شخصیت ویرانگر

شخصیت ویرانگر هماره سرخوشانه مشغول کار است. طبیعت است ک شتاب حرکت او را، لااقل غیرمستقیم، تعیین می‌کند، زیرا او باید جلوی طبیعت را بگیرد. در غیر این صورت، طبیعت خود ویرانی را بر عهده خواهد گرفت.

... »

انگشت‌ها

انگشت‌ها نوشته یگانه خویی ؛ شعر منثور، روایت جزئی‌نگرانه برداشت‌ها، ایده‌ها و فکرها، تأملات نظری و ….؛ پاره‌های کتاب «انگشت‌ها» را نمی‌توانیم در قالب‌های نوشتاری متداول جا دهیم. پیوستگی این پاره‌های مستقل و متنوع اما در جای دیگری است…

... »
دو منظومه شعر؛ تهران جناز ه‌ی تهران است و ارواح در آوار

دو منظومه (شعر)

امیر احمدی آریان؛ این‌جا نیز هر شعر، که در هر دو منظومه با اعداد از هم منفک شده‌اند، استقلال تصویری ساختاری دارد و در عین حال از فراز فضای خالی قبل و بعد خود با دیگر شعرها مرتبط است، و به همراه آنان کلیت منظومه را شکل می‌دهد. در منظومه‌ی نخست شهر تهران نقش ریسمان مضمونی متصل‌کننده‌ی شعرها را ایفا می‌کند و در منظومه‌ی دوم تعامل مادر و فرزند زیر سایه‌ی مرگ در اهواز سال‌های جنگ.

... »

ما یتیمان یا لالایی‌هایی برای کمونیسم

حرام‌زادگان و یتیمان و کودکان سرراهی، این مخلوقان غریب که گاه فرزندان طبیعت نامیده می‌شوند، زائدۀ ادبیات‌اند، زائده‌ای که هیچ نویسنده‌ای را توان خلاصی از شر آن نیست. از شکسپیر گرفته تا هنری فیلدینگ و دیکنز و کمی بعدتر جی. کی. رولینگ و البته صادق چوبک، تخیل بزرگان همواره جویای آن بوده که این دشنامان پست آفرینش را زیر عدسی خود قرار دهد؛ هم از این روست که حرام‌زادگان، کودکان بی‌سروپا و ولگرد، یتیمان، نیمه‌یتیمان، کودکان بی‌سرپرست، بچه‌های سرراهی، فرزندان نامشروع، کودکان اشتباهی و فرزندخواندگان تیره‌بخت و در یک کلام بی‌پدرانِ اجتماع، تاریخ ادبیات را به میدان ترکتازی خود بدل ساخته‌اند، میدانی که اینان چون جانورانی غریب آن را درمی‌نوردند و در نظارگان و تماشاییان احساس شرم و گناه توأم با جاذبه برمی‌انگیزند. کار حرام‌زادگان و سرراهی‌ها بیخ می‌گیرد و از این نیز پیش‌تر می‌رود؛ اسطوره نیز جولان‌گاه بی‌بدیل این عجایب‌المخلوقات است. مگر نه آن‌که اودیپ نیز خود کودکی سرراهی است؟ مگر نه آن‌که این کودکان شوم را بر سبدی می‌نهادند و دهان سبد را با قیر می‌بستند و بر آب‌ها رها می‌کردند یا بر صخره‌ای در کوهستان می‌گذاشتند تا قوت لایموت دیوان و ددان شوند؟ فریدون چه بود جز کودکی سر راهی که در کوهستان پرورش یافت؟ و نه عجب اگر دمخور حیوانی، گاوی، شد؛ مگر موسی و سارگون جز این بودند، کودکانی رهاگشته بر آب («و چون طفل نمو کرد وی را نزد دختر فرعون بردند و او را پسر شد و وی را موسا نام نهاد زیرا گفت او را از آب کشیدم» (عهد عتیق، سفر خروج))؟ و نه عجب اگر یهودا، این نفرینی ابدی، نیز در اسطوره‌های مسیحی در جعبه‌ای به دریا سپرده می‌شود. حرام‌زادگان و سرراهی‌ها در مرزی راه می‌روند که حد فاصل طبیعت و پولیس را می‌سازد، آنان نه به حد کافی طبیعی‌اند و نه به حد کافی به اجتماع انسانی تعلق دارند؛ آنان همیشه چیزی بیش و کم از انسان و حیوان‌اند. و همین است که چهرۀ آنان را این چنین نجیب و تابناک و گاه خوفناک می‌سازد. آنان را می‌توان «زخم اجتماع» نامید، زخمی که تمایز ساده و صریح طبیعت و اجتماع را آشفته می‌سازد و در بطن خود، به امید مسیحایی اجتماعی «دیگر» خوراک می‌دهد. از سر کنجکاوی یا جنون، انگشت اشارۀ خویش را دراز می‌کنیم و بر این زخم می‌نهیم و گوش تیز می‌کنیم تا مگر این زخم خود زبان بگشاید و از تبار نفرینی خویش سخن گوید. حرام‌زاده شیطانی است که وعدۀ ملکوت مسیحایی را می‌دهد.

... »
به خاکسترم گوش می دهم گزیده خاطرات حمید العقابی ترجمه رحیم فروغی

به خاکسترم گوش می دهم

رحیم فروغی (مترجم): متن زیر برگزیده‌ای از خاطرات حمید العقابی نویسنده عراقی است و بخش‌های مربوط به جنگ ایران و عراق و نیز آوارگی العقابی در ایران را در برمی‌گیرد. این گزینش برای من یک دلیل عمومی دارد و یک دلیل کمابیش شخصی. دلیل عمومی آشنایی ما با نگاه یک عراقیِ مجبور به جنگ به موضوع جنگ، و روایت او از جنگ ایران و عراق، و بعدتر نگاه یک عراقیِ آواره در ایران به وضعیتِ ایران و روایت او از زندگی پناهندگان عراقی در ایران است. دلیل شخصی‌ام نیز این است که عقابی در جنگ راننده تانک بوده و من توپچی تانک، در این جنگ هولناک حمید توپچی‌اش را ازدست‌داده و من راننده‌ام را. ما دو نفر که روزگاری، هرچند ناهم‌زمان، در دو جبهه مقابل جنگیده‌ایم، حالا پس از سال‌ها در این متن به هم رسیده‌ایم، حمید العقابیِ نویسنده و من مترجم در این نوشته، که خاطرات مشترکمان است، سر بر شانه‌های هم گذاشته‌ایم و بر آن‌همه درد و در فراق دوستانمان زار می‌زنیم.

... »
جیغ طبیعت: حیوان در گرده گاه تاریخ

جیغ طبیعت: حیوان در گرده‌گاه تاریخ

اگر حیوان ریلکه ترکیب غریبی از کیف و اضطراب و ماخولیاست، حیوانی با نگاه زخم‌خورده و چشمانی افسرده، ببرِ شاملو سربه‌سر کیفی حاکمانه است. حیوان زیست‌سیاسی و حیوان حاکم. به‌راستی میان حاکم و حیوان چه نسبتی می‌تواند باشد؟ حیوان و حاکم هر دو نسبتی غریب با قانون دارند، یکی در زبرِ قانون ایستاده و دیگری زیر آن. زیروزبر قانون، حیوان و حاکم. حاکمی که بیرون قانون ایستاده، مکملِ خود را در حیوانی زیست‌سیاسی می‌یابد که نه قانون، بل مکملِ وقیح قانون، با ندای اضطراب‌آلود و گناه‌آلودش هماره خطابش می‌کند. به تصویر کشیدن حاکم در هیئت حیوان سنتی دیرپاست، از لویاتانِ هابز و حاکم ـ حیوان هزارچهره‌ی ماکیاولی در شهریار گرفته تا ترسیم حاکم در هیئت شیر و گرگ و روباه و سگ نگهبان و دولت ددخوی اشمیت که برای حفظ دوستانش، دشمنانش را یک‌به‌یک می‌درد. به این دسته باید ببرِ شاملو را نیز اضافه کرد. هرچند ارسطو به ما گوشزد کرده که تنها حیوان و خدا می‌توانند غیرسیاسی باشند، گویا پرسش سیاست بی‌بروبرگرد به مسئله‌ی حیوان پیوند می‌خورد. انسان و سوژه‌ی سیاسیِ مدنظر شاملو را نه در انسان والایی که در شعرهایش بسیار یافته می‌شود، بل در همان حیوانی باید جست که بند نافش او را راست به حاکم پیوند می‌زند. سیاسی شدن، تحول سیاسی را پشت سر گذاشتن، معنایی ندارد جز بریدن این بند نافِ پیونددهنده. سیاست گسسته شدن از کیف حاکم است. ستمدیدگان حیواناتی رهایی یافته‌اند که مانند خرگوش کلیله‌ودمنه به یمن زیرکی خویش از خواب تاریخ برمی‌خیزند، از خوابی که تاریخ بر ای‌شان تدارک دیده است. حیوان سیاسی در جستجوی «منظومه‌ی بیداری» است.

... »
گفت‌وگوی کشیش و مرد محتضر

گفت‌وگوی کشیش و مرد محتضر

اعترافِ دمِ‌مرگ (deathbed confession)، که جایی بین «exomologesis» و «exagoreusis» قرار می‌گیرد، نه نمایشی تمام‌کمال است، چراکه مخاطبی جز کشیش و اطرافیان محتضر ندارد، و نه تفتیش عقاید است، چراکه اندیشه‌های کسی که تا لحظاتی دیگر می‌میرد و از پولیس خارج می‌شود فاقد ارزش نظارتی است؛ ازاین‌رو محتضر درجایی استثنایی می‌ایستد: مرز قانون یا دم مرگ. او تا لحظاتی دیگر می‌میرد و اندیشه‌هایش با او به گور خواهند رفت و از ویژگی خطرناکشان، که همان مسری بودن باشد ساقط و فاقد علامت سیاسی خواهند شد؛ اما محتضر «دمِ» مرگ است و با این‌که مردنش حتمی است اما هنوز در پولیس و در قانون است و به همین خاطر است که می‌تواند قانون را تفتیش کند و به چالش بکشد.

... »
آیا کافکا بازخواهد گشت؟ یوسف انصاری

آیا کافکا بازخواهد گشت؟

کورش اسدی علاقه عجیبی به ساعدی داشت: ساعدی علاقه عجیبی به هدایت: هدایت به کافکا: از کافکا تا کورش اسدی ادبیات ایران مدام در وضعیت هشدار است: مدام کافکا در جسم نویسنده‌ای بعد نویسنده‌ای بعد نویسنده‌ای دیگر حلول می‌کند: پیام کافکا: بیدار شو: در رمان کوچه ابرهای گمشده اسدی خبری از حشره شدن کسی نیست: بلکه: جامعه‌ای نکبت زده می‌بینیم: آن‌قدر عزا بر سرمان ریخته‌اند که فرصت زاری نیست: در کمتر از بیست‌وچهار ساعت کوچه ابرهای گمشده چندین دهه به‌سرعت از جلوی چشم خواننده‌ای که خودش را به خواب‌زده می‌گذرد
یوسف انصاری (تبریز ۱۳۶۲) نویسنده، منتقد و عضو کانون نویسندگان ایران است. رمان «ابن‌الوقت» و پژوهشی درباره غلامحسین ساعدی ازجمله آثار منتشرشده اوست

... »
باغ جان و باغ جنون

باغ جان و باغ جنون

مسکوب: باغ جان. براهنی: باغ جنون. مسکوب در «گفت‌وگو در باغ» در سودای
«باغ ازلی» و «باغ بهشت» است، باغی که آن را «باغ جان» می‌نامد. «باغ آرمانی، باغ بهشت است که باغ باغ‌ها و سرچشمه …است …نمونه و سرمشق متعالی… باغ خیال … باغ آرمانی.. باغ جان»
براهنی چه می‌کند؟ او چگونه باغ را به صحنه می‌آورد؟ دقیق‌تر: باغ چگونه بدل به صحنه می‌شود؟ منظومه بلند «اسماعیل»، سروده رضا براهنی، در دو پرده به صحنه می‌آید. الف: باغ
بیمارستان ب: باغ
تیمارستان. صحنه اصلی باغ بیمارستان است. شاهرودی، بی‌هوش و بی گوش، در اغماء، در وضعیتی کاتاتونیک و به حال جمود نعشی بر تخت افتاده است و بی که بشنود، براهنی با وی سخن می‌گوید. خطابه اسماعیل. خطابه‌ای یک‌سویه. گفتی بی شنود. صحنه فرعی باغ
تیمارستان است. آنجا که شاعر، پیش‌تر، شاهرودی مجنون را دیدار کرده است. براهنی در این منظومه از جنگ، از خوزستان، از نفت و از بسیاری چیزها سخن می‌گوید. اما صحن خطابه همین دو صحن است. اینجا، در این جستار، ما بیش از هر چیز، با «باغ
تیمارستان» کارداریم. با «باغ جنون». براهنی خطاب به اسماعیل می‌گوید: «ای آشنای من در باغ‌های بنفش جنون و بوسه!»، «ای اشک‌های تنهای سپرده به نسیم باغ تیمارستان».
براهنی نیز سودایی آفتاب است. اصلاً منظومه اسماعیل با سخن از آفتاب آغاز می‌شود: «آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید». اما براهنی در سودای هزارتوی آفتاب است. در سودای باغ آفتاب. در سودای هزاران آفتاب تابیده از هر سو و سویه‌ای بی‌سایه. مسکوب آفتاب را «کسر» می‌کند، براهنی آفتاب را «تکثیر». آفتابی غایب و ۳ هزارتوی آفتاب. آفتابی بیرون از قاب و هزاران آفتاب در یک قاب. آفتاب مینیاتور و آفتاب مینیتور. دقیق‌تر: باغ مینیاتور و باغ مینیتور. چگونه مسکوب «باغی متعالی» و «باغی بیرون از صفحه درون ماندگاری» می‌آفریند و چگونه براهنی «باغی درون ماندگار» خلق می‌کند؟ چرا براهنی می‌گوید: «بیرون باغ نیست، زندگی باغ نیست، مرگ هم باغ نیست». به این بازمی‌گردیم.
براهنی صحنه را دقیق، خیلی دقیق، تقویم می‌کند: «باغ‌های بنفش جنون». «باغ تیمارستان». اما «باغ جان» چگونه بر روی «باغ جنون» تا می‌خورد؟ مسکوب سودایی «نور مطلق» و «نور بی‌سایه» مینیاتورهای ایرانی است. نوری تابیده از ناکجا. نوری بی مرجع. نوری بی آفتاب. «هیچ توجه کرده‌ای که معمولاً خورشید در مینیاتور نیست. نقاش، خورشید را نمی‌کشد ولی آفتاب همیشه هست»

... »
تغزل زوزه شدن، به‌سوی دوره بندی نظریه قصویت براهنی؛ تحشیه ای بر «چاه‌به‌چاه»

تغزل زوزه شدن، به‌سوی دوره‌بندی نظریه قصویت براهنی؛ تحشیه‌ای بر «چاه‌به‌چاه»

خلیل درمنکی (منتقد ادبی) در این مقاله به رمان «چاه‌به‌چاه» می‌پردازد که سه سال پیش از انقلاب اولین بار منتشر شد: وقتی «براهنی» در مؤخره «خطاب به پروانه‌ها» در سال «۷۳» می‌نویسد: «شعر باید ابزارهای جسمانی صوتی را به‌صورت حسی به کار گیرد»، وقتی او شعرش را به‌سوی زمینه‌ای صوتی و موسیقیایی پیش می‌برد، وقتی در به رخ کشیدن فیزیک صدا، زبان را از مدارهای معناشناختی شناخته‌شده خارج می‌کند، وقتی بر طبل تعویق و تعلیق معنا می‌کوبد و وقتی سرانجام در زمین «تغزل» فرود می‌آید و زیبایی‌شناسی غیرسیاسی را در پیش می‌نهد، بسیاری حق‌دارند او را نقد کنند؛ اما باید به یادداشت، باید در پیش چشم‌داشت، براهنی «فیزیک صدا» را خیلی پیش‌تر به صحنه رمان و ادبیات فارسی آورده است و ره‌آورد این «فیزیک صدا»، تولید «جیغ» و «زوزه» در ادبیات مدرن فارسی بوده است. جیغ و زوزه‌ای که سیاسی‌ترین شکل روی‌آوری به سیاست ادبیات بوده است. خواندن «خطاب به پروانه‌ها» بدون خواندن «ایاز» خوانشی ابتر و عبث است. تکرار دهشتناک است. تکرار «مسخره است». می‌توان گفت تکرار ملال‌انگیز است. همواره اتصال‌های دیگر و سرهم‌بندی‌هایی دیگر لازم است. مسئله بدل کردن «تکرار» به «تکرار و تفاوت» است.

... »
No more posts to show