موریل اسپارک که نوشتن را نسبتاً دیر، وقتی سیونهساله بود آغاز کرد در طول عمرش بیستودو رمان نوشت. دستکم نیمی از آثار اسپارک کلاسیک بهحساب میآیند، کلاسیک ازآنرو که کتابهای مهمی هستند_ آثار اسپارک فرد را به بازخوانی دعوت میکند و بازخوانی آثارش ثمربخش است. میتوان استدلال کرد که موریل اسپارک خلاقترین رماننویس بریتانیایی در نیمه دوم قرن بیستم است. اسپارک، امکانات گوناگون نوشتن داستان را به یکسان برای خود و دیگر نویسندگان بسط داد. او در اواخر دهه پنجاه وارد فضای ادبی زبان انگلیسی شد. اسپارک نهتنها قواعد زیباییشناختی رمان نئورئالیسمی زمان خود را به چالش کشید، بلکه قواعد زیباییشناختی رمان مدرنیستی را از هنری جیمز تا ویرجینیا وولف به چالش کشید. اسپارک سبک متفاوتی را در قصهپردازی به نمایش گذاشت، سبکی که بعدها آموختیم پستمدرنیست بنامیم. او از قرارداد عرفی نویسنده دانای کل رمانهای کلاسیک قرن نوزدهم استفاده کرد و آن را با سبکی نو، پرشتاب و مطایبه آمیز در پلاتهای ماهرانه و ساختگیای به کار بست که در ادبیات قرن بیستم کمیاب بودند. در عوض پنهان شدن در پس کاراکتر-راوی یا پروردن «بیسویگی» مدرنیستی، صدای اسپارکِ نویسنده، رسا و آشکار بود. صدایی که بهچابکی، کاراکترها و کنشهایشان را خلاصه میکرد و تمرکز زمانی داستان را تغییر میداد: نه با تأنی و آرامش ژوزف کنراد یا فورد مدوکس فورد، بلکه با شتابی سرگیجهآور، گاهی در یک پاراگراف واحد، از زمان حال به گذشته و آینده میرفت و بازمیگشت. با سبکی پرروح، پرتلالو و نغز به موضوعات جدی، مانند گناه، ایمان مذهبی و مرگ میپرداخت. امور ماوراء الطبیعه، در شکل فرشتگان و شیاطین و امر غریبآشنا_مانند تماسهای تلفنی غیرقابل ردیابی که به کاراکترهای داستان مومنتوموری یادآور میشد که آنها قرار است بمیرند_ مناسب آن بودند تا دخول مشوشکنندهای درون جهان مدرن سکولار داشته باشند. من اعتقاد دارم موریل اسپارک تأثیر رهاییبخشی بر نسل پرثمری از زنان نویسنده انگلیسی داشت: بریل بینبریج ، فی ولدن ، آلیس توماس آلیس و بعضی آثار هیلاری منتل . موریل اسپارک خود خلف مشخصی نداشت، شاید بهاستثنای اینی کامپتون-برنت . جالب است بدانیم که مارتین استانارد در زندگینامه اسپارک نوشته است که او در سالهای شکلدهنده نویسندگیاش خواننده پرشور آثار کامپتون برنت بود، نویسندهای که مضمون و مفاهیم آثارش نسبت به مفاهیم آثار اسپارک بهمراتب محدودتر بود.
یک نویسنده حقیقتاً اصیل پرندهای نادر است که ظهورش محتمل مشوش کردن دیگر پرندگان و تماشاگران پرندگان است. زمانی که موریل اسپارک انتشار داستانهایش را شروع کرد، در شرف آغاز حرفهام بهعنوان رماننویس و منتقد بودم: بهعنوان رماننویس تحت تأثیر نئورئالیسم دهه پنجاه بودم و بهعنوان منتقد به مدرنیستهای بزرگی مانند هنری جیمز، کونراد و جویس احترام میگذاشتم. همچنین به چیزی بهعنوان رمان کاتولیکی علاقهمند بودم و بهتازگی رسالهای را دراینباره به پایان برده بودم که فصولی پایانیاش درباره اولین واف و گراهام گرین بود. موریل اسپارک در هیچیک از این دستهبندیها جا نمیگرفت و باآنکه به مذهب کاتولیک رومی گراییده بود و گرین و واف علناً از او تجلیل کرده بودند، پنداشت او با این دو تفاوت داشت. هنگام بررسی رمان «بهار دوشیزه ژان برودی» در سال ۱۹۶۱، برای خودم روشن کردم: «اغواکننده … اما نه تحریککننده، درگیرکننده یا روشنگر.» چندی پیش این رمان را شاهکار دانستم و سعی کردم با قدرشناسی مفصلی از این رمان در کتابم با عنوان «رماننویس بر سر چندراهی (۱۹۷۱)» جبران مافاتی کرده باشم.
هرچند در سالهای ۱۹۶۰ بودند خوانندگانی که تحت تأثیر ملاحظات نغز و تیز و تازگی روحبخش سبک روایی اسپارک قرار بگیرند و مخصوصاً در آمریکا، او را خیلی زود به یک ستاره ادبی تبدیل کنند. نیویورکر تقریباً یک شماره خود را به یک نسخه کمی کوتاهشده رمان «بهار دوشیزه ژان برودی » اختصاص داد و این دومین باری بود که این افتخار را به نویسندهای اعطا میکرد. بااینحال (یک واژه کلیدی (nevertheless) در دایره لغات خود اسپارک است، کلمهای که در کودکی مکرراً از لبان عاقلهزنان وسواسی و سختگیر اسکاتلندی میشنید) تقریباً همیشه غرولندهای فراوانی حاکی از نارضایتی و مخالفت در همهمه عمومی طرفداری از هر اثر جدید به گوش میرسید و حجم نارضایتیها آن زمانی بیشتری شد که اسپارک بیشتر و بیشتر بهصورت مصالحهناپذیری در فرم و محتوا بهسوی تجربیتر شدن رفت. هنگام بررسی «تنها مشکل » در سال ۱۹۸۴، فرانک کرمود اسپارک را «بهترین رماننویس ما» توصیف کرد، اما اضافه کرد: «باآنکه او را ستایش میکنند و اسباب خندهشان را فراهم میآورد، شک دارم افراد زیادی با این برآورد همنظر باشند. شاید به این دلیل که استادان مسلم، مخصوصاً گونه سردشان، به اندازه کافی جدی گرفته نمیشوند. دلیل دیگر آن است که باآنکه ما قفسه مخصوصی برای بعضی رمانهای مذهبی خاص داریم، مذهب خانم اسپارک به شکل سردرگمکنندهای غیرمتعارف است.» مارتین استانارد این ملاحظه زیرکانه را نقل میکند و زندگینامه دقیق او به ما کمک میکند تا دلالتهای آن را درک و تکمیل کنیم.
تاریخچه کتاب زندگینامه اسپارک بهنوبه خود جالب است. در سال ۱۹۹۲ موریل اسپارک یک نقد مثبت درباره جلد دوم سرگذشت استانارد درباره اولین واف نوشت و وقتی استانارد از اسپارک تشکر کرد، اسپارک در پاسخ گفت آرزو میکند آنقدر خوشاقبال باشد تا روزی یک زندگینامه نویس همدل پیدا کند. استانارد با دودلی پیشنهاد این کار را به او داد و او از استانارد دعوت کرد تا در توسکانی یکدیگر را ملاقات کنند تا درباره این «ایده جالب» صحبت کنند. خیلی زود از او دعوت شد تا یک زندگینامه با مجوز از زندگی اسپارک بنویسد. هیچ زندگینامهنویس حرفهای (یا استادکاری) نمیتوانست برابر این فرصت مقاومت کند، استانارد این فرصت را سریعاً پذیرفت اما نمیدانست چرا نویسندهای که به محافظت سرسختانه زندگی شخصیاش معروف است، باید به یک غریبه اجازه دهد تا بدون هیچ قید و شرطی زندگیاش را واکاوی کند. استقلال او تضمین شده بود، بایگانی سنگین نوشتههای اسپارک به او تحویل داده شد. اسپارک او را ترغیب کرد تا «درباره من بهگونهای بنویس انگار مردهام.» اسپارک بهتازگی نوشتن تاریخچه مختصری از زندگیاش را (تا زمان انتشار اولین رمانش) به پایان برده بود و استانارد حدس زد که او صرف زمان و انرژی لازم برای این کار را خوش نداشت و تصمیم گرفته است این کار به کس دیگری بسپارد تا خود به آثار خلاقانهاش بپردازد.
نوشتن زندگینامه یک انسان در قید حیات همیشه کار پردردسری است و موریل اسپارک هم استثنا نبود. اسپارک به صرافت افتاده بود تا تاریخچهای درباره خود بنویسد تا آن چیزی را اصلاح کند که به نظرش بازنمود اشتباهی از او در زندگینامه بدون مجوز درک استنفورد بود: استنفورد دلداده و همکار ادبی اسپارک در سالهای پیش از معروف شدنش بود. همانطور که استانارد خیلی زود کشف کرد اسپارک به درخواستهای آمرانه از ناشرانش شهره بود و مکرراً دیگران را برای انتشار گزارشها غلط درباره او تهدید به شکایت میکرد. اسناد فراوانی که در دسترس استانارد قرارگرفته بود شامل هیچچیز فاشکنندهای از زندگی شخصی اسپارک نبود، درواقع بیشتر به دیواری میمانست که برای پنهان کردن زندگی شخصی اسپارک طراحی شده باشد. بعید بود چنین شخصیت فرار و نظارتگری موضع تسلیم وعده دادهشده خود را در برابر زندگینامه نویسش حفظ کند و این امر به اثبات رسید. باآنکه استانارد سکوت فروتنانهای دراینباره کرده است، همه میدانند وقتی اسپارک نسخه پایانی او را خواند، اعلام کرد نسبت به او غیرمنصفانه است و اجازه انتشار آن را نداد، ممنوعیتی که تا بعد از مرگ اسپارک تا سال ۲۰۰۶ توسط کارگزار ادبی او حفظ شد. نمیدانیم که چگونه این نزاع برطرف شد، اما این کتاب به تعویق افتاده، هیچ ردی از سرگشتگیای را نشان نمیدهد که نویسندهاش متحمل آن شد: روایت استانارد از موریل اسپارک، بهعنوان روایتی همدلانه و موثق خواننده را تحت تأثیر قرار میدهد.
{…}باید اعتراف کرد که او زنی مجذوبکننده و دشوار برای آشنایی شخصی یا حرفهای بود. خلقوخوی تندی داشت، بیقرار و طلبکار بود، زودرنج بود و ظاهرش مثل آفتابپرست بود و در دو روز پیاپی میتوانست به شکل دو زن مختلف ظاهر شود و من این را در معدود موقعیتهای که او را ملاقات کردم کشف کردم. اسپارک را در سال ۱۹۷۴ در یک آخر هفته در رم در نیمه تور سخنرانیهای ایتالیایی برای سفارت بریتانیا ملاقات کردم. شب اول، مهمانی شامی بود که رئیس دفتر رومی سفارت بریتانیا ترتیب داده بود. اسپارک یک کتوشلوار آبی ملوانی ساده پوشیده بود که ظاهر دختری گستاخ را به بدن استخوانیاش میداد. به جایگاه دانشگاهیام احترام گذاشت اما گویا نمیدانست که من هم رمان مینویسم. هرچند بهدفعات پیش آمد که در حین گفتوگو از چیزهای خبر داشته باشد که دانستنشان را پیشتر انکار کرده بود. مقالهام را درباره «بهار دوشیزه ژان برودی» خوانده بود و خوشش آمده بود. تعریف و تمجید فرانک کرمود از آثارش را نیز با رضایت عنوان کرد، پسند منتقدان دانشگاهی آشکارا برای اسپارک اهمیت زیادی داشت. اسپارک به من گفت که بهتازگی نوشتن رمانی به نام «رئیسه صومعه کرو » را به پایان برد است که بر اساس رسوایی واترگیت نوشته است. فکر میکرد بهتر رمانش باشد (نبود). عصر روز بعد به مهمانی در آپارتمانش دعوت شدم. موریل اسپارک در آنجا به یک میزبان فریبنده تغییر شکل یافته بود. ردای راحت و گشادی تن کرده و موهایش را پف داده بود، با تبختر شاهواری میان مهمانها راه میرفت و من فرصت کمی برای حرف زدن با او پیدا کردم. بعضی آشنایان او را جادوگر سفیدی میدانستند که بصیرت مافوقطبیعه دارد. اکثراً او را خودخواه و غیرقابلپیشبینی میدانستند و بعضی میگفتند کمی دیوانه است، کنایهای که اگر به گوش اسپارک میرسید باعث اخراجشان از دایره دوستی میشد. بعضی از این صفات شخصیتی وارد داستانهای اسپارک شدهاند که بیشتر چالشانگیز هستند تا موجبات رضایت را فراهم آورند. اما همانطور که نقش اول زن کتاب «ولگردی با قصد قبلی»، رمانی که تصویری از موریل اسپارک جوان را بهعنوان یک نویسنده بلندپرواز ارائه میدهد، قید میکند: «کار من نوشتن قطعه ادبی یا شعر نیست که برایم مهم باشد در نظر خواننده چه جور آدمی به نظر میرسم. من کلمات را ترکیب میکنم تا حقیقت و شگفتی را همانطور که شناختم به خوانندگان منتقل کنم.» هدفی که موریل اسپارک در سنین پختگی ادبی، ظفرمندانه به آن دست یافت.