غروب با ساسکس[۱] مهربان است چون ساسکس دیگر جوان نیست. قدردانی ساسکس از غروب که مانند پردهای بر آن گسترده است شبیه رضایت زنی سالخورده است از سایهای که روی فانوس افتاده؛ سایهای که باعث شده، تنها طرحی کلی از چهره پیرزن نمایان باشد. سیمای ساسکس، بااینحال، همچنان برازنده است. صخرههایش پشتبهپشت در برابر دریا قد علم کردهاند. تمام ایستبورن[۲]، بِکسهیل[۳] و سنتلناردز[۴]، راهپیماییها و مهمانخانههایشان، مغازههای زیورآلات و قنادیها، پلاکاردها، زمینگیرها و درشکههایشان محو شدهاند. آنچه باقی مانده همان است که وقتی ده قرن پیش ویلیام[۵] از فرانسه آمد آنجا بود: ردیفی صخره که راهشان را به دریا باز کردهاند. مزارع هم بازخرید شدهاند. ویلاهای ساحلی و سرخیشان در دریاچهای کمعمق و شفاف از غبار قهوهایرنگ غرقشدهاند. غروب بود اما آنقدر تاریک نشده بود که بتوان فانوس روشن کرد؛ تا طلوع ستارگان هم خیلی مانده بود.
من، دراینبین، اندیشیدم که در لحظهای به زیبایی اکنون، همیشه ردی از چیزی آزاردهنده هست. روانشناسها توضیحی باید برایش بیاورند؛ آدمی بالا را نگاه میکند و میبیند زیباییِ نامنتظر و فزاینده بر او چیره است. ابرهای صورتی بر فراز بتل[۶] در دیدرس اوست و کشتزارهای رنگارنگ و مرمرین – ادراک آدم، مثل توپ بادی است. وقتی گاز، پرشتاب وارد توپ میشود تا بیشترین حد ممکن منبسطش میکند. از زیبایی و زیبایی و زیبایی انباشته میشود: سنجاقی در آن فرو میرود؛ ادراک آدم در لحظه میترکد، فرومیریزد. این سنجاق چیست؟ به گمانم سنجاق ربطی به ضعف و کاستی انسان دارد؛ آنجا که با خود میگوید نمیتوانم نگهش دارم، نمیتوانم بیانش کنم، مغلوبش شدهام، مقهورش شدهام. ناخشنودی انسان لابهلای این جملات نهفته بود و همسو با این تصور: ذات انسان وادارش میکند بر هرچه دریافت میکند مسلط شود. منظور از تسلط قدرت انتقال آنچه اکنون در ساسکس دیده به دیگری است تا او هم بتواند آن را با دیگران به اشتراک بگذارد. وانگهی، سنجاق دیگری هم در توپ ادراکی انسان فرورفته است: او شانس خود را ازدستداده؛ زیبایی را که در دست راست و چپ و در پشت سرش گسترده بود، از کف داده است. زیبایی همیشه گریزپا بود. آن زیبایی، سیلابی بود که میتوانست حمامها و دریاچهها را پر کند؛ آدمی میتوانست انگشتدانه در برابر سوزن بگیرد.
با خود گفتم رهایش کن، تمناهای محال را رها کن. (موقعیتی چنین مالامال از زیبایی، وجود آدم را دوپاره میکند؛ نیمی مشتاق و ناخرسند است و نیمی دیگر سختگیر، آرام و منطقی.) به آنچه روبرویمان گسترده بنگر و از آن خشنود باش، باور داشته باش که بهترین کار نشستن و اشباع شدن از زیبایی است، بیتفاوت و پذیرا بودن؛ خود را به دردسر نینداز چون طبیعت به تو شش چاقوی جیبی ارزانی داشته که با آن میشود هیکل نهنگی را تکهتکه کرد.
دوپاره وجود که بنا میکنند به مباحثه در باب معقولترین روش مواجهه با زیبایی، با خودم (که شخص سومی میپنداشتم) گفتم این دوتا باید خوش باشند که مشغولیتی بیتکلف و لذتبخش دارند. همانجا نشسته بودند، سوار اتومبیل، اتومبیلی که پرشتاب بهپیش میتاخت و آنها همهچیز را ازنظر میگذراندند: دستههای یونجه تلنبار شده رویهم بام قرمز زنگزده، دریاچه و پیرمردی باربر دوش که به خانه بازمیگشت. آن دو نشسته بودند و هر رنگی را در آسمان و زمین با جعبه رنگآمیزیشان تطبیق میدادند؛ آنها زیر نور سرخفام که در دلگیری ماه ژانویه غنیمت است، از اسطبل و کلبههای مزارع ساسکس مدلهای کوچک باسمهای درست میکردند.
من با آنها فرق داشتم. سودازده نشسته بودم و ذهنم، دور ازآنجا پرسه میزد. آنها همچنان، گرم گفتگو و تماشا بودند. با خود گفتم: تمامشده و رفته است؛ گذشته و کارش را به پایان برده است. حس میکنم همانطور که جاده را پشت سر گذاشتیم زندگی هم پشت سرمان جا ماند. ما آن بخش را تمام کرده بودیم. فراموششده بودیم. فقط برای یک آن، پنجرهها از نور لامپهایمان روشنشده بودند؛ اما حالا دیگر نوری وجود نداشت. دیگران پشت سر مان خواهند آمد.
بعد، ناگهان، وجود چهارمی ظاهر شد (در نگاه اول انگار خواب باشد اما نشسته بود به انتظار و کمین تا در فرصتی خود را بیندازد توی ناخودآگاه فرد. وجودی ازهمهجابیخبر با نظراتی تماماً بیربط با آنچه رخ میدهد؛ اظهاراتی که به خاطر نامنتظره بودن، شایان توجهاند ولو بیربط باشند) وجود چهارم گفت: آن را نگاه کن. به تلألوئی درخشان اشاره میکرد. نوری عجیبوغریب و توضیح ناپذیر. برای لحظهای، اسم آن نور را نمیتوانستم به خاطر بیاورم. در بیخبری، نور بنا کرد به سوسو کردنی غریب و ناگهانی. رقصید و پرتواش را به اطراف پراکند. وجود چهارم گفت: ستاره است. گفتم: مفهومی را که از آن نور برداشت کردهای قبول میکنم؛ اما توای وجود دمدمیمزاج و سرگردان! تو فکر میکنی آن نور که از دوردست سر برافراشته از آینده میآید. بگذار این موضوع را درک کرده و دلیل منطقی آن را پیدا کنیم. میدانی یکباره حس میکنم نه به گذشته بلکه به آینده پیوند خوردهام. به ساسکس در پانصد سال دیگر فکر میکنم. تصور میکنم قیلوقال از آن رخت بربسته باشد. همهچیز پلاسیده شده و از بین رفته است. آنجا دروازههایی جادویی هستند. چرکنویسها با نیروی الکتریسیته به پرواز درآمده و خانهها را تمیز میکنند. پرتوهای قوی و هدایتشده نور بر فراز زمین جریان دارند و انجام امور را در دست میگیرند. به نور متحرک روی آن تپه نگاه کن؛ آن نور از چراغ جلوی اتومبیلی میآید. پنج قرن دیگر، روزها و شبهای ساسکس غرق در افکار فریبنده و پرتویی از نورهای جهنده و کارآمد خواهد بود.
حالا خورشید در پهنه افق غروب کرده بود و تاریکی بهسرعت همهجا را فرامیگرفت. هیچکدام از وجودهای من قادر به دیدن چیزی ورای نور بیرمق چراغ جلوی اتومبیل که روی پرچین افتاده بود، نبودند. آنها را فراخوانده و گفتم: حالا وقت حسابرسی است. باید باهم متحد شویم. باید به وجودی واحد تبدیل شویم. دیگر جز بریدهای از جاده و ساحل که در پرتو نور چراغمان بیوقفه تکرار میشود، چیزی قابلرؤیت نیست. ما از هر نظر تأمین هستیم. قالیچهای دورمان پیچیده شده و ما را گرم نگه میدارد؛ از باد و باران در امان هستیم. ما تنها هستیم. اکنون زمان حسابوکتاب فرارسیده است. من بهعنوان کسی که ریاست این جمع را بر عهده دارد میخواهم غنائم امروز را که هریک جداگانه با خود آوردهایم به ترتیب برایتان بازگو کنم. بگذارید ببینم؛ امروز مقدار زیادی زیبایی با خود آوردیم: خانههای زراعی، صخرههای برآمده در برابر دریا، مزارع مرمرین و رنگارنگ، آسمان پوشیده با پر قرمز. همچنین ناپدید شدن و مرگ فردیت. جادهای که ناپدید میشد و پنجرهای که فقط برای لحظهای روشن شد و بعدازآن تاریکی بود. سپس ظهور ناگهانی نور رقصنده بود که در آینده آویخته شده بود. پس ما امروز این سه چیز را ساختهایم: آن زیبایی، مرگ فردیت و آینده.
برای جلب رضایت شما برایتان آدمکی کوچک میسازم. به او نگاه کنید؛ همینجا. حالا روی زانوهای من است. آیا او که در حال پیشروی در زیبایی و در مرگ و در آیندهای مقرونبهصرفه، پرقدرت و کارآمد است-آینده ای که در آن خانهها با دمی از باد گرم پاکیزه میشوند- شما را راضی میکند؟ همگی نشستیم و به آدمکی که آن روز ساخته بودیم نگاه کردیم. تختهسنگهای خالص بزرگ با درختی افشان بر رویشان او را احاطه کرده بودند. برای یکلحظه بسیار موقر مینمود. اینطور به نظر میرسید که واقعیت چیزها همانجا روی قالیچهای که به دورمان پیچیده شده بود به نمایش درآمد. لرزشی شدید از ما عبور کرد؛ گوئی جریانی از الکتریسیته به درونمان نفوذ کرده باشد. فریاد برآوردیم:[۷] بله. گوئی در هنگامه شناخت، چیزی را تصدیق میکردیم؛ اما بعدازآن، بدنی که تابهحال سکوت اختیار کرده بود سرودش را آغاز کرد: تخممرغ و گوشت خوک؛ نان تست و چای؛ آتش و حمام؛ خوراک خرگوش وحشی؛ و این لیست ادامه داشت: مربای توت قرمز؛ گیلاسی شراب و به دنبال آن قهوه، به دنبال آن قهوه و بعدازآن نوبت خواب، نوبت خواب.
رو به وجودهایم گفتم: بروید. کار شما اینجا تمام شد. مرخصتان میکنم. شب خوش.
و باقیمانده سفر را در جامعه خوشطعم بدن خود سپری کردم.