حکایت اندوه‌بار، برای زمستان اکیداً توصیه می‌شود

موریل اسپارک، ترجمه بهار احمدی‌فرد؛ نقل جزئیات بیشتر درباره عمه مک‌گرگور فایده‌ای به حالمان ندارد، به ما چه که بدانیم سرکار علیه در لباس آبی ملوانی چگونه به نظر می‌رسید یا چشم، دماغ و دهانش چطور بین رگ‌های صورت شکسته و پیر و ظریفش پخش شده بودند. همان‌طور که سلوین گفته، چهره هر طور که باشد زیر خاک فاسد خواهد شد و لباس آبی ملوانی به پرستارش خواهد رسید.

... »

کبوتر ایرانی

خسرو دوامی (۱۳۳۶ تهران) از سال ۱۳۶۱ ساکن لس‌آنجلس است. داستان‌ها، ترجمه‌ها و مقالات متعددی از خسرو دوامی در نشریه‏های داخل و خارج از ایران منتشر شده است. دوامی مدتی جنگ ادبی «کتاب نیما» را منتشر می‌کرد. مجموعه قصه «هتل مارکوپولو» برنده جایزه مهرگان ادب شد. مجموعه داستان کوتاه «پرسه» و «پنجره» و رمان کوتاه «آنجل لیدیز» از آثار منتشر شده اوست.

... »

دفترچه جلدقرمز

۱۲ اردیبهشتِ ۱۳۹۰ [۲ ماهِ مِهِ ۲۰۱۲] گوتنبرگِ سوئد پیش از پُست کردن آن دفترچه جلدقرمز برایِ صاحبِ اصلی‌اش، بااجازه او، از تمامِ صفحه‌هایِ آن

... »

چهار داستان

والتر بنیامین، ترجمه حسام حسین زاده؛روزی عاشقی که رهاشده بود به این فکر افتاد که زندگی‌اش را دقیقاً در همان‌جایی پایان دهد که بیش از همه از آن لذت برده بود، و بنابراین، نزدیک رستوران، خود را از [بالای] صخره به درون درّه پرت کرد. این عاشقِ مبتکر، مقلّدانی یافت و خیلی طول نکشید که این قسمتِ صخره‌ای به همان اندازه که [به مکانی رمانتیک] مشهور بود، به جایگاه جمجمه‌ها مشهور شد.

... »

سریال‌ها

رادی دویل، ترجمه پگاه جهاندار؛ «تو کِی «کشتار» را دیدی؟»

«ندیدم.»

«به نظر می‌آمد دیدی.»

«آره، خب، ندیدم. ولی این‌جور که همه می‌گویند درخشان است.»

سام از آن‌وقت «کشتار» را تماشا کرد، فصل یک و دو و سه؛ و واقعاً هم درخشان بود. «پُل» را هم دید؛ و «عشق/نفرت» را، هر چهار فصل و تعداد قابل‌توجهی از قسمت‌های «وایر»، همه‌شان عالی بودند.

... »

خورشید، ماه، ستاره

جونو دیاز، ترجمه معین فرخی؛عمراً دل‌تان نمی‌خواهد بشنوید اوضاع با مگدا چطور پیش رفت. انگار پنج تا قطار به هم کوبیدند. نامه‌ی کاساندرا را پرت کرد طرفم ـ نخورد بهم، رفت زیر ولوو ـ بعد نشست لبه‌ی پیاده‌رو و شروع کرد به ننه‌من‌غریبم‌بازی. خدایا، جیغ می‌زدها. جیغ.
دوست‌های پسرم می‌گویند خودشان این‌جور مواقع کلاً می‌زنند توی خط انکار. کاساندرا کی هست اصلاً؟ من این‌قدر حالم گرفته بود که اصلاً هیچ تلاشی نکردم انکار کنم. نشستم کنارش، بازویش را که ورجه‌وورجه می‌کرد گرفتم، و کس‌شرهایی تفت دادم تو این مایه‌ها که باید به حرف‌هام گوش کنی، مگدا. یا تو متوجه نیستی.

... »

قصر در اوین

سرش را کشید بالا تا بتواند دید بزند. ارتفاع صندلی برای او بلندتر از آن بود که پایش به زمین برسد. زنی که مقابلش بود روی کاناپایه‌ای تک‌نفره لم داده بود. یک‌سره و با آرامش از روی کتاب کودک برای او می‌خواند. یکی از پاهایش روی زمین بود و دیگری را روی همان پا انداخته بود و داخل یک صندل چوبی با روکش آبی‌رنگ، پیچ و تاب می‌داد. اما او پاهایش درون کتانی‌های سفید و نویی، آویزان بود. سرش را کشید بالا تا شاید نقاشی داخل کتاب را ببیند. این هفتمین کتاب قصه کودکی بود که زن آن‌ روز برایش می‌خواند. وقتی زن متوجه بی‌قراری سر او شد مکث کرد. گفت: «قصه رو می‌فهمی؟ هر جا سوال داشتی بپرس. باشه؟» از این سوال ناراحت شد. دیگر سر نکشید بالا و باز مچاله شد توی خودش.

... »
No more posts to show