اینگونه متحول کند و این تجربه را برای خواننده تا جایی پیش ببرد که او خود را از طریق پروسه «خود فراموشی» دوباره کشف کند.
در ادامه رمان گفته میشود که خانم رمزی از هر چیزی که بخواهد او را زنی نشان دهد که مینشیند و فکر میکند متنفر است؛ اما این دقیقاً همان تصویری است که او از خود دارد و از او به خواننده منتقل میشود. او مثال بارز زنی است که اگر از او پرسیده شود به چه فکر میکند احتمالاً خواهد گفت «هیچچیز» و بعد فوراً از جا بلند شده و خود را سرگرم انجام کاری نشان میدهد اما و ولف این افکار سرگردان را به طرزی ظریف به کار گرفته و به ما میگوید که خانم رمزی هیچگاه به «هیچچیز» فکر نمیکند، بلکه همیشه در حال فکر کردن به چیزی است حتی اگر آن فکر صرفاً پروسه فراموشی چیزی باشد.
بیایید برای آخرین بار به این جمله بازگردیم: «او میبایست سر را حتیالمقدور برای نقاشی لیلی ثابت نگه میداشت». سر خانم رمزی در تمام این مدت هرگز ثابت نبوده است، هرگز ثابت نیست. بله ممکن است سر از بیرون ثابت به نظر بیاید حداقل تا آن حد که برای نقاشی لیلی بریسکو لازم است، اما در درون سر، هیچچیز ثابت نبوده است، هیچچیز در جای ثابتی نیست. او در عمیقترین حالت از «خود فراموشی» بوده است. در رمانهای وولف افکار از مرکز به بیرون تراوش میکنند، مانند شهری قرونوسطایی که مرکزی زیبا اما فراموششده دارد و این خواننده است که همانطور که آثار وولف را میخواند این مرکز فراموششده را بازسازی میکند.
احتمالاً این بزرگترین اشاره فمینیستی وولف بوده است: او با خلق کاراکترهای زنی مانند خانم رمزی و کلاریسا دالاوی که افکار و ذهنی حقیقتاً پریشان و بیهدف دارند آزادی را به ایشان داده که جامعه عموماً تحت عنوان بطالت از آن یاد میکند، آنچه ازنظر جامعه چیزی بیشتر از آزادی بیهدف نشستن و فکر کردن به هیچ توسط زنی اسیر در خانه نیست. و این خود یک نوآوری ادبی مخاطرهآمیز است چراکه اینچنین افکار کترهای در چشم منتقدان ستیزهجو چیزی بیش از معادل ادبی بطالت تحقیرآمیز زنانه نیست: زنانی که به هیچ فکر میکنند. تمامی این افکار نامربوط. حتی امروزه همچنین حرفهایی راجع به وولف شنیده میشود.
باری، فکر بدون هدف همواره در معرض خطری است که چهبسا نامربوط جلوه کند. چراکه وقتی فکر حقیقتاً بیهدف است جزئیات تداعی شده در ادامه هیچ نوع ارجحیت متافیزیکی نسبت به آنچه فراموششده ندارند.
در حقیقت پرسش حساس این است: موقعیت ذاتی افکار بیهدف چیست؟ اطلاعاتی به یاد آمده هستند یا فراموششده؟ آنها معنی حقیقی خویشتن بوده یا هر چیز غیرازآن؟ آیا «خود فراموشی» و «حضور ذهن در لحظه» ذاتاً یکچیز است؟ آیا کلاریسا دالاوی و خانم رمزی خود را به یاد میآورند؟ میدانند که هستند؟
«سنآگوستین» در کتاب اعترافات خود اشاره میکند که حافظه بهنوعی متقاعد کردن خویشتن است که هر آنچه را به یاد میآورد همواره و حقیقتاً از قبل میدانسته است. خانم رمزی ارزش خود را در کدام میبیند؟ در به یادآوردن یا در فراموشی؟ او وجود خود را حقیقی میداند اما خود را نمیشناسد. بدین منوال وولف «خود فراموشی» کاراکتر زن را به عمیقترین فلسفه کنکاش وجود تبدیل کرده و ما همراه با قهرمانهای او رنج میکشیم. قهرمانهایی که در بین فراموشی و به یادآوردن، در میان تکامل و نامربوطی معلق هستند.